Sunday, December 28, 2008

بگویم چقدر هوایی تو میشوم وقت تماشای این کوه های به برف نشسته؟
بگویم چه دلتنگ تو میشوم تووی ترافیک هر طرف که بر میگردم تووی ماشین ها,خیابان ها این همه میبینم که دوتا..که لبخند..که شاد..
بگویم چه غصه ام میشود تنهایی مینشینم تووی آن کافه ی دوست نداشتنی و تووی خودم مچاله میشوم بس که دلم پا میکوبد و لج میگیرد؟
بگویم چقدر درد دارد که من بی لبخند کنار بکشم از آن برنامه های زوجانه که نشوم وصله ی ناجور؟
بگویم؟
بگویم میمیرم تووی خرید کردن هام که تنهام..
که آرام کیفم را بگیرم تووی دستم,
یک دستم را که همیشه یخ زده بکنم تووی جیب پالتو و با غصه ای قدر دنیا آرام راه بروم و ویترین ها را نگاه کنم و تووی شیشه خودم را ببینم که انگار روح غمگینی توو دلم و ببینم آدم ها را که خنده..
که شادی..
که من این روزهای دلتنگانه ام را کجا ببرم چال کنم ..
که این روزها که دلتنگی ام اوردوز میکند کجا بروم خودم را سربه نیست کنم بس که خدا فکر کرده من چی هستم که تحملم قدر ندارد؟
که نمیترکم؟
که خیال کرده من چی هستم که زخم هام سرباز کنند و او هی نمک بپاشد و من همان دخترک آرام باشم و لبخند بزنم ..
که من را چه فرض کرده..
که می آید و تصویر تو را می اندازد رووی کوچه..
خیابان..
مغازه..
که می آید و ردت را میکشد تووی این شهر..
که میبرد عطر تنت را میچسباند به تن آن مردی که دخترک سفت بازوش را گرفته و تووی تندیس میچرخند که من دیوانه شوم و بو بکشم و دنبالشان بیفتم که تو را این همه کم دارم.
.خدای من مهربانی هاش را کجای صندوقچه اش برای من پنهان کرده؟که جا گذاشته مرا..جا گذاشته مرا ..

Sunday, December 21, 2008

گفتم:" سلام می كنم آقا!" سلام يادت نيست...

تو قصه های سه سال مدام يادت نيست؟!

و با بهانه چشمت كه سير باريدم؛

تو معنی دو سه حرف "بيام؟! " يادت نيست؟!

و شانه...نه! و سری كه...و معنی اش كه:" بيا! "

" من آمدم؛ تو نبودي،مرام!" يادت نيست؛

:" دلم كه در به در كوچه های شب گردی است"?!

تمام شد؟!..كه همين، هم كلام؟!...يادت نيست؟!

چقدر بی بهانه دوباره هواييت شده ام

دلم برای تو تَ...واژه هام يادم نيست!
* باز شب يلدا شد ... يادت كه هست ؟


Wednesday, December 17, 2008

امروز چيزِ تازه اي تويِ ذهنم به در و ديوار مي كوبيد ... درست همان وقتي كه آن سفيدپوشِ دوست داشتني نخ ها را يك به يك جدا مي كرد داشتم فكر مي كردم به اينكه:
” عجيب اسمِ خودش را « رحمت » گذاشته ... و دارم هي توي روزهايم ذره ذره گيج مي خورم به دنبالِ جايي كه شايد اثري نباشد ازاين رحمتي كه گفته ... و هي چرخ مي زنم ... چرخ مي زنم ... ياد حرف کسی مي افتم ... چند وقتِ پيش بود كه گفت:” خوب به اتفاقاتي كه افتاد نگاه كن! ببين! شايد خواسته او بود كه اون اتفاق ها بيفته ... فكر كن ... اگه ... “ و بعد هي فكر مي كنم به بدترين و وحشتناك ترين اتفاقاتِ زندِگيَم و مي بينم كه تويِ هيچ كدام به طرز عجيبي تنهايم نگذاشت و به قولِ خودم: « انگار چيزي نگه ام داشت كه خودم رو از بي نهايتِ پنجره ها پرتاب كنم ... » “
...
اين روزها كم كم به نداي : ” هَلْ مَنْ ... “ دارم نزديك ... نه، اين ندا دارد كم كم نزديك مي شود ... تويِ تمامِ حرفهايِ چشمها و دلها يادِ كسي هست كه چه قشنگ ماهِ تمامِ روزگار شد و ...
اَیْنَ کُنْتَ ... اَيْنَ كُنْتَ ... یا وَلی المُؤمنین ... یا وَلی المُؤمنین ... یا وَلی المُؤمنین ... یا وَلی المُؤمنین ...
دلم براي ايوانِ ناديده نجف پر مي كشد ... همين!

ديگر نه براي من نه براي تو شاعري کردن افاقه نمي­کند
ديگر نه تو ساعت­ها زير پنجره­ي خانمان سيگار دود مي­کني نه من با زنگ يک تلفن قلبم از جا در­مي­رود
ديگر مدت­هاست از پيچ­هاي تند آن جاده­هاي سبز گذشته­ايم و هيچکدام حواسمان نيست
ديگر نه من آنم نه تو آن
ديگر نه من نبضم سر به آسمان مي­گذارد با يک سلام نه تو بغضت مي­گيرد به آخرين نگاه
ديگر من نه آن سنگدل بيابان­هاي خشکم نه تو آن دلشکسته­ي جاده­هاي غربت
ديگر نه بازيمان مي­گيرد به قلقلک­هاي گل ِ قالي نه پاهامان مي­جنبد به بالا رفتن از چهارچوبه­ي در
شده­ام عروس ترشيده­ي ماه آن بالا
شده­اي داماد سوخته­ي قمارمان سر ِ يک لبخند اين پائين
شده­ام چشم ِ ماه که مردهاي نيم بلوغ مثالم زنند بهر خوش­آمد دخترکان ِ خمار ِ بازي ِ عصرگاهشان
شده­اي پيرِ قمار با آن دستهاي لرزان ِ غرق ِ عرق که انتظار ريختن تاسي هم مُحال است از آن
ديگر نه من آن فرشته­ام که يافت مي­نشود در هفت گنبدِ اين تنگْ آسمان
نه تو آن اسبْ­سوار دنياي قصه­هاي کودکانه­مان
ما که خود يک روز شاه خرابات اين مسکن ِ فاني بوديم شده­ايم دُردي­کش ِ عهد­ِ فراموش­شده­مان
شده­ام بهانه­ي نصيحت مادران ِ کور به دختران تازه به بارنشسته­شان
شده­اي اسوه­ي ناکامي
ما که قافيه­ساز شعر­هاي داغ اين بازار بوديم شده­ايم خرده­فروش ِ معرفت سرِ دو ­راه ِ هر نا­ کجا آبادي
ما که به هر چرخمان فصلي عوض ميشد
ما که به هر دم­مان حرفي عوض مي­شد

Sunday, December 14, 2008

در آغوشت
ورد می‌خوانم زير لب
و خدا را صدا می‌زنم.
آنقدر صدا می‌زنم که بگويی:
جان دلم!

Friday, December 12, 2008

پرنده اگر احتمال بدهد زمین زیر پایش پر از تیر و کمان و سنگ و سنگدلی ست توی پرش نمی خورد ؟ آدم اگر احتمال بدهند قصه ها دروغ محض اند توی ذوقش نمی خورد ؟ لعنت به کتاب های قصه که به دختر بچه ها یاد نمی دهند مردهایی که برایتان زیر آواز عشق می زنند و دستانتان را می بوسند و پا به پای دنباله ی دامن چین دار بلندتان روی سبزه ها همراهی تان می کنند و دلتان را از سینه در می آورند و با خود می برند ، در نرمال ترین حالت ممکن است جز شما دوست دختر دیگری هم داشته باشند ، در بدترین حالت ممکن است زن داشته باشند ، در بهترین حالت ممکن است به زودی از کس دیگری خوششان بیاید ، و در محال ترین حالت ممکن است درست مثل همان کتاب های کودکی تان جزو هیچ کدام از اینها نباشند !

Sunday, December 07, 2008

زن عشق می کارد و کینه درو می کند .....

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ....

می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی...

برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه لازم است ولی تو هر زمانی بخواهی ....



به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی! ...

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ....

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی .....

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد. ....

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ....

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....

و هر روز او متولد میشود؛عاشق می شود ... مادر می شود. پیر می شود و میمیرد ...

وقرن هاست که اوعشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند....

Saturday, December 06, 2008


تو را به جای همه ی کسانی که نشناختم دوست می دارم .
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیستم دوست می دارم .
برای خاطر عطر نان گرم ، که آب می شود و برف ،
و برای خاطر نخستین گلها ،
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم .
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم .