Tuesday, January 19, 2010




ديشب در عرض نيم ساعت از يه شب معمولی و بديهی تبديل شد به يه شب غيرمنتظره و دل‌چسب و دوست‌داشتنی نيومده‌م بگم چه‌قد

حال چشام خوب بود و چه خوش گذشت و چه همه خوشحالم مخصوصا از قسمت بادکنکش!

اومده‌م بگم چه خوش‌بختم از داشتن‌تون

جدی

Thursday, January 14, 2010


فلوبر زمانی که سرگرم نوشتن مادام بوواری بود، یادداشت‌های سفر خود را که شرح سفر به مشرق‌زمین بود به لوییز کوله سپرد و لوییز با خواندن توصیف فلوبر از کوچوک‌خانم، روسپی سرشناس مصری که نویسنده تنها یک شب، اما شبی پرشروشور را با او گذرانده بود، سخت یکه خورد. لوییز معتقد بود این تصویر که به شیوه‌ی آرایش ظریف آن روسپی بسنده نمی‌کند و به ساس‌های بستر او هم کشیده شده، مایه‌ی تحقیر آن زن می‌شود. پاسخ فلوبر چنین است: می‌گویی ساس‌های کوچوک‌خانم او را در چشم تو خوار کرده، در چشم من این ساس‌ها جذابیتی بی مانند به او می‌بخشد. بوی تهوع‌آور آن‌ها با عطر پوست او که آغشته به روغن صندل بود درهم می‌آمیخت. دلم می‌خواست ذره‌ای از همه‌چیز در آن‌جا باشد، غریوی جاودانه در هنگامه‌ی کامیابی‌مان و اندوه درمانده‌گی در اوج هیجان و شادی [...] آیا درک نمی‌کنی که این شعر چه‌قدر کامل است و چه‌گونه این ترکیب باشکوه را تصویر می‌کند؟ تمامی عطش تخیل و ذهن در یک آن ارضا می‌شود، هیچ ردی بر جا نمی‌گذارد.فلوبر درمی‌یابد که چه‌گونه هم‌نشینی متضادها او را به آن‌جا می‌کشد که به هدف خود که همانا دربرگرفتن همه چیز است دست یابد.
یوسا، عیش مدام
که اصلن شايد همين‌جوری‌هاست که فيلم‌های اروپايی، که زن‌های فيلم‌های اروپايی با سينه‌های کوچک و پوست کک‌ومک‌دار و اندام نامتناسب و چهره‌های رنگ‌پريده و چشم‌های بی‌آرايش اين‌جوری به دلِ آدم می‌نشينند. بس‌که از جنس خودِ زندگی‌اند. بس‌که نزديک‌اند به لايه‌ی واقعیِ زندگی. بس‌که آدم‌های فيلم‌های اروپايی، همان‌جور صبح از خواب بيدار می‌شوند که ما؛ بی‌آرايش و بی‌اتوکشيده‌گی و همان‌جور که هست. بس‌که می‌شود اين زن‌ها را، اين آدم‌ها را باور کرد، شناخت‌شان، دوست‌شان داشت، با تمام نقص‌های انسانی و کژی‌ها و دوست‌ندارم‌ها و خوشم نمی‌آيدها و زشتی‌ها و بدخلقی‌ها و بدبويی‌ها و تمام ...هايی که آدم‌ها توی خلوت خودشان دارند. برخلافِ ورسيون‌های هاليوودی، که يک عمر تصوير زن‌های مرمرينِ بی‌نقصِ خوش‌آب‌ورنگ‌شان تو را از آينه پرهيز می‌داد. اعتماد به نفست را زير سؤال می‌برد. هيچ زنی توی فيلم زشت نبود و بدهيکل نبود و شکم نداشت و باسن تخت نداشت و سينه‌های دفرمه و چشم‌های معوج و ابروهای کم‌پشت نداشت. که حتا توی حمام و وسط گريه و ميان هم‌آغوشی هم ترکيب آرايش‌شان به هم نمی‌خورد، خوش‌لباسی و خوش‌بويی و طنازی‌شان سر جای خودش بود. بعد اما زن‌های اروپايی که پای‌شان به فيلم‌ها باز شد، دنيا جای بهتری شد. حالا می‌شد آدم‌ها را با پيژامه ببينی، همان‌جور که توی زندگیِ واقعی. که اصلن دوست‌داشتنِ آدم‌ها، عاشقی‌هاشان انسانی‌تر شد، نسبی‌تر شد، از آن عوالم آرمانی و مرمری و توی قصه‌ها بوده‌گی درآمد، شد مثل همين دو کوچه پايين‌ترِ خودمان، شد مثل همين چار خيابان آن‌طرف‌ترِ خودمان. شدند آدم‌هايی که هم‌ديگر را همه‌جوره ديده‌اند، همه‌جوره دوست دارند. که بوی عرق تن و ملافه‌های مانده و نمِ اتاق و ظرف‌های نشسته گره خورد با آدم‌هايی که دوست‌شان داشتيم. شد عينِ زندگیِ واقعی. همان‌جور که بود. همان‌جور که هست.شايد برای همين‌هاست که مثلن فيلم‌های خانم کاترين بريات -گيرم ساختار آن‌چنانی‌ای نداشته باشند- اين‌جوری نزديک می‌شود به جنسِ زندگی. اين‌جوری زنانه می‌شود و شخصی می‌شود و تو بی‌که محو پرداختِ سوژه شوی، با روايت، با صِرفِ روايت هم‌ذات‌پنداری می‌کنی. روايت را می‌پسندی چون دست می‌گذارد روی لايه‌هايی از تو، که عادت کرده‌ای به پنهان نگه‌داشتن‌شان. تو را با موضوعی مواجه می‌کند که يک عمر دغدغه‌اش را داشته‌ای: نوشتنِ چيزها، نشان دادنِ چيزها، همان‌جور که هستند، بی‌زرورق. يا اصلن همان تکه از حکايت اترنال سان‌شاين آو د فيلان. همان‌جا که جوئل تصميم می‌گيرد کلمنتاين و خاطراتش را از ذهن خود پاک کند، اما حينِ پروسه‌ی پاک‌سازی از تصميم خود پشيمان می‌شود و تلاش می‌کند کلمنتاين را در ذهنش نگه دارد. سيستم اما به حافظه‌ی او دست‌رسی کامل دارد و در حال پاک‌سازیِ تمام کلمنتاين‌های لايه‌های مختلف ذهن اوست. جوئل کلمنتاين را از لايه‌ی خاطرات جوانی‌اش به لايه‌ی خاطرات کودکی می‌برد، اما سيستم رد پای کلمنتاين را آن‌جا هم پيدا می‌کند. فيلم سؤالی را مطرح می‌کند: کجای ذهن، کجای خلوتِ آدم‌هاست که نهفته‌ترين و پنهان‌ترين لايه‌ی ذهن آدمی‌ست؟ که آن‌قدر دور از دست‌رس و آن‌قدر پنهان است که به اين سادگی‌ها قابل دست‌رسی نيست؟ لايه‌ی humiliation، لايه‌ی خِفَت‌ها و حقارت‌های شخصی. لايه‌ی حس‌ها و تجربه‌هايی که هرگز به زبان نياورده‌ايم‌شان، که به زبان نمی‌آوريم‌شان، اما وجود دارند، هستند، و بخش مهمی از ذهن ما را اشغال کرده‌اند. مثل اولين تجربه‌ی خودارضايی، فلان س.ک.س ناموفق، فلان ويژگی نامطلوب فيزيکی، فلان خاطره‌ی تحقيرآميز. اين لايه دورترين و غيرقابل دست‌رس‌ترين لايه‌ی ذهنِ ما‌ست. ازين روست که جوئل کلمنتاين را در اين لايه پنهان می‌کند تا از دست‌رس سيستم در امان بماند. که خانم بريات، در فيلم آناتومی آو هِل، دست می‌گذارد روی همين لايه‌ی درونی. نمايشِ نشان‌نداده‌های يک عمر. زيبا يا نازيبا بودن‌شان مهم نيست، مهم نمايش دادنِ همان چيزی‌ست که هست، به تمامی. که اصلن عصاره‌اش می‌شود همان مصاحبه‌ی معرکه‌ی پايانی کاترين بريات، ضميمه‌ی فيلم. می‌شود يکی از عريان‌ترين حس‌های زنانه، اگر تجربه‌اش کرده باشی.بعد؟ بعد اين‌جوری می‌شود که از ميان هزار و يک آدمِ زندگی‌ت، يک‌نفر و فقط يک‌نفر هست که می‌شود برداری بياری بنشانی‌ش توی همين لايه‌ی شخصی‌ت، که بشود که بتوانی از هر دری از هر حسی -خوشايند يا ناخوشايند- با او حرف بزنی، برايش تعريف کنی، نشانش بدهی، بی‌که نگران تصويرت باشی. که اصلن اين آدم بشود تو، خوِ خودِ تو، انگار حضورش با تو يکی باشد، انگار حضور نداشته باشد. همان‌جور برهنه و عريان باشی با او، که انگار در خلوت خودت. سخت است، به‌خدا. اما اگر ازين يک‌نفرها پيدا کردی جايی، بردار لايه‌ی دوست‌نداشته‌ها و برهنگی‌ها و نگفته‌ها و نشان‌نداده‌هات را بگذار جلوش، روی ميز؛ خودت را در اين موقعيت تجربه کن و اين تجربه‌ی منحصربه‌فرد را آويزان کن يک‌جايی سردر زندگی‌ت.
* و تو برای من دقیقا یکی از همین یک نفرهایی !

Tuesday, January 05, 2010

مدت ها بود، تا حدود 24 ساعت پیش، دنیا علنا به آخر رسیده بود، و من خوش تیپ و مردد و تنها، ایستاده بودم روی لبه ی آخر دنیا، آن جا که خدا کاری به کار آدم ندارد و خسته شده از بس سعی کرده منصرفت کند و گفته اصلا هر غلطی دلت می خواهد بکن، آن جا که هوا بدجوری گرفته است، آن جا که تمام تعاریف جهان از تمام مفاهیم انسانی زیر سوال است، و داشتم آرزو می کردم حالا که خودم جرئت پریدن ندارم، طوفانی تندبادی چیزی شود باد بیاندازدم پایین! قصد هم داشتم همان طور همان جا بایستم و تا برآورده شدن آرزویم به خودم فحش بدهم که چرا از چشمت افتادم! حالا اما به نظر می رسد تمام تعاریف جهان از تمام مفاهیم انسانی دانه دانه دارند از زیر سوال بیرون می پرند، و من یکی دو قدم به عقب برداشته ام، و همین طور اگر ادامه دهم به بطن زندگی برخواهم گشت، و برای نوه هایم تعریف خواهم کرد که دل بندانم من لبه ی آخر دنیا را دیده ام؛ از قضا جای خوبی هم نبود!

Friday, January 01, 2010


اگر مرا دوست نداشته باشی
دراز می کشم و می میرم
مرگ
نه سفری بی بازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ
دوست نداشتن توست
درست
آن موقع که باید دوست بداری

نشسته ام مداد عشق را می تراشم و می نویسم، این مداد لعنتی جادویی ست که تمام نمی شود به گمانم، مداد عشق را بیخیال می شوم ولو می شوم روی تخت کتاب شعر ورق می زنم که جای صدای تو را بگیرد، و به سر تاس رسول یونان فکر می کنم که یک پیانوی بزرگ را زده زیر بغلش و بی آنکه لیز بخورد از پله های یک هتل یخی می آید پایین، و خودش هم دقیقا نمی داند بعد از لابی کجا قرار است برود؛ تمام طول پله ها را به من و تو فکر کرده فکر کنم، وگرنه از کجا فهمیده دوستم نداری، آن هم درست وقتی که باید داشته باشی!؟ لابد یک بار که من خواب می دیده ام و روحم هم خبر نداشته، تو را دیده و از زیر زبانت ماجرای دل بریدنت را کشیده بیرون که سوژه ی چرب و چیلی ای دستش بیفتد؛ تازه همین یکی نیست که، تو با این دل بریدن غیرمنطقی ات سوژه دست خیلی ها داده ای، اصلا شاید دست همه ی شاعرها! تو همین طور دور می شوی و آن ها همین طور بهترین شعرهای عمرشان را می گویند و من همین طور خواب می بینم؛ من به شب بیداری میان این همه آدم و سردرد عادت نمی کنم، شب بیداری یعنی تو و تنهایی هات، تو و دلتنگی هات، من و ترس و کودکی، تاریکی و بالش و قصه، کشف موسیقی های جدید، خیال احمقانه ی آغوش محال تو از آن طرف گوشی. من ربط موجهی بین شب بیداری و آرک پیدا نمی کنم، من ربط موجهی بین اس ام اس های تو و شعرهای معروفی با این هیاهو پیدا نمی کنم، همانی که می گوید: دست هات را برنداری از تنم یک وقت...، من ربط امیدوارکننده ای بین هیچ چیز این دنیا با خودم پیدا نمی کنم. کتاب شعر جای صدایت را که پر نمی کند هیچ، ته دلم را هم خالی می کند!!