Tuesday, January 22, 2008


رُک می نویسم؛ چون واقعی است ... تلخ است، چون حقیقت است ...



به کجا می رویم ؟؟؟

به کجا خواهیم رفت ؟؟؟

کدامین حیوان ...

Saturday, January 12, 2008



درست مثل روزهای اول تولد گیج و منگم ، آدم ها محدب اند ، آدم ها مسخره و خنده دار و بعضآ وحشتناکند و خود را به آب و آتش می زنند تا زندگی را یادم بدهند ، من نمی فهمم ! من یاد نمی گیرم چرا بزرگ می شویم ، چرا ادامه پیدا می کنیم ، چرا از این شاخه به آن شاخه ، چرا از این خانه به آن خانه ، از این درد به آن درد ، از این چاله به آن چاه می شویم ! از راه می رسی و ادعای هم خانگی می کنی ، نمی شناسمت ! بارانی بلندت را آویزان می کنی ، نمی شناسمت ! بلند بالایی و چتر برفی ت خانه را برفی می کند ، نمی شناسمت ! راه می روی ، راه رفتنت را هم نمی شناسم ! حافظه ام را ورق می زنم و ته دلم خالی می شود ، میگویم حتما خودم را از یاد برده ام نه تو را ! حتما سال ها با تو زندگی کرده ام ، برات ستاره چیده ام ، توی بازوان مردانه ات شعر گفته ام و حالا نمی شناسمت ! از روزی که خودم را از یاد برده ام به بعد را به یاد می آورم تنها ، و مثل روزهای اول گیج و منگم ، بی گذشته ، بی آشنا ، بی همه چیز ! تو قهوه می ریزی ، تلخ . بخار پنجره را نقش می کشی ، سرد . و نگاهم می کنی ، غریبه وار . تو سفیر کدام دوره ای ؟ این دوره مرد ندارد ! جای نگاهت روی تنم درد می کند ، بخار پنجره یکدست است باز ، برف چترت آب شده و بارانی بلندت خیس نیست ، ته فنجان خالی ات جای چند تا رد پا افتاده ، بلند می شوی بلند بالا ! بنشین ! نرو بگذار بمیرم برات ، با اینکه واقعیت نداری ! راستی تو می دانی ما چرا از این درد به آن درد ، از این چاله به آن چاه ، ادامه پیدا می کنیم مدام ؟