Friday, July 24, 2009


من حسابی آدم شده ام، یک آدم حسابی واقعی، آن قدر آدم که دیگر سیب زمینی سرخ کرده را نمی گذارم لای دندانم بکشم، این پیشرفت چشمگیری نیست؟ روی جدول وسط خیابان هم نه که اصلا راه نروم، اما خب خیلی کمتر می روم، چطور است؟ خدا را چه دیدی، شاید اگر موقر و صاف و صوف و خانم شوم خدا را خوش تر بیاید و تو را هم؛ بعد بیایی دستم را بگیری، چشمم را ببندی، ببری ام تا یک سورپیریز بزرگ که هیچ کس هیچ وقت در حق من فکرش را درگیر کشیدن نقشه اش نکرد، و من طول راه را همه اش به این فکر کنم که امروز چندم است و با چه مناسبتی ممکن است مچ شود؟ و تو دلت بخواهد با بدجنسی شیرینی بگویی چه حالی می دهد که دل توی دلت نیست، اما نگویی، در عوض بگویی: بپّا نروی توی جوب، نخوری توی دیوار، دندان به جگر بگیری می رسیم می فهمی، تو که این همه عجول نبودی ای بابا، خیل خب فرض کن می رویم یک چیزی را تمام کنیم، مثلا یک نقاشی نیمه کاره یا چه می دانم یک همچین چیزی...؛ بعد من چشم باز کنم آرام و توام با ترسی کمرنگ، مثل این هایی که یک عمر کور بوده اند و حالا دکتر جراح ایستاده بالا سرشان که چشم باز کنند که احساسشان را در لحظه شکار کند! و رو به رویم، خاطرات نیمه کاره مان را ببینم!

Friday, July 03, 2009

چرا اینقدر دیر ظهور میکنی؟


کناری سیگار می­کشد دودش می­آید گلوی من را پر می­کند، بغض ِ تو را می­شکند ،قلب ِ مرا تکه پاره می­کند. سرطان می­آید ریه­ی مرا بو می­کشد، تو را می­جوید، بغض، مرا خفه می­کند ، موسیقی دخالت می­کند .رای­اش را برمی­گرداند اخلاق بازنده­ می­شود، مرد بی­ادب ، آب گل­آلوده ، شاعر مرده!
دم­ها گرم می­شوند، خونها یخ ! شرافت مسابقه می­دهد، اسلام به پای­اش می­رسد ،برایش جفت پا می­گیرد. صداقت جفتک می­اندازد ، دیوار شکسته می­شود،باز باید دوید ! دیوار شکسته می­شود! هنوز باید دوید ،دیوار.. گویا همیشه باید دوید ! مرد می­ایستد. ملت پشتش سریال می­بینند. آن طرف­تر اتفاقی که نمی­افتد هیچ ،ملت سر ِ رای خود می­ایستند. من بغض می­کنم ،تو آینده نگری!
آسمان پایین آمده، تو ظهور نمی­کنی !کوه پنبه شده، تو ظهور نمی­کنی !ستارگان به زمین افتاده­اند، سم اسبها ،هر کدام به قدر یه آسیاب شده­است ،تو ظهور نمی­کنی !دروغ پیروز می­شود ،تو ظهور نمی کنی! من می­ترسم، تو ظهور نمی­کنی !من شک می­کنم، تو ظهور نمی­کنی !من فراموش می­کنم ،تو ظهور نمی­کنی! من باور می­کنم ،تو ظهور نمی­کنی! من که بی­ایمان می­شوم، تو تازه ظهور می­کنی ! قمه­ات را می­کشی، دستت را بر آسمان می­بری ،طلب شفاعت می­کنی، من باور نمی­کنم! عقوبت می­آید، من باور نمی­کنم !شمشیر می­کشی، من باور نمی­کنم!
سرطان مرا کشت ! سرطان ِ سیگارت پتیاره­ام کرد ،موسیقی شبانه­اش مسلمانم! من گیج شده­ام. من هر لحظه از دینی به دینی در­می­آیم ،از باوری به باور دیگر! تبت تند که نمی­شود ،هیچ !در این چله­ی زمستانی با سردیت هم باید سر کرد!