Thursday, September 24, 2009




بلند می‌شوم از خاطراتم. تنم نقش خاطرات گرفته. رد تمام تاریخ‌ها و دست‌خط‌ها، امضا‌ها و شاعرانگی‌ها، رد تمبر‌ها و مهر‌های‌ پست‌خانه‌.
تنم درد می‌کند.
غلت می‌زنم به شانه‌ی چپ، این‌جا جای همان چند پاکت‌نامه‌ی توست. همان چند جمله ‌دلتنگی. من خوبم تو چطوری، و اینجا امروز باران آمد، و ... می‌دانم دست‌ت به نوشتن نمی‌رود. قرارمان را می‌دانم....
غلت می‌زنم به شانه‌ی راست، این‌جا جای همان یک نامه‌ی توست که هنوز نگهش داشتم از بین آن همه نشانه فقط همین یکی.... هر بار از خودم می‌دزدم‌ش. از لابلای دور ریختنی‌های باید. از بین کارت تبریک‌ها و دفترچه‌های رنگی‌یه تا نیمه پر. خودم را به ندیدن‌‌ش می‌زنم. دل‌داری می‌دهم که خب حواسم نیست و بعدش دیگرگم شده. اما کلک نمی‌خورم از خودم، تو در ثانیه‌های آخرِ بستن کیسه‌ی سیاه نجات پیدا می‌کنی و باز قهرمانِ نامه‌هایی، قهرمانِ دست‌خط‌ها...


پیش هم نشستیم. به موازات هم. یعنی هم می‌تونیم کنار هم نشسته باشیم هم می‌تونیم روبروی هم. کسی روی شونه‌های دیگری سوار نیست.
یه نخ سیگار از توی کیف‌ت در می‌یاری و روشنش می‌کنی. بهت می‌گم، آخرش که شد بده به من. سرت رو توی هوا تکون می‌دی که یعنی، اوهوم باشه یادم می‌مونه. همینطور که داری آروم بازدم‌ت رو بیرون می‌دی، با خنده می‌گی، چه خری که تو هستی!
سیگارت داره تموم می‌شه. می‌گیریش طرف من. می‌گی بگیر، آخرشه. دستم و می‌یارم نزدیک و ازت می‌گیرمش. با خنده می‌گم چقدرم که خیس‌ش کردی‌!
از جات بلندمی‌شی و یه جوری که منم بشنوم می‌گی، چه روزها که می‌شد یه نخ سیگارمون رو با هم بکشیم. چه روزها که باید کنار هم بودیم...


نمی‌نویسم. تو می‌خوانی‌ام اما.

Friday, September 04, 2009


خدا را صدا کنیم هر شب ساعت ده و بعد چشمهایمان را به روی هبوط سهمگینش ببندیم!
وقتی می­آید نور بالا می­آید و دنده­خلاص
امیدوارم دستش را روی بوق حداقل بگذارد تا آن ندا هایی که هنوز زنده­اند نروند زیر گلگیر و روسری­هاشان گیر نکند به چرخ ماشین...
اگر گیر کند باید اصلاحات و هر چه دیگر است را یکجا با خدا بفرستیم...
من چیزی را کف خیابان لای انبوه آن همه پوستر و روبان جا گذاشته­ام
من کسی را میان دست­های آلوده­ی عابران عاریه گذاشته­ام!
من کسی را جای دود سیگارم اشتباهی به هوا فرستادم و دود تلخ را بلعیده­ام به جای او
من میان آن همه سبزی من میان آن همه روبان
هِی... بیا بیرون ، بازی ِ قشنگی نیست
بیا بیرون از پشت آن چراغ
دیدم­ات
دستت را دیدم
جدا از خودت
و پایت را آن طرف تر
من بردم! بیا بیرون
.
.
سرت را دارد کجا می­برد آن مردک خرفت؟