Wednesday, July 02, 2008

در دوزخی که هستیم فاحشه ای تنش را به مرگ فروخت




هی من امروز توی آس تنها بودم
نشستم همون جای همیشگی ، مثل همیشه اول سیگار کشیدم
بعد کافه گلاسه سفارش دادم
بعد دفتر خاطرات آس رو برداشتم
اما این بار تو نبودی که با هم ورقش بزنیم واین قدر به نوشته های احمقانه آدمها بخندیم که بهزاد سر و کله اش پیدا شه و بگه
شما دو تا دیوونه کار دیگه ای ندارین جز مسخره کردن آدمها...
امروز نه من حوصله خندیدن داشتم نه بهزاد حوصله سر به سر گذاشتن
اومد نشست روبه روی من
جای تو!
دستم و گرفت و پرسید : خوبی؟
چی باید میگفتم؟
حرفی نبود که تسکین باشد نه برای من نه برای او
میدانی ؟ حتما میدانی ! ما گریه نکردیم .آن روز لعنتی که خبردار شدم آمدم آس!
لازم نبود درستی خبر را بپرسم .دیدنش کافی بود
ما گریه نکردیم . میدانم که حوصله گریه زاری نداشتی بهزاد هم میدانست ...



دفتر را باز کردم«یادگارها» را خواندم ... تو را جلوی چشم‌هایم لابه‌لای سطور متراکم می‌دیدم که همیشه آن لبخند کذایی روی لبت بود ... موهای صاف بلندی که اززیر روسری روی شانه ات میریخت... سیمایی از میان کلمات جان می‌گرفت تا من ذره‌ذره، آرام آرام عمق فاجعه را درک کنم ...

ـ من خودم را می‌کشم! یک بار این‌کار را کردم و باز هم می‌توانم!

چقدر طول کشیده بود تا بفهمم آن اس ام اس چه پیغام دردناکی به من داده است؟ چقدر طول کشید تا درک کنم که «ماه من» مرده است و دیگر توی هیچ شبی گِرد و باریک نخواهد شد؟ دردهایش پیش چشم‌هایم جان گرفتند، بدن کبود از مهری پدرانه، دماغ شکسته‌اش ... و آن حجم ملموس اندوهی که روی صورت‌ش بود ... دختری که هرگز شاد نبود و قوی نبود و کسی را دوست نمی‌داشت ... نمی‌دانم چقدر طاقت آورده بود ... چطور توانسته بود؟ آن‌وقت یاد آن روزهای آخر می‌افتم که داشت بهتر می‌شد، جان می‌گرفت و دنیای سیاه و سفید پیرامون‌ش رنگین می‌شد، جاری می‌شد ... دوست‌داشتن را مشق می‌کرد و برای فرداهای نیامده‌اش نقشه می‌کشید، نقشه‌های کودکانه ...عاشقی میکرد ...میخندید نه مثل همیشه احمقانه و از سر دلتنگی ، مثل تمام لیلی های دنیا دلبری میکرد
( من هیچی، هیچ به فکر بهزاد بودی وقتی بنزین روی لباسهات میریختی؟ این قامت شکسته و این موهای سپید؟ چرا صبر نکردی ؟ )
بغضم میگیرد وقتی" گل شبوی من شکسته در باد" را تنها زمزمه میکنم
بغضم میگیرد وقتی تنها توی آس مینشینم و صندلی رو به رویم خالی است
بغضم میگیرد وقتی همه سراغت را از من میگیرند
که برای همه دیوانگی هایت پایه بودم و حالا
تنها ماندم
جا ماندم از تو !
زیبا آسوده بخواب دیگر دست هیچ وسوسه ای خواب شبت را آشفته نمیکند .