Sunday, December 28, 2008

بگویم چقدر هوایی تو میشوم وقت تماشای این کوه های به برف نشسته؟
بگویم چه دلتنگ تو میشوم تووی ترافیک هر طرف که بر میگردم تووی ماشین ها,خیابان ها این همه میبینم که دوتا..که لبخند..که شاد..
بگویم چه غصه ام میشود تنهایی مینشینم تووی آن کافه ی دوست نداشتنی و تووی خودم مچاله میشوم بس که دلم پا میکوبد و لج میگیرد؟
بگویم چقدر درد دارد که من بی لبخند کنار بکشم از آن برنامه های زوجانه که نشوم وصله ی ناجور؟
بگویم؟
بگویم میمیرم تووی خرید کردن هام که تنهام..
که آرام کیفم را بگیرم تووی دستم,
یک دستم را که همیشه یخ زده بکنم تووی جیب پالتو و با غصه ای قدر دنیا آرام راه بروم و ویترین ها را نگاه کنم و تووی شیشه خودم را ببینم که انگار روح غمگینی توو دلم و ببینم آدم ها را که خنده..
که شادی..
که من این روزهای دلتنگانه ام را کجا ببرم چال کنم ..
که این روزها که دلتنگی ام اوردوز میکند کجا بروم خودم را سربه نیست کنم بس که خدا فکر کرده من چی هستم که تحملم قدر ندارد؟
که نمیترکم؟
که خیال کرده من چی هستم که زخم هام سرباز کنند و او هی نمک بپاشد و من همان دخترک آرام باشم و لبخند بزنم ..
که من را چه فرض کرده..
که می آید و تصویر تو را می اندازد رووی کوچه..
خیابان..
مغازه..
که می آید و ردت را میکشد تووی این شهر..
که میبرد عطر تنت را میچسباند به تن آن مردی که دخترک سفت بازوش را گرفته و تووی تندیس میچرخند که من دیوانه شوم و بو بکشم و دنبالشان بیفتم که تو را این همه کم دارم.
.خدای من مهربانی هاش را کجای صندوقچه اش برای من پنهان کرده؟که جا گذاشته مرا..جا گذاشته مرا ..

Sunday, December 21, 2008

گفتم:" سلام می كنم آقا!" سلام يادت نيست...

تو قصه های سه سال مدام يادت نيست؟!

و با بهانه چشمت كه سير باريدم؛

تو معنی دو سه حرف "بيام؟! " يادت نيست؟!

و شانه...نه! و سری كه...و معنی اش كه:" بيا! "

" من آمدم؛ تو نبودي،مرام!" يادت نيست؛

:" دلم كه در به در كوچه های شب گردی است"?!

تمام شد؟!..كه همين، هم كلام؟!...يادت نيست؟!

چقدر بی بهانه دوباره هواييت شده ام

دلم برای تو تَ...واژه هام يادم نيست!
* باز شب يلدا شد ... يادت كه هست ؟


Wednesday, December 17, 2008

امروز چيزِ تازه اي تويِ ذهنم به در و ديوار مي كوبيد ... درست همان وقتي كه آن سفيدپوشِ دوست داشتني نخ ها را يك به يك جدا مي كرد داشتم فكر مي كردم به اينكه:
” عجيب اسمِ خودش را « رحمت » گذاشته ... و دارم هي توي روزهايم ذره ذره گيج مي خورم به دنبالِ جايي كه شايد اثري نباشد ازاين رحمتي كه گفته ... و هي چرخ مي زنم ... چرخ مي زنم ... ياد حرف کسی مي افتم ... چند وقتِ پيش بود كه گفت:” خوب به اتفاقاتي كه افتاد نگاه كن! ببين! شايد خواسته او بود كه اون اتفاق ها بيفته ... فكر كن ... اگه ... “ و بعد هي فكر مي كنم به بدترين و وحشتناك ترين اتفاقاتِ زندِگيَم و مي بينم كه تويِ هيچ كدام به طرز عجيبي تنهايم نگذاشت و به قولِ خودم: « انگار چيزي نگه ام داشت كه خودم رو از بي نهايتِ پنجره ها پرتاب كنم ... » “
...
اين روزها كم كم به نداي : ” هَلْ مَنْ ... “ دارم نزديك ... نه، اين ندا دارد كم كم نزديك مي شود ... تويِ تمامِ حرفهايِ چشمها و دلها يادِ كسي هست كه چه قشنگ ماهِ تمامِ روزگار شد و ...
اَیْنَ کُنْتَ ... اَيْنَ كُنْتَ ... یا وَلی المُؤمنین ... یا وَلی المُؤمنین ... یا وَلی المُؤمنین ... یا وَلی المُؤمنین ...
دلم براي ايوانِ ناديده نجف پر مي كشد ... همين!

ديگر نه براي من نه براي تو شاعري کردن افاقه نمي­کند
ديگر نه تو ساعت­ها زير پنجره­ي خانمان سيگار دود مي­کني نه من با زنگ يک تلفن قلبم از جا در­مي­رود
ديگر مدت­هاست از پيچ­هاي تند آن جاده­هاي سبز گذشته­ايم و هيچکدام حواسمان نيست
ديگر نه من آنم نه تو آن
ديگر نه من نبضم سر به آسمان مي­گذارد با يک سلام نه تو بغضت مي­گيرد به آخرين نگاه
ديگر من نه آن سنگدل بيابان­هاي خشکم نه تو آن دلشکسته­ي جاده­هاي غربت
ديگر نه بازيمان مي­گيرد به قلقلک­هاي گل ِ قالي نه پاهامان مي­جنبد به بالا رفتن از چهارچوبه­ي در
شده­ام عروس ترشيده­ي ماه آن بالا
شده­اي داماد سوخته­ي قمارمان سر ِ يک لبخند اين پائين
شده­ام چشم ِ ماه که مردهاي نيم بلوغ مثالم زنند بهر خوش­آمد دخترکان ِ خمار ِ بازي ِ عصرگاهشان
شده­اي پيرِ قمار با آن دستهاي لرزان ِ غرق ِ عرق که انتظار ريختن تاسي هم مُحال است از آن
ديگر نه من آن فرشته­ام که يافت مي­نشود در هفت گنبدِ اين تنگْ آسمان
نه تو آن اسبْ­سوار دنياي قصه­هاي کودکانه­مان
ما که خود يک روز شاه خرابات اين مسکن ِ فاني بوديم شده­ايم دُردي­کش ِ عهد­ِ فراموش­شده­مان
شده­ام بهانه­ي نصيحت مادران ِ کور به دختران تازه به بارنشسته­شان
شده­اي اسوه­ي ناکامي
ما که قافيه­ساز شعر­هاي داغ اين بازار بوديم شده­ايم خرده­فروش ِ معرفت سرِ دو ­راه ِ هر نا­ کجا آبادي
ما که به هر چرخمان فصلي عوض ميشد
ما که به هر دم­مان حرفي عوض مي­شد

Sunday, December 14, 2008

در آغوشت
ورد می‌خوانم زير لب
و خدا را صدا می‌زنم.
آنقدر صدا می‌زنم که بگويی:
جان دلم!

Friday, December 12, 2008

پرنده اگر احتمال بدهد زمین زیر پایش پر از تیر و کمان و سنگ و سنگدلی ست توی پرش نمی خورد ؟ آدم اگر احتمال بدهند قصه ها دروغ محض اند توی ذوقش نمی خورد ؟ لعنت به کتاب های قصه که به دختر بچه ها یاد نمی دهند مردهایی که برایتان زیر آواز عشق می زنند و دستانتان را می بوسند و پا به پای دنباله ی دامن چین دار بلندتان روی سبزه ها همراهی تان می کنند و دلتان را از سینه در می آورند و با خود می برند ، در نرمال ترین حالت ممکن است جز شما دوست دختر دیگری هم داشته باشند ، در بدترین حالت ممکن است زن داشته باشند ، در بهترین حالت ممکن است به زودی از کس دیگری خوششان بیاید ، و در محال ترین حالت ممکن است درست مثل همان کتاب های کودکی تان جزو هیچ کدام از اینها نباشند !

Sunday, December 07, 2008

زن عشق می کارد و کینه درو می کند .....

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ....

می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی...

برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه لازم است ولی تو هر زمانی بخواهی ....



به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی! ...

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ....

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی .....

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد. ....

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ....

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....

و هر روز او متولد میشود؛عاشق می شود ... مادر می شود. پیر می شود و میمیرد ...

وقرن هاست که اوعشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند....

Saturday, December 06, 2008


تو را به جای همه ی کسانی که نشناختم دوست می دارم .
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیستم دوست می دارم .
برای خاطر عطر نان گرم ، که آب می شود و برف ،
و برای خاطر نخستین گلها ،
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم .
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم .

Thursday, November 27, 2008

من خواب دیده ام از خواب می پرم ! من خواب دیده ام یک نفس راحت می کشم از سر اینکه تنها نشده ام هنوز ، از سر اینکه هنوز دنیا ممل دارد ، حنا دارد ، جودی آبوت دارد ، و هنوز بارپاپاها عوض می شوند ! مادر می گوید خیر است ، من می گویم خدا کند راستی راستی خواب زن چپ باشد ! از خواب می پرم ، می بینم خواب زن هیچ هم چپ نبوده ، همه اش رخ داده مو به مو ، تک افتاده ام و تنها ، می بینی بیخودی نفس راحت کشیده بودم ؟ اصلا می دانی تنهایی چیست یا لازم است توضیح بدهم ؟

Saturday, November 22, 2008

ریز ریز باران یک ریزی که از صبح به پنجره می زند اصلا هم خوشحالم نمی کند ! سر ریز درد دلتنگی ام و دچار شنبه ای که هیچ فرقی با جمعه ندارد ، تمام روزهای هفته جمعه شده اند ، تمام باران های پاییز امسال دوست دخترهای آفتاب شده اند ! من دارم توی گریه غرق می شوم و کسی غریق نجات سراغ ندارد ، حالم را بپرسید ، من خوب نیستم ! از دست من فرار کنید ، من خوب نیستم ! من به هیچ منظور و معنایی خوب نیستم ! برایم یک جعبه ی چوبی هدیه بخرید ، هدیه می تواند یکی دو دقیقه ای شادم کند ، می خواهم اولش خیال کنم تزیینی ست ، بعد بازش کنم ببینم ای وای... تویش چند تا ستاره چیده اید و گذاشته اید برام ، دست کنم که یکی اش را بردارم که یکهو ستاره ستاره شود دور تنم ، کشیده شوم توی جعبه ، توی دنیای قصه ها آواز بخوانم ، عاشق شوم ، و تنهایم نگذارید ! توی دنیای قصه ها بروم خوب می شوم به خدا ، به هر منظور و معنایی ! من عاشق لباس های کارتونی ام ، یکی اش را می پوشم از توی جعبه می پرم بیرون ، همه با تاسف نگاهم می کنند و خیال می کنند خدا دوستم ندارد ، من و خدا یواشکی به هم چشمک می زنیم !

Sunday, November 16, 2008


حالا سال هاست که میدانم مرگ فقط برای همسایه نیست..حالا مدت هاست که میدانم مرگ آدم هات,عزیزهات,هیچ حادثه ی نامنتظری نیست..دیگر مدت هاست که مرگ آدم ها چنان که باید برایم غیرمنتظره نیست..سخت هست اما دیگر پای مرگ آدم ها شوکه نمیشوم..مینشینم و آرام نگاه میکنم..
شایدهمه چیز از ان شب لعنتی شروع شد که گوشی را که برداشتم میان خنده و هوار شادی من کسی از انور خط گفت که زری جان مُرد..و من نفهمیدم چطور..و سقوط کردم..و به آسانی سقوط کردم میان حجمی از ناباوری و درد ... حتی وقتی او نعره میزد و پای خدا و جان خودش را وسط میکشید که خودم دیدم خودش بود باز باورش سخت بود..همان جا بود..همان سقوط بود که دنیای مرا زیرورو کرد..همان سقوط بود که مرا چنین سخت ساخت که تو,حالا,مقابلم,با این چشم های پر اشک بنشینی و من یادم نیاد که آخرین صحنه ای که از مرتضی دیدم چه شکلی بود و آخرین حرفی که بهم زد چی بود..همین میشود که تو,مرد گنده, از ناباوری مدام هق هق گریه میکنی تووی بغل من,و من آرام سر میچرخانم و فکر میکنم که این ناگهانِ لعنتی با زندگی من چه میکند..
حالا مدت هاست که باور دارم مرگ ,ناگهانی ترین حادثه ی ممکن است..و نمیدانی چه دردی دارد تووی ذهنت لحظاتی بیایند که مرگ ناگهانی آدم هات را تووش میبینی..

Wednesday, November 12, 2008

شب ها زیادی بیدارم ، شب ها داریوش هینجوری که دارد دنبال چکاوکش می گردد سوال خوبی هم می پرسد ، چرا به من شک می کنی ؟ من که... ، فریدریش نیچه را می بندم می گذارم کنار بالش ، راستی راست می گوید که خدا مرده ؟ دست دراز می کنم سقف اتاق را مثل در خانه ی اوشین و ریوزو می کشم کنار ، آسمان قرمز است ، ولش کنی بدش نمی آید خون گریه کند ، نردبامم شکسته ، فرض می کنم اگر نشکسته بود تا کجای این آسمان قرمز می توانست ببرد مرا ؟ فرضیات نردبام مرا مثل روز اولش نمی کند ، واقع بین می شوم ، سقف اتاق را می گذارم سر جایش ، داریوش را از هدفونم بیرون می کنم و یک آهنگ درپیتی می گذارم اما دلم بیشتر می گیرد ! بیخیال می شوم ، سکوت می کند جهان، پشت سد سکوت پر می کشم ، عروسکم را سفت بغل می کنم و به خودم قول می دهم اگر گریه نکنم فردا روز بهتری خواهد بود ، عروسکم را آب می برد ، فردا روز بهتری نمی شود !

Saturday, November 08, 2008

دیگه هر احمقی میدونه که داستان چوپان دروغگو، معنیش این نیست که نباید دروغ بگی ... !
معنیش اینه که یه دروغ رو چند بار نباید بگی !!!

Friday, September 19, 2008

آن مسیحای شب تیره ی حاجات کجاست؟
خانه ی دوست کجا جای مناجات کجاست؟
بخش بزرگی از کودکی همه‌ی ما که حالا پشت اين مونيتورها نشسته‌ايم، آغشته به خداست. خدای خاطره‌های کودکی. خدای بهشت و جهنم ِ آن‌وقت‌ها. خدای گناه‌داردها و ثواب‌داردها. خدايی که می‌چسبيد به پول‌ها می‌رفت لای قرآن که نجاتمان دهد از هفتاد و چند بلا. خدای ربنا و سفره‌های پر از رنگ افطار. خدای حلواهای نذری. خدای سر سفره‌ی هفت‌سين و حول حالنای دم سال تحويل. خدای توی سجاده‌ی مادربزرگِ مامان، که من عاشق تسبيحش بودم و آن کتابچه‌ی کوچک که برای هر دردی يک درمان عجيب غريب سراغ داشت با آب زعفران. . خدايی که اگر قل هوالله‌های فاتحه‌مان را سه برابر می‌کرديم، اسم‌مان را می‌چسباند روی فاتحه می‌رساند به دست مرده‌ی مورد علاقه‌مان. خدای دوران کودکی زورش زياد بود. آن‌قدر زياد که يک شب وقتی پدربزرگ مريض بود، خيلی مريض بود و سرطان‌اش خيلی درد داشت، آن‌قدر جلويش گريه کردم و اَمّن يُجيب را از روی دست‌خط مادربزرگ خواندم که دلش به حالم سوخت و پس‌فرداش پدربزرگ مُرد. يادم هست چه‌قدر خوش‌حال بودم ازين‌که باعث مرگ پدربزرگ شده‌ام. که ديگر درد نمی‌کشد بچه‌هاش غصه بخورند اشک بريزند. آن‌وقت‌ها فرقی نمی‌کرد ريه‌های آب‌آورده‌ی پدربزرگ نجاتش داده باشد يا خدای امن‌يجيب‌های من. مهم آن قدرت بزرگی بود که حتا حرف من را هم گوش می‌کرد. که حتا با دل من هم راه می‌آمد.بزرگ‌تر که شديم، خدا که رفت توی کتاب‌های دينی، کم‌کم رنگ و رويش عوض شد. پايش به معارف دبيرستان که رسيد، يک‌هو دلمان را زد. ديگر ابهت قديم را نداشت. تبديل شده بود به يک خدای بداخلاق زورگو که با هر چه دلمان می‌خواست مخالف بود و فقط از رنگ‌های خاکستری و قهوه‌ای و سياه خوشش می‌آمد. بهتر بود دست از سرمان بردارد تا جوانی‌مان را بکنيم. اين شد که خدا رفت توی بِلَک‌ليست‌. دربه‌در دنبال کتاب‌ها و کلمه‌هايی بوديم که رد پررنگ خدای کودکی را از ته دل‌هامان پاک کند. که باور کنيم خدا يکی از همان سال‌ها مرده و هيچ‌کس صدايش را در نياورده.بی‌خدايی ِ آن سال‌ها خوب بود. بهمان خوش می‌گذشت. اما نمی‌دانم چرا يک وقت‌هايی، يک وقت‌های يواشکی، که دستمان به هيچ جا بند نبود و حس استيصال تمام وجودمان را پر کرده بود، بی‌هوا «خدايا خودت کمک کن» از دهنمان می‌پريد. وقتی مادربزرگ را روی تخت بيمارستان می‌ديديم، بی‌که قبلش آشتی کرده باشيم با خدای آن بالا، ته دل می‌خواستيم کمکش کند. بعد هم لابد خجالت می‌کشيديم، زياد. يا چه می‌دانم، شب کنکور، خودمان که رويمان نمی‌شد، اما زنگ می‌زديم خانه‌ی مادربزرگ که «توروخدا دعا کنين قبول شم». آخرش هم نفهميديم درس ِ نخوانده‌ی خودمان بود که راهمان داد دانشگاه، يا خدای مادربزرگ.آخر يک روزی پاشدم رفتم مکه، ببينم خدا خانه‌اش هست يا نه. راستش بيشتر از آن‌که خدا خانه‌ی خودش باشد، خانه‌ی پيامبرش بود در مدينه. مسجد پيامبر يک‌جورهايی مثل خانه‌ی مادربزرگ می‌مانست يا خاله‌ی آدم. نمازهای آن‌تو، نمازترين نمازهايی بود که در همه‌ی عمرم خواندم. آدم ناخوداگاه حرفش می‌گرفت با خدا. انگار صدايش می‌رسيد به خدا. توی تمام ستون‌ها و ديوارها خدا داشت. سقفش که باز می‌شد، خدا شُرّه می‌کرد روی آدم. مکه اما اين‌جوری نبود، خودش را می‌گرفت. مثل اين می‌مانست که به دفتر مدير مدرسه احضارت کرده باشند، آدم تحت تأثير ابهت و جذبه‌اش قرار می‌گرفت. خدای مکه رفته بود سفر.خدای تهران عبوس بود. اصلن يک‌جورهايی آدم را سر لج می‌انداخت. اما تمام اين سال‌ها، هنوز يک چيزی آن ته دلم مانده بود. يک حس نوستالوژی شايد، نمی‌دانم. وقتی می‌ديدم آدم‌ها اين‌جور از ته دل الغوث گفتن‌هاشان را باور داشتند حسودی‌م می‌شد. دلم هوس ايمان داشتن به کسی/چيزی می‌کرد. تکيه دادن به يک قدرت بزرگ. دل‌گرم بودن به اين‌که همه‌چيز درست می‌شود. حالا می‌خواست اسمش اميد باشد، خدا باشد، اهورا باشد، يا هرچه.ما آدم‌بزرگ‌ها شيفته‌ی چنگ‌زدنيم. فارغ از اين‌که حبل‌المتينی در کار باشد يا نه، د‌لمان می‌خواهد دستی باشد، معجزه‌ای نجات‌دهنده‌ای چيزی، که ما را آويزانِ خود کند نجاتمان دهد. برای حبل‌المتين بودن هم چه کسی بهتر از خدا؟ خدايی که زورش به همه‌چيز و همه‌کس می‌چربد و در هر شرايطی –شب و نيمه‌شب حتا- ممکن است به کمکمان بيايد و رهامان کند از چنگ خوره‌ای که به جانمان افتاده.آدم تنهاست. به اندازه‌ی کافی تنهاست. بعد دلش می‌خواهد باور کند يک کسی/چيزی يک‌جايی حواسش به او هست. يک قدرتی که بشود به آن تکيه کرد. اصلن شايد خدا همان قوت قلبی‌ست که آدم وقت‌های استيصال دنبالش می‌گردد، وقت‌های نااميدی و اندوه. آن‌وقت‌ها که دستت به هيچ‌جا بند نيست. وقت‌هايی که ديگر زورت نمی‌رسد. وقت‌هايی که کم می‌آوری، رسمن کم می‌آوری.می‌دانی؟ راستش من دلم می‌خواهد خدا هنوز وجود داشته باشد، گيرم در حد يک توهم، در حد يک سودا. چه‌می‌دانم، اصلن چيزی از جنس همين تناقض‌های روزمره. از جنس اين‌همه تناقضی که در رياضی وجود دارد يا در فيزيک يا فلسفه. که قابل حل هستند هم، قابل توضيح. مثلن خدايی از جنس ذرات کوانتومی که عدم قطعيت دارد. خدايی که وجودش کلاسيک نيست. صفر و يک نيست که يا وجود داشته باشد يا نداشته باشد. خدايی که بسته به زمان و مکان، ترکيبی خطی از بودن و نبودن باشد. يک خدای نسبی، غير جزمی. از آن خداها که وقتی می‌خواهيمش، باشد، آراممان کند. از آن خداهای کودکی، خداهای شب امتحان، که وجعلناهاش را می‌خوانديم معلم تقلبمان را نبيند، که نمی‌ديد. خوب است يک خدايی باشد که آدم يک‌وقت‌هايی با خيال راحت تکيه بدهد عقب و سکان را بدهد دستش، که لابد بلد است آدم را برساند تا مقصد. خوب است يک خدايی باشد اين دور و برها، حالا اسمش قانون عمل و عکس‌العمل باشد، اصل بقای انرژی باشد، کارمای مثبت يا منفی باشد، آقای يونيورس باشد يا هر چه؛ که اندازه‌ی دل‌گرمی من قدرت و اراده داشته باشد. که اندازه‌ی باور ِ من بودنش را نشانم دهد. که يک فکری به حال بعدن‌های من بکند.راستش هر کاری می‌کنم، نمی‌توانم منطق آدم‌هايی که به نبود خدا اعتقاد دارند را درک کنم. آدم‌ها را تا جايی می‌فهمم که با خدا سر لج‌بازی داشته باشند، نه بيشتر. لابد برای همين هم هست که هيچ‌وقت خدای بقيه را مسخره نمی‌کنم، يا به خداورزی‌هاشان و باورهاشان گير نمی‌دهم. هنوز هم فکر می‌کنم خوشبخت‌اند که اندازه‌ی باورشان يک خدای بی‌ترديدِ ولاريبَ‌فيه دارند که حاضر است همه‌جا کمکشان کند و هر جا هم نکرد لابد قسمت بوده و خواست خودش بوده و بهتر و بيشتر می‌دانسته. يا شايد حتا فکر کنم يک خدا هست، مثل آن خداهای عليرضا. از آن خداها که حتمن وجود دارند، بس‌که اين تقدير بی‌رحمانه‌تر از آن است که تصادفی باشد. يک‌وقت‌هايی هم هوس می‌کنم بزنم به سيم پايان‌نامه و بگويم جوهره‌ی تمام دين‌ها به اين جا می‌رساند آدم را، که هر آدمی بايد به خودآی خود برسد، به خدای خود-تعريف‌کرده‌اش، خدای خود-پيداکرده‌اش. خدايی که توی آدم ته‌نشين شده، که لابه‌لای قانون گياه و دانايی آب و شعرهای سهراب جا خوش کرده. اين شايد نزديک‌ترين، شخصی‌ترين و قابل دست‌رس‌ترين خدای آدم‌ها باشد. که نه سيخ بسوزد و نه کباب.

Friday, September 12, 2008


شاید هر دو از خواب پریده باشیم که دیگر از اینجا به بعد را چیزی یادمان نمی آید . شاید اصلا کسی داشت ما را همیشه دعا میکرد ، اما ما خود معصیت کردیم و مغضوب در و دیوار اتاقمان شدیم . شاید هم ... نمی دانم ! هر چه هست امروز حس ناتمام این تاریخهای نخ نما شده مرا به وسعت تکراری همان روزی می برد که تو را به ناگهان برای اولین بار دیدم . آن روز تو با من دست دادی ، اما بعد از آن من همه چیزم را از دست دادم .

Thursday, August 21, 2008

امروز 31 مرداد یکی از غمگین ترین روزهایی که میتوانید برای توصیف
عمیق ترین بغض هایتان برای آدمها مثال بزنید
راستش را بخواهی نمیتوانم با این آهنگ های لعنتی کنار بیایم و خودم را حفظ کنم و خودم را وادار به احساس درد شدید توی سینه ام نکنم
میدانی من هیچگاه نمیتوانم حواس خودم را پرت کنم من توی هرکوچه ی علی چپی هم که گم شوم
باز هم خودم را پیدا میکنم چند باری محکم پس گردن خودم میزنم و راهم را میکشم و سراغ تورا میگیرم
و فکر میکنم زندگی تنها موجودیت غیرقابل توجیهی ست که بی چون و چرا انتقامش را میپذیرید
و بخاطر می اوریدکه اگر در این لحظه احساس شکستگی میکنید بی شک حال آنکسی را دارید که
روزی به شما فکر میکرد وگوش خودش را به خاطر دوست داشتنتان میکشید و بغض میکرد
و آهسته توی خود میمرد - و من روی کاناپه ی نرم خانه ی دوست خوشحالم خوابیده ام و برای تو
دلتنگی میکنم و دوست خوشحالم توی این شش هفت سالی که مرا میشناسد حتی یکبار هم
پیش خودش حدس نزده است که من راضی میشوم کسی را به این سختی و بی اختیار و وحشیانه بخواهم
و هراز گاهی با لحن مسخره اش و نگاه مسخره ترش
از من سوال می کند : ینی میشه تو کسی و دوست داشته باشی ؟
و من درحالی که تلاش میکنم پوستهای موز را با فندک آتش بزنم میگویم
باید برای آتش نشان ها لباسهایی از جنس پوست نگندیده ی موز بدوزند
ساعت 7:07 خاک شیر میخورم با تکه لیموهای تازه - دوستم فکر میکند خاک شیر
برای من خوب است - روده هایم را پاک میکند و من فکر میکنم اگر خاک شیر را توی گوش هایم بریزم
کمک بیشتری به خودم کرده ام و میتوانم تمام تو را از توی ذهم پاک کنم و
تمام مغزم و رنگ صورتی و خاکستری اش را روی فرش کرم قهوه ای خانه دوستم بالا بیاورم
و بعدش آنقدر با سرعت خاص خودم بمیرم که تو به تمام خواسته های دلت برسی و دیگر
مجبور نباشی با لحن ملتمسانه ات از من بخواهی که دست هایم را از روی سرت بردارم

Wednesday, July 02, 2008

در دوزخی که هستیم فاحشه ای تنش را به مرگ فروخت




هی من امروز توی آس تنها بودم
نشستم همون جای همیشگی ، مثل همیشه اول سیگار کشیدم
بعد کافه گلاسه سفارش دادم
بعد دفتر خاطرات آس رو برداشتم
اما این بار تو نبودی که با هم ورقش بزنیم واین قدر به نوشته های احمقانه آدمها بخندیم که بهزاد سر و کله اش پیدا شه و بگه
شما دو تا دیوونه کار دیگه ای ندارین جز مسخره کردن آدمها...
امروز نه من حوصله خندیدن داشتم نه بهزاد حوصله سر به سر گذاشتن
اومد نشست روبه روی من
جای تو!
دستم و گرفت و پرسید : خوبی؟
چی باید میگفتم؟
حرفی نبود که تسکین باشد نه برای من نه برای او
میدانی ؟ حتما میدانی ! ما گریه نکردیم .آن روز لعنتی که خبردار شدم آمدم آس!
لازم نبود درستی خبر را بپرسم .دیدنش کافی بود
ما گریه نکردیم . میدانم که حوصله گریه زاری نداشتی بهزاد هم میدانست ...



دفتر را باز کردم«یادگارها» را خواندم ... تو را جلوی چشم‌هایم لابه‌لای سطور متراکم می‌دیدم که همیشه آن لبخند کذایی روی لبت بود ... موهای صاف بلندی که اززیر روسری روی شانه ات میریخت... سیمایی از میان کلمات جان می‌گرفت تا من ذره‌ذره، آرام آرام عمق فاجعه را درک کنم ...

ـ من خودم را می‌کشم! یک بار این‌کار را کردم و باز هم می‌توانم!

چقدر طول کشیده بود تا بفهمم آن اس ام اس چه پیغام دردناکی به من داده است؟ چقدر طول کشید تا درک کنم که «ماه من» مرده است و دیگر توی هیچ شبی گِرد و باریک نخواهد شد؟ دردهایش پیش چشم‌هایم جان گرفتند، بدن کبود از مهری پدرانه، دماغ شکسته‌اش ... و آن حجم ملموس اندوهی که روی صورت‌ش بود ... دختری که هرگز شاد نبود و قوی نبود و کسی را دوست نمی‌داشت ... نمی‌دانم چقدر طاقت آورده بود ... چطور توانسته بود؟ آن‌وقت یاد آن روزهای آخر می‌افتم که داشت بهتر می‌شد، جان می‌گرفت و دنیای سیاه و سفید پیرامون‌ش رنگین می‌شد، جاری می‌شد ... دوست‌داشتن را مشق می‌کرد و برای فرداهای نیامده‌اش نقشه می‌کشید، نقشه‌های کودکانه ...عاشقی میکرد ...میخندید نه مثل همیشه احمقانه و از سر دلتنگی ، مثل تمام لیلی های دنیا دلبری میکرد
( من هیچی، هیچ به فکر بهزاد بودی وقتی بنزین روی لباسهات میریختی؟ این قامت شکسته و این موهای سپید؟ چرا صبر نکردی ؟ )
بغضم میگیرد وقتی" گل شبوی من شکسته در باد" را تنها زمزمه میکنم
بغضم میگیرد وقتی تنها توی آس مینشینم و صندلی رو به رویم خالی است
بغضم میگیرد وقتی همه سراغت را از من میگیرند
که برای همه دیوانگی هایت پایه بودم و حالا
تنها ماندم
جا ماندم از تو !
زیبا آسوده بخواب دیگر دست هیچ وسوسه ای خواب شبت را آشفته نمیکند .

Saturday, June 21, 2008


.دست هات را گذاشتی روی گودی زیر گردنم و شروع به خط . کشیدن کردی..دست هات پایین آمدند و میانه ی تنم چرخیدند ..انگشت هات طنازی میکرد روی تنم و نقش میزد و من به رقص دست هات نگاه میکردم و مدهوشِ خطوط تو بودم که میانه ی تنم رقم میخورد.. دست هات میانه ی کمرم که چرخیدند و بالا امدند خطوط نقا شی ات آشکارتر شد..و من با هر خط تو تنم موج میگرفت میان هرم نفس هات..

Monday, June 09, 2008







گاهی به جای نویسنده شدن باید بچه شد ، گاهی که دلت هوای آلبوم پل گوگوش را می کند، که بیاید و یک دهن برایت بخواند ، از اینکه


دلش تنگ گهواره ی کودکی هاست ، از اینکه دلش تنگ شاهزاده ی قصه هاست ، تنگ گریه کردن ! نگید بزرگ شده نگید که تلخه... نگید گریه دیگه بهش نمی یاد ! نگو گریه دیگه به من نمی یاد... دلم آغوش بی دغدغه می خواد !

Saturday, May 24, 2008

وقتی میای صدای پات......از همه جاده ها می یاد

به خدا و بوسه های داغش ، به سیاوش قمیشی و صدای عاشقش ،به فروغ وآیه های مقدس اشعارش،
به هدایت و خفگی اش در گاز کلمات،به شریعتی وهبوطش در کویر، به پیرمرد و نان های نمک گیرش،به جین وبستروبابالنگ دراااااز فراموش نشدنی اش!!!

باید برای تو تصویر کنم تنهایی ام را تا بفهمی چقدر از مورچه های زیر موکت اتاقم بدم آمده...
حتما باید برای تو کلمه بشوم و با سر بخورم به زمین گرم این صفحه های لعنتی مجازی تا بفهمی چقدر از دست های زندگی فاصله گرفته ام،که چقدر سوز معده ام دراز شده(مطلقا دراز شده!)که آدم های ترالفامادور(اونها که سلاخ خانه ی شماره پنج،کورت ونه گات رو خوندن میدونن)روی بعد چهارمم رخت های خانوادگی شان را پهن می کنند...باید برای تو که نیستی،که نبودی،که نمیخواهی باشی کمی از بغض هایی بگویم که همیشه توی حلقومم گرگم به هوا بازی می کنند و تو گرگ بازی های شبانه ام نمی شوی تا این بهانه های مسخره از ترس تو فرار کنند و دست از سر چشم های سبز دچارم بردارند...

باید حتمابرای تویک پست جدید بشوم وخودم رادرقالب یک شعرخلاصه شده،به روزرسانی کنم تا فرق انگشت های لاغرمردنی ام راباخودکارهای بیکت بفهمی، تو،توکه ازمن هیچ نمیدانی جزشعررررررر :


...
بگیرم نگیرم، با خودم سر چهار راه قرار می گذارم
بگیری نگیری ، دیر کرده ای منتظر بمانم یا نه ؟
شاید این جمعه بیاید(اگر تعطیل نباشد)
شاید با چاقو هم بشود یادگاری نوشت
شاید از تنم درخت پوست بکنند
داخل پرانتز(حوصله ی این چشم های هیز پاره شده ) منتظر بمانم یا نه ؟
دیوار به دیوارمان همسایه است
اختیار داری من به تو پشت نمی کنم
ولی از در پشتی که بیایی همه ی بناها هول می کنند
دیوار به دیوار هیچ چیز نمی گوید...!!!
اصلا این قصه را دوست داشته باشی یا نه
من به خاطر تو پطروس فداکار می شوم
انگشت می کنم توی التماس های تنگ تنت
تو باید بفهمی هیچ کس مثل من از شکم درد واژه ها
آجر/ روی/آجر/بند نمی شود
و این جمله ی آخر را با لهجه ی دست های نرسیده که بخوانی
زنی که اخم کرد
از تناسخ سکسکه های راکد با بوسه های غلیظ پشت پرده می آمد
و آن قدر موهایش بوی برف می داد
که رد پای کلاغ ها هم خانه اش را نزدیک نکرد
نشان به آن نشان که غار غار غااااار....
تا حواس خدا سر جایش نیامده
بیا بی گدار به آب بزنیم
من دست هایم را توی جیبم چک کرده ام سرد سرد است
مثل کاپشن های کلاس اولم ...
بیا دو به دو ، سر به سر این عطسه های سر به هوا بگذاریم
دو به دو / تن به تن / چه برقصیم چه بجنگیم
شلیک می شوی در من کیو کیو کیوووووو.....
پرت فلسفه می شوم
یعنی زندگی زنبیلی ست که می شود فکرکرد
خیابان هدیه ی خوبی برای زن هاست !
وقتی مثل خلط پیرمردها پهن می شوی رویش
وقتی مثل طناب پهن می شوم زیر سر این رخت های چرک
دکمه های نبسته / چمدان های تا خرخره بسته
که یعنی بر نمی گردم .....برنمی گردی ؟ .....برنمیگردم...
نشان به آن نشان که مرغ دو پا دارد
و این بشر را با کلاف هر فرضیه ای ببافی
از آن اولش هم دو پا داشت
مثل ساعت مچی ام که تنظیم به وقت هیچ کس نیست
مثل قهر کردن های تو،((( توی بغل من)))، که به هیچ صراطی....
روی پاکت بنویس مقصد: هر کجا پستچی صلاح بداند!!!

در ادامه ، مژه ای که جا خشک می کند روی گونه ام
گولم می زنی آرزو شوی
گولم می زند آرزو کنم :
مثل پیرزن ها قفل شوم پشت پلک هایت ...
فایده ای داشته باشد یا نه
هی با خودم کلنجار می روم
دست از پا دراز تر این قهوه ها از هرطرف که بخوانی ام فال نیک بختی بشوم
مثل پسر بچه های شر جلوی تو بووووس هوایی بفرستم و
پشت سرت از عهده ی اداهای خنده دار بر بیایم !
به نیت آخرین بار ، دستم را توی جیبم چک می کنم
هنوز چند عدد بشکن برای مزه مزه مانده
برای پسر بچگی ...
حقیقت این است ،خیلی زود از بچگی هایم قد کشیدم
زود تر از مست کردن های باران وسط بازی های دو نفره :
« بارووون،بارووون،بارون داره می باره
پشت خونه ی هاجر هاجر عروسی داره...»
(مامان ما هم دعوتیم ؟)
جواب منطقی اش می شود:
اروتیک خواب های شبانه ی یک عروسی
از لوس بازی های دخترانه ام سر می رود
ولی ول کن این عصاقورت داده های با ادب که بشوی
حتما خانه اش دور بود که دعوت نشدیم
حتما پشت خانه ی هاجر یک عااااااااااااااااااااااالمه خانه بود....
خانه ، جایی که می شود پشت پنجره اش
باسایه های روی دیوار عکس گرفت / زد زیر پای آواز....
دست تکان داد از پشت پرده ، سر تکان داد از پشت پرده ، اخم کرد از پشت پرده
که یعنی آقا ، شناسنامه ام را که الک کنی
چند سالی ته اش می ماند ، ولی مادرزادی دوزاری ام کج بود
اگر میخواهی لقمه ی بزرگ گیرت بیاید با دو چشم چشمک بزن!!!
زن ها شناگر خوبی هستند
حتی اگر دو به هیچ به چشم های یک مرد ببازند!
سُک سُک...سُک سُک ...
تمام شد ؟ باختی! پس تمام شد ...
نخود نخود هر کی رود خانه ی خود
از چمدان های بسته بر می گردم
زندگی حتما زنبیلی ست که می شود فکر کرد
خیابان جای خوبی برای شلیک به یک زن است
می بینی؟ می بینی من چقدر حرف برای گفتن دارم(قسم به همین حسین پناهی خنگ دوست داشتنی)که شاید هیچ وقت ،هیچ کس،حتی تو وسعت غمی را که پشت این حرف ها مودبانه نشسته اند درک نکنی ، اما من خوب می فهمم حجم خستگی چشم هایت را از دنبال کردن رقص ناموزون این کلمه ها روی شیشه ی مانیتور ....
و نقطه...
نقطه...
نقطه ...
تا فکر کنی حرف هایم همین جا تمام شده
فقط فکر کنی...!

( و به روی خودت هم نیاوری من اصلا دروغگوی خوبی نیستم !)

Thursday, April 24, 2008

موهایت ،

صاف تر از همیشه شده است

من به تمام دست های این شهر مشکوکم !!!
« من همواره به دو چیزاعتقاد کامل دارم ،دوم به خودم سوم به هیچ چیز!!! »


چرا می خواهی بنویسم؟اردک ها هیچ وقت راه رفتن را خوب یاد نمی گیرند.چرا میخواهی بنویسم وقتی ذهن من احمق تر از آن است که بفهمد بعضی چیزها بوف است و اگردست بزنی جیز می شوی...که بفهمد خدا هیچ وقت خوابش نمی برد،حتی خمیازه هم نمی کشد...و این یعنی یک نفر همیشه تو را می پاید...همیشه...حتی وقتی زیر بالشت گریه می کنی و با مورچه های ریز روی موکت اتاقت درد و دل می کنی...حتی وقتی آن قدر تاریک می شوی که خورشید هم به خودش شک می کند!

چرا می خواهی بنویسم ؟

وقتی دست هایم آن قدر سرد است که آدم برفی ها هم از من فرار می کنند!!!چرا چرا چراااااااا؟


« مرگ که تحویلت نمی گیرد پس بتمرگ و زندگی کوفتیت را بکن


یکی خواستش دل و چیزی نگفتم،دل خالی که دزدیدن نداره»*... حالا این شعررا هم فقط بخوان ...حتی نمی خواهد دست توی جیبت بکنی و به بغض های پرپردخترکی چند کلمه به زور صدقه بدهی... ↓




از ترافیک گیج این خیابان دل بکن



من به قیمت همه ی اتوبوس های شهر بلیط شده ام



وکسی نمانده تا توی جیب شلوارش عرق نکرده باشم!



مثل کرم ها که توی زیر شلواری باغچه...





من منتظر کسی نیستم



و قول می دهم اگر بگویی دوستم داری



روسری ام از نگاه هیچ عابری گلدار نشود



واز نگاه کرم ها که سهم زیادی از دنیا نمی برند...



ک ر م ها

ها

ها ....



این قدر« ها» نکن به این شیشه ها



وقتی کور باشی



فرقی نمی کند چراغ ها کی از«رنگ بودن»خسته می شوند



وقتی کور باشی



حتی از پشت این شیشه های ها شده ام نمی بینی اش



زنی که سالهاست توی چشمان شلوغت بوق می زند!


من منتظر کسی نیستم !


اشتباهی



کنار خیابان شعری که شاعرش نبودی



ارائه ام نشانه ی شخصیت شد



واز جابه جایی چشمکهای عاشقانه 650 ریال آب خوردم !آب ِ آب ِ آب ...


من منتظر کسی...



دیر کرده ای !!!

Monday, March 24, 2008

داد و بیداد راه انداخته بودیم سر خاطره، وسطاش چند بار گفتیم که تو کاملا مخت تعطیله. یهو از اتاق پرید بیرون گفت:
آره من تعطیلم، خوش به حال شماها که وازین، پاشین بیاین منم وا کنین!

چند ثانیه ما سه تا انگار که مرگ مغزی شده باشیم همدیگه رو نگاه کردیم و بعد .... اولین بار در عمرم بود که وسط دعوا همه از خنده منفجر شدن!

Saturday, March 08, 2008

من دختری هستم هفت ساله

که بوسه ای خواب را از من ربود

من دختری هستم چهارده ساله

که از لبهای تو فارغ شدم

و دستهای تو را گم کردم

من دختری هستم بیست و یک ساله

که عطرم را خیابان به خیابان

در شیشه های کوچک رنگی می فروختم

و دست به دست

لب به لب پسران بسیاری

تو را درآغوش می گرفتم

من زنی هستم بیست و چهار ساله

که تو را آبستنم

Wednesday, February 13, 2008

خدای عزیز تو سگهای دنیا را ول کرده ای که مرا دنبال کنند ؟ اشتباه تو همین جا بود
توی راهی که من و سگ هایت می دویدیم دلیل برای رفاقتمان زیاد بود - آخرش می خواستیم به کجا برسیم ؟
به تو ؟جهنمت؟ یا آن بهشت کذایی که معلوم نمیکند کدام حزب باد هایی را می خواهد توی خودش جای دهد ؟
من چیز زیادی نمی خواستم از تو - من یک حوضچه می خواستم که مرا و تو را
هنگام آبتنی تویش ببینند و بگویند به این ها میگویند
خدا و بنده ی واقعی
من و این سگ های عزیزنان به هم قرض می دهیم
منت هم را میکشیم سر هم را میبریم تا تو را به سرانجامت نزدیک کنیم
بعد تو هم خیالت راحت می شود دست هایت را به هم می زنی
و خاک هایش را می تکانی و می گویی این یکی هم تمام شد
خب
دنیای بعدی کجاست ؟
---

Tuesday, January 22, 2008


رُک می نویسم؛ چون واقعی است ... تلخ است، چون حقیقت است ...



به کجا می رویم ؟؟؟

به کجا خواهیم رفت ؟؟؟

کدامین حیوان ...

Saturday, January 12, 2008



درست مثل روزهای اول تولد گیج و منگم ، آدم ها محدب اند ، آدم ها مسخره و خنده دار و بعضآ وحشتناکند و خود را به آب و آتش می زنند تا زندگی را یادم بدهند ، من نمی فهمم ! من یاد نمی گیرم چرا بزرگ می شویم ، چرا ادامه پیدا می کنیم ، چرا از این شاخه به آن شاخه ، چرا از این خانه به آن خانه ، از این درد به آن درد ، از این چاله به آن چاه می شویم ! از راه می رسی و ادعای هم خانگی می کنی ، نمی شناسمت ! بارانی بلندت را آویزان می کنی ، نمی شناسمت ! بلند بالایی و چتر برفی ت خانه را برفی می کند ، نمی شناسمت ! راه می روی ، راه رفتنت را هم نمی شناسم ! حافظه ام را ورق می زنم و ته دلم خالی می شود ، میگویم حتما خودم را از یاد برده ام نه تو را ! حتما سال ها با تو زندگی کرده ام ، برات ستاره چیده ام ، توی بازوان مردانه ات شعر گفته ام و حالا نمی شناسمت ! از روزی که خودم را از یاد برده ام به بعد را به یاد می آورم تنها ، و مثل روزهای اول گیج و منگم ، بی گذشته ، بی آشنا ، بی همه چیز ! تو قهوه می ریزی ، تلخ . بخار پنجره را نقش می کشی ، سرد . و نگاهم می کنی ، غریبه وار . تو سفیر کدام دوره ای ؟ این دوره مرد ندارد ! جای نگاهت روی تنم درد می کند ، بخار پنجره یکدست است باز ، برف چترت آب شده و بارانی بلندت خیس نیست ، ته فنجان خالی ات جای چند تا رد پا افتاده ، بلند می شوی بلند بالا ! بنشین ! نرو بگذار بمیرم برات ، با اینکه واقعیت نداری ! راستی تو می دانی ما چرا از این درد به آن درد ، از این چاله به آن چاه ، ادامه پیدا می کنیم مدام ؟