Saturday, June 21, 2008


.دست هات را گذاشتی روی گودی زیر گردنم و شروع به خط . کشیدن کردی..دست هات پایین آمدند و میانه ی تنم چرخیدند ..انگشت هات طنازی میکرد روی تنم و نقش میزد و من به رقص دست هات نگاه میکردم و مدهوشِ خطوط تو بودم که میانه ی تنم رقم میخورد.. دست هات میانه ی کمرم که چرخیدند و بالا امدند خطوط نقا شی ات آشکارتر شد..و من با هر خط تو تنم موج میگرفت میان هرم نفس هات..

Monday, June 09, 2008







گاهی به جای نویسنده شدن باید بچه شد ، گاهی که دلت هوای آلبوم پل گوگوش را می کند، که بیاید و یک دهن برایت بخواند ، از اینکه


دلش تنگ گهواره ی کودکی هاست ، از اینکه دلش تنگ شاهزاده ی قصه هاست ، تنگ گریه کردن ! نگید بزرگ شده نگید که تلخه... نگید گریه دیگه بهش نمی یاد ! نگو گریه دیگه به من نمی یاد... دلم آغوش بی دغدغه می خواد !