Monday, September 12, 2011

بلد نیستم بنویسم‌ش. یک چیزی دارد، یک چیز بی‌‌اسمی، از جنس مهربانی مثلن، یک‌جور مهربانیِ غلیظِ عسل‌طور، که وقتی گردنم را می‌بوسد تزریق می‌شود زیر پوست آدم. هرقدر بدخلق باشم و مراقب باشم و روکش محافظ غذا کشیده باشم رویم، باز این تماس لعنتی خلع سلاح می‌کند مرا. انگار تمام آن حرف‌هاش پدرسوخته‌بازی باشد و این یکی، همین یک حرکت فقط، واقعی باشد و از ته دل.

  هیچ حرف و حدیث عاشقانه، بوسه و هماغوشی عاشقانه، جای این موهایم کنار زدن‌ها و گردنم بوسیدن‌ها را نمی‌گیرد لعنتی. مقاومت نمی‌کنم. دل می‌دهم به همان چند ثانیه‌ی کوتاه.