Thursday, August 21, 2008

امروز 31 مرداد یکی از غمگین ترین روزهایی که میتوانید برای توصیف
عمیق ترین بغض هایتان برای آدمها مثال بزنید
راستش را بخواهی نمیتوانم با این آهنگ های لعنتی کنار بیایم و خودم را حفظ کنم و خودم را وادار به احساس درد شدید توی سینه ام نکنم
میدانی من هیچگاه نمیتوانم حواس خودم را پرت کنم من توی هرکوچه ی علی چپی هم که گم شوم
باز هم خودم را پیدا میکنم چند باری محکم پس گردن خودم میزنم و راهم را میکشم و سراغ تورا میگیرم
و فکر میکنم زندگی تنها موجودیت غیرقابل توجیهی ست که بی چون و چرا انتقامش را میپذیرید
و بخاطر می اوریدکه اگر در این لحظه احساس شکستگی میکنید بی شک حال آنکسی را دارید که
روزی به شما فکر میکرد وگوش خودش را به خاطر دوست داشتنتان میکشید و بغض میکرد
و آهسته توی خود میمرد - و من روی کاناپه ی نرم خانه ی دوست خوشحالم خوابیده ام و برای تو
دلتنگی میکنم و دوست خوشحالم توی این شش هفت سالی که مرا میشناسد حتی یکبار هم
پیش خودش حدس نزده است که من راضی میشوم کسی را به این سختی و بی اختیار و وحشیانه بخواهم
و هراز گاهی با لحن مسخره اش و نگاه مسخره ترش
از من سوال می کند : ینی میشه تو کسی و دوست داشته باشی ؟
و من درحالی که تلاش میکنم پوستهای موز را با فندک آتش بزنم میگویم
باید برای آتش نشان ها لباسهایی از جنس پوست نگندیده ی موز بدوزند
ساعت 7:07 خاک شیر میخورم با تکه لیموهای تازه - دوستم فکر میکند خاک شیر
برای من خوب است - روده هایم را پاک میکند و من فکر میکنم اگر خاک شیر را توی گوش هایم بریزم
کمک بیشتری به خودم کرده ام و میتوانم تمام تو را از توی ذهم پاک کنم و
تمام مغزم و رنگ صورتی و خاکستری اش را روی فرش کرم قهوه ای خانه دوستم بالا بیاورم
و بعدش آنقدر با سرعت خاص خودم بمیرم که تو به تمام خواسته های دلت برسی و دیگر
مجبور نباشی با لحن ملتمسانه ات از من بخواهی که دست هایم را از روی سرت بردارم