Friday, December 28, 2007

جزام ِ ذهن ِ من را ببین - من دیگر برای تعریف ِ حال ِ خودم هم اصراری بخرج نمی دهَم این روز ها آنقدر همه چیز دارد بد می گذرد که روح ِ من مدام به خود میپیچد -انگار که دستش را دور ِ خودش را حلقه کرده باشد و روی زمین غلت بخورد - تن من هم عادت کرده است که شب ها توی هوای سرد برای خودش هی بدود هی بدود و به هیچ کجای این دنیا نرسد -باور کن این مزه ی خونی که هر شب خودش را توی دهان من می چپاند اصلا حس خوبی بمن نمی دهد - من را مدام یاد ِ این ساعت هایی می اندازد که من قرار است پیش تو باشم و نیستم تمام این روز ها باید با تو بگذرد اما نمی گذرد - من آنی نیستم که باید باشم - ببین که چقدردرد آور است آدم توی آینه که نگاه می کند خودش را شبیهِ پازل هایی ببیند که شکل ِ بهم ریخته اش را هیچ فکر ِ بی نقص و نابغه ای سامان نمی دهدمن دارم درد می کشم مثل ِ صدای بی وقفه ی فندکی که هیچوقت روشن نمی شود--- ؟

Wednesday, December 05, 2007

...۱-زنی را ديدم که موی سرش آويخته بودند و مغز سرش می‌جوشيد؛ او زنی بود که موی خود را از مرد نامحرم نمی‌پوشانيده‌است.
۲-زنی را ديدم که به زبان آويخته بودند و آب داغ جهنم را در حلق او می‌ريختند؛ او زنی بود که با زبان شوهر خود را آزار می‌داده‌است.
۳- زنی را ديدم که او را به پستان آويخته بودند زيرا او از همسرش تمکين نمی‌کرده‌است
.۴-زنی را ديدم که گوشت بدنش را می‌خورد و آتش در زيرش شعله می‌کشيد زيرا او خود را برای نامحرم زينت می‌کرده‌است.
۵-زنی را ديدم که به پاهايش آويخته بودند در تنوری از آتش؛ او بدون اجازه شوهرش از خانه بيرون می‌رفته‌است.۶
-زنی را ديدم که پاهايش را به دستهايش بسته بودند و مارها و عقرب‌ها بر او مسلط بودند؛ زيرا او غسل حيض و جنابت انجام نمی‌داده‌است و بدنش را از نجاسات پاک نمی‌کرده‌است و نمازش را سبک می شمرده‌است.
۷-زنی بود که کور و کر و لال بود و در تابوتش آتش بود و مغز سرش می‌جوشيد زيرا او از زنا فرزند پيدا کرده‌بود.
۸-گوشت بدن او را از جلو و عقب با قيچی‌های آتشين می‌بريدند زيرا او خود را به مرد نامحرم نشان می‌داده‌ تا در او رغبت پيدا کنند.
۹
-او به صورت سگ بود و آتش در پشتش داخل می‌کردند و از دهانش بيرون می‌آمد و با گرز آتشين به سر و بدنش می‌زدند زيرا او خواننده و آوازه‌خوان و حسود بود.*
خواهران عزيز تکليف من يکی که معلومه. از مو و زبان و پستان و پا آويزونم. اين‌که آتيش از کجام می‌ره و به کجام میاد و گوشت بدنم چه‌جوری بريده می‌شه هم يه چيزيه بينی و بين الله. اگه بخوام اعتراف کنم هم تجاهر به فسق می‌شه هم اين‌که آقامون می‌گه تا وقتی خودت اعتراف نکنی اشکالی نداره. شما هم خود دانيد. اگه فهميدين از کجاتون آويزون می‌شين التماس دعا.
*حديث شريف معراج

Thursday, November 29, 2007

نمی‌شود برای مرد، همه چیز بود، و انتظار داشت تنها برای تو باشد، بماند ... مردها همواره در رفتنند و بازایستادن‌هاشان برای درک لذتی نو و بازیافتن نیرویی است که راه از پاهاشان گرفته است ... اگر بنا بود یک تن خواست‌های ما را ارضا کند، توحید چنان جهان‌شمول می‌شد که از ابتدای خلقت تا این لحظه که داری می‌خوانی‌ام، ذره‌ای نشانه از حضور خداگونه‌ها نمی‌بایست وجود داشته باشد. حال آنکه حتی مؤمن‌ترین بنده‌گان نیز میان خود و خدای خود واسطه‌ای قرار می‌دهند که نداشته‌های آن خدای برتر را تکمیل کند ... من هرگز آنقدر کامل نیستم که تو را از حضور زن‌های دیگر بی‌نیاز سازم ... هر چند داشته‌های من فراتر از داشته‌های آنان باشد. همین که یکی از نداشته‌های مرا دارد کافی است تا به سوی او متمایل شوی ... حتی یکی از نداشته‌های من!

Friday, November 23, 2007

آرزو می کنم تو که هستی، تو که همین جایی روی همین زمین ، تو که زاده شده ای سال ها قبل ، تو که انسانی نه پری ، توی دست هام زندگی کنی . خدا شنیده و نشنیده خیال می کند من فیل پرنده از سرزمین های عجایب الخلقه خواسته ام ازش ، برچسب محال میچسباند روی آرزوم و پرتش می کند آن طرف قاطی همان هایی که از دستش بر نمی آید ! حالا هی فریاد بزن که آی حضرت برتر ، آی آنکه خدایی ، اشتباه کردی ها ، محال نبود ها جان شما ، صدا به صدا می رسد مگر توی این آشفته بازار آدم و آرزو ؟! صدا به صدا نمی رسد ، پاره نکن حنجره ات را ، که اگر برسد هم ، آنقدر آدم روی آدم ریخته و آنقدر شلوغ است سرش و پر است وقتش که نهایتآ می پرسد: راستی شما ؟ حالا بیا و بگرد و آرزویت را پیدا کن و از اول درخواست بده ! تا آن روز شاید نه تو باشی نه من نه زمین ! کی به کی ست ؟ کی دلش می سوزد ؟ آن روز ها که دنیا خلوت تر بود ، دنیا که خط خطی نبود از اشعه و امواج و ارتباطات ، قالیچه ای که پرواز کند محال نبود ، حالا تو محالی ، تویی که همین جایی !

Wednesday, November 21, 2007



قدم اول)

دارد خفه ام ميكند نه بغضي كه سالي است در گلو دارم نه! دارد چيزي شبيه يك حس نوستالژيك مسخره خفه ام ميكند؟! نه! دنيا ايستاده جلوي من... و ناگهان دستانش را دور گردنم حلقه ميكند و من مي ميرم... دنيا مي خواهد خفه ام كند... بي اينكه اذني يا اجازه اي داشته باشد... اينجا چقدر تاريك است و هوا چقدر سرد است... پشه هاي زيادي تو را عاشق خودشان مي كنند و بعد ويز ويز كنان پرواز مي كنند سوي آدمهاي ديگر... ماهي قرمز من بي شرمانه گلوي گربه اي را پاره كرده است و با چشمهاي دريده اش به لاشه گربه مي نگرد... دنيا برعكس مي ايستد مقابلم و خفه ام مي كند بدون اجازه و اذن...


(قدم دوم)

مردم سر و صدا كنان زندگي مي كنند بدون اينكه اتفاقي رخ داده باشد! بي توجه مي روند بي توجه راننده هاي اتوبوس گاز مي دهند و راننده هاي تاكسي كرايه مي گيرند... بغض را مي شود تف كرد وسط برگهاي خيابان وليعصر؟! مي شود وسط خاطرات كودكي ايستاد و تف كرد به هر چه اسمش را مي شود خاطره گذاشت؟! مي شود ايستاد و گفت: (...) هيچ چيز نمي شود گفت... بايد رد شد. از مردمي كه بي شرمانه زندگي مي كنند و حواسشان نيست گاهي چقدر زنندگي مي كنند...


(قدم سوم)

بدون اجازه زندگي كردن را مردم از دنيا ياد گرفته اند... مردم از باران ياد گرفته اند بي اجازه توي تنهايي هر كس وارد شوند و خيسش كنند... مردم از ابر ياد گرفته اند بي اجازه هر جا بالاي سر آدم بايستند و لودگي كنند و تعقيب گاهي... مردم از شب ياد مي گيرند كه در خصوصي ترين لحظات زندگي آدم سرك بكشند ... همه چيز دنيا بدون اجازه دارد توي گوش من مي زند... همه از دنيا مي آموزند كه بي اجازه دست به كارهايي بزنند كه تو را خفه مي كند! بي اجازه عاشقت مي شوند بي اجازه عاشقت مي كنند بي اجازه تو را تف مي كنند بي اجازه تو را دوست مي دارند بي اجازه رهايت مي كنند...دنيا معلم بديست براي بي اجازه زندگي كردن... دنيا مي ايستد مقابل من بي اجازه مثل برگي ناگهان بر سر من خراب مي شود...و بعد ناگهان مي افتد زير پايت اما تو لهش نمي كني... تو برگها را ... دنيا را... آدمها را... تو هم بايد ياد بگيري... له كني... كه اگر له نكني... له... مي ... ش ... و...ي...


( قدم چهارم)

هوا سرد است ولي نه بس ناجوانمردانه... هنوز مانده است براي ناجوانمردانه بودن هوا... هنوز مانده كه سيلي سرما توي گوشت بخورد و تو را بياورد به دنيايي كه سالهاست در آن زندگي نمي كني... هنوز زود است كه تو از ديوانگي رها شوي و عقل را بياوري وسط زندگيت... هنوز زود است كه بنشيني و فكر كني... هنوز وقت داريم براي سيلي ناجوانمردانه هواي سرد... هنوز مي شود توي وهم و خيال زندگي كرد... هنوز مانده تا سيلي سرما من را و تو را از خواب خرسهاي زمستاني بلند كند... دوست دارم دكمه كت تو باشم... وقتي مي بنديشان... بي توجه و تا به تا... دوست دارم مثل امروز كنده شوم... و بعد تو بي تفاوت دولا شوي و من را توي سطل زباله... نه... دكمه هايي كه براي وصل كردن آمده اند نبايد دور ريخته شوند و چه خوب كه تو مي فهمي... دوست دارم توي جيبت بگذاري و روانه شوي ...و من باز هم خیالت کنم... تویی که اصلا نیستی که کتی داشته باشی...منی که اصلا نیستم که کنده شوم...


( قدم يكي مانده آخر)

پر شده است شهر از فرش برگهاي زرد... و ما مي گذريم از كنارشان و لهشان مي كنيم... غافل از غربت رفتگر پير كه خرده هاي برگ را جمع مي كند... ""صد ها هزار نفر براي بارش باران دعا مي كنند غافل از اينكه خدا با كودكي است كه چكمه هاي سوراخي به پا دارد""... خدا؟!! خدايي كه چكمه هاي كودكان را سوراخ مي كند؟! خدا؟! خدايي كه چكمه هاي كودكان را به دست سرد سرنوشت مي سپرد؟! خدا اين روزها... به خواب زمستاني مي رود... و تا بخواهد از خواب برخيزد... من و تمام كودكاني كه چكمه هاي پاره اي دارند... تا آن موقع از سرما خواهيم مرد...


( قدم آخر)

دنيا خفه ام كرد...




پ.ن: قدم زدم ریه هایم شد از هوا لبریز

قدم زدم ریه هایم شد از هوا بیزار

اگر چه می گذریم از کنار هم آرام

شما ز من متنفر من از شما بیزار...

Saturday, November 10, 2007



و خداوند مرد را آفرید ، تا به هر جان کندنی هم که شده عین آب خوردن جان ما را به لب برساند ، با ذهنی تهی از احساس و چیزی به نام رگ غیرت ، و تو را ، که توی دست هات خار کاشته اند انگار و روی لب هات مار ! ما را هم توی وقت اضافه سر هم بندی کرد و فکس کرد توی زمین ، تا بیفتیم گیر تو که درگیری هایت جای خالی ندارد ! سرش را هم گذاشت و بلافاصله از فرط خستگی خلقت این همه موجود خر غیرت بس هوس باز خوابش برد ! دم صبح که از سر و صدای دزدکی عشق بازی کردن های قلمان و حوری های درگه بی در و پیکرش بیدار شد خیال کرد خواب دیده ما را خلق کرده ، و دوباره گرفت خوابید تا لنگ ظهر ، تو هم به حساب ما اینجایی ها میلیون ها سال و اندی ست که بر تخت منم منم نشسته ای و بی صاحب و بی حامی مان گیر آورده ای و هر غلطی که دلت خواست می کنی ! هر چه دین نوشتند تو نوشتی ، هر چه تاریخ نوشتند تو نوشتی ، هر چه قانون نوشتند تو نوشتی ، قلمان و حوری ها خسته و خوشبخت تازه خوابشان برده ، آفتاب ظهر پهن می شود روی خدا ، زیر لب غر غر کنان بیدار می شود ، wow چه خبر شده است ؟! چاره ای باید اما دیر شده ، تو زمین را تصاحب کرده ای ، فکر بهتری می کند ، کو تا شب ؟! کاسه کوزه مان را به هم می زند یکی دیگر می سازد ! سیاره ای شبیه زمین در حال شکل گیری ست ، از اخبار علمی شنیده ام !


هی لعنتی ! تو هنوز اشک من رو در میاری ... میفهمی ؟ تو هنوز میتونی اشک من رو دربیاری !دلیل خوبی برای برگشتن نیست؟

Thursday, November 08, 2007



من کفر نمی گویم ، من فقط می ترسم ، خواب دیدم ام خدا هست ! شنیده ام خواب زن چپ است ، تو باشی نمی ترسی ؟ شک نمی کنی ؟

بیخود کرده هر که گفته شک ابتدای ایمان است ، دل من می لرزد ، دل من می ریزد ، دل من از بلاتکلیفی ، هول برش می دارد ! به تو پناه می برم از بی خدایی ! می نویسمت ، جان می گیری ، پا می گیری از نوشته هام آرام ، بلند می شوی ، می روی ، می روی قدمی همین نزدیکی ها بزنی تا دنیای شگرف و تلخ بیرون نوشته ها را تجربه می کنی ، می گویم جلوی چشمم باش ، اما تو گم می شوی ! گم می شوی و توی مه فرو می روی عشق نو پا ! دنیای ما گرگ دارد ، من دلم شور می زند ، دوباره می نویسمت ، می نویسمت ، می نویسمت ، تو نمی شود ، پاره می کنم ! می نویسم ، پاره می کنم ، مشت می کوبم ، خرت و پرت های روی میز شوکه می شوند ، از جایشان می پرند ، می ریزند ! مستأصل و ناچار ، به خدا پناه می برم از بی تویی ، خدا کند خواب زن چپ نباشد ! ببین چقدر دلتنگ تو و چشم هاتم ، قهرمان مه گرفته ی شعر های شب های بی عشقی !

Tuesday, November 06, 2007



از این همه به دنیا آمدن خسته ام ! از این همه تحلیل رفتن ! چه کسی می تواند جای من را از تقویم پس بگیرد ؟ چه کسی می تواند حرفهای من را پس بگیرد ؟ چه کسی می تواند تو را ؟! آقا : من را ببخش که آدم نشدم و یک حوای زمینی زمینی زمینی ام . آنقدر که مردها از آرزوی داشتن من مدام زمین می خورند و می افتند بر سر من ! تو حاضر بودی بهشت را به یک تعارف من ببخشی اما سیبی نبود که من فریب بخورم !
من را ببخش آنقدر زخمی ام که وقتی به روحم دست می زنی دردم می آید و نمی توانی خوبم کنی .
از تمام کسانی که تولدم برایشان مبارک بود تشکر می کنم من را ببخشید که هیچ کار خوبی برایتان نکردم به جز این که به دنیا بیایم و مدام از خودم کم شوم !

Sunday, November 04, 2007

بنام خداوندی که خوب است و خوبی ها را دوست می داردهمانا بر ما دانش آموزان عزیز واضح و مبرهن است که ادب بسیار خوب می باشد و ما نیز خیلی دلمان می خواهد که مانند بعضیها روزهایمان را عین آدمی بگذرانیم تا بتوانیم در انشای خویش نمره های خوبی بگیریم تا ننه مان بگوید که قربانمان می رود الهی، که این همه ناز می باشیم. به جان آقا جانمان ، دلمان می خواهد که صبح تا شب کارهای نیک بکنیم، از جمله پیرزنها را به آنور خیابان برسانیم.آقا جانمان میگوید دنیای ما مانند آخرت یزیدست. هرچند بر ما دانش آموزان عزیز واضح و مبرهن می باشد که یزید آدم بدی می باشد اما آقاجان ما آدم خوبی می باشد پس دروغ نمی گوید. حتی ننه ما سه بار فاصله انگشت شست و اشاره اش را گاز می گیرد وقتی آقاجانمان از این حرفها می زند و میگوید : مرد کفر نگو. آقا به جان ننه مان ما کفر نمی گوییم ، بی ادب هم نمی باشیم، دنیا هم خیلی خوب می باشد ، همه آدمی ها هم ناز می باشند، خدا هم مهربان می باشد ، اسب هم حیوان نجیبی می باشد و در قفس ما، کرکس که هیچی، لاشخور هم باشد، ما خوشمان می آید .اما به جان ننه مان ، به خدا ، به جان مرحوم پدربزرگمان، آقا اصلا به جد و آباد خود شما قسم که راست می گوییم،آخر: ما امروزمان را مثل سگ حسن دله گذراندیم!

Tuesday, October 30, 2007

تومور مغزی غیب نمی شود از توی عکس ها ، سرطان می کشد ، معجزه مال فیلم هاست ! هیچ شاهزاده ای از توی هیچ کتابی نمی پرد بیرون عاشق دختر فقیر شود ، هانس کریستین آندرسن مرده ست ! هیچ سر بی گناهی از پایه ی چوبه دار به خانه بر نمی گردد ، ضرب المثل ها زنگ زده اند ! گربه ها محض رضای خدا موش نمی گیرند ! دل به هر کجای خلوت این دنیا بستم یا زلزله شد یا تاتار قشون کشی کرد ، دل به هر کدام از شش میلیارد نفر که دادم با سر رفتم توی بن بست بهت ! ! دلم توپ شده ، از این راه راه های کبود و پلاستیکی ! قل می خورد هر کجا که شد ، بی حساب و کتاب ، همین جوری ولو ! من دلم می تپد ، تند ، عین دل گنجشکی که سنگ پسر بچه ای همین حالا از بیخ گوشش رد شده باشد ، بغلم کن ! هیچ دو نفری به هم نمی رسند مگر به هفت خان رستم و رسومات خیمه شب بازی ! خدا همه چیز را توی مستی آفرید الا گریه را ! یک کار درست کرده باشد همین است ، آن هم از ترس اینکه مبادا دل آدم ها از زور آرزو و درد بترکد و زود به زود مرجوعی شوند ور دل خودش !

Sunday, October 28, 2007






اگه تونستی از سنگ ریزه ها دوباره یه صخره بسازی از من هم می تونی دوباره یه آدم بسازی.

با تو ام دختر ! میشنوی؟


Friday, October 19, 2007

هر شب جواب می­شود از پشت در [سلام]
یک مشت نامه سمت خدایی بدون نام
یک مشت نا...د ِ حرف/بزن توی گوش من
[آهسته تر دوباره بگو از خودت برام]
شرجی­ تر از مشاجره­ی خرده شیشه­ها
شرجی­تر از تشنج ِ ترسوی انتقام
من را به قصد کشت کسی بوسه می­زند
هر شب میان خستگی خیس خواب هام
هر شب که از میان خودم غلت / می خورم
از این کمیک تلخ به ته مانده­ی درام
آن روزها که آمدنت دیر و زود داشت
زل می زدم به پوچی این کوچه­ها مدام
زل می ­زدم به صندلی لیز لحظه ها
به اشتهای کور خودم پشت میز شام
***
هی می­دود به سمت ِ/خدا می­دود هنوز
تا پله­های چندم این راه ناتمام ....

Sunday, October 14, 2007


















از کبودی گردنت شروع می کنم

بگذار
تخت تو را ، وسط جنگل رها کنم
با ملحفه های شطرنجیش
حرکت اول :
سینه ام صدای شیر میدهد
نعره بزن!
بچه آهوی تو اینجاست
که شکار شود
(شعر جدیدی شدم بخوانم؟)
حرکت دوم :
_ شعر _
از لبهام
بوسه های کوتاه
طولانی می شوی
مثل عادت ِ درد دارِ ماهیانه ام
تو؟!
تو از تمام ِ قرص ها
ماه تری،
بی اثر تر!
خودم را گول میزنم
این کبودی
ماه گرفتگی نیست
پاک می شود
حرکت سوم .
یک مهره کم !
گول _ زده شدم
خوردم
به اسب نری
که قرار نبود مادیانش را ببرد
که قرار نبود،
که قرار نیست،
که قرار...
احمقانه ترین افسار ِ این جنگل
در دستان ِ دختران ِ چاه های عمیق
بنویس
حرکت چهارم.
یقه ات را بالا می کشی
سرفه میکنم
رها می کنی
مرا
وسط جنگل
بانوی برهنه
ملحفه می شورد
در رودخانه ای که...
از آب ِ چاه!
چهار حرکت
تو راپایین میکشد
از این ماه!

Saturday, October 13, 2007



فکر کن یک روز

لا به لای مهره های پشت ِ تو

انگشت های من تلخی هایشان را

فرو

فروو

فرووو

.کنند

Tuesday, October 09, 2007



جسم من سیاست من!

پ.ن:هیچ . باید رفته باشی تا بفهمی

Tuesday, October 02, 2007


بسا بی گناهان هستند که بی جهت سر زنش می شوند.

امام علی ع

Sunday, September 30, 2007



مثل عبور از وسط لنزهای سبز
با گریه های دودی ِ یک عینک جدید
رنگی تر از تجسم یک خواب خنده دار
که مثل یک پرنده ی وحشی به تو پرید

تا قصه ای جدید بسازد برای من
از شاهزاده ای که نیامد بدون اسب
از شاهزاده ای که....
_ ادامه نده!بخواب!
محکم تر از همیشه عزیزم به من بچسب

چسبیده ام هنوز به دستان کوچکم
باید خودم دوباره خودم را بغل کنم
ته مانده های زندگی جدولی م را
با چشم های بسته تر از / باز حل کنم ↓

یک مشت چیز بی همه چیز قشنگ را
در این خطوط گیج عمودی ...از این ستون
خانه به خانه می برمت هی عقب عقب
به سالهای بچگی ام هی کشون کشون↓

توی حیاط _ خلوتی از چیزهای خوب
پشت درخت های خسیسی که کاشتم
بکّن مرا میان همین چاله چاله ها
من که به جز گناه ، گناهی نداشتم

من که به جز گناه..._چرا بس نمی کنی؟
دیگر چقدر بشنوم از هیچ و پوچ ها
دیگر چقدر بشنوم از گریه های تو
از این که گِل گرفته کسی زندگیم را

این را بفهم!رفته ام از دست های تو
باید خودم دوباره خودم را ...چه مسخره!
زل می زنم به این همه عابر به این که من
جا مانده ام هنوز ببین پشت پنجره.......

Wednesday, September 26, 2007



یک لیوان آب خنک
برای شما که حق مرا خوردید
خیالتان راحت
دعا می کنم راحت تر از همه لقمه ها از گلویتان پائین رود

تنها یک کلام!
پایتان را از پایم بردارید
باید بروم
ببین! رد پایت کبود شده...

Tuesday, September 25, 2007

WAITING FOR THE MIRACLE
Baby, I've been waiting
I've been waiting night and day
I didn't see the time
I waited half my life away
There were lots of invitations
and I know you sent me some
but I was waiting
for the miracle, for the miracle to come
I know you really loved me
but, you see, my hands were tied
I know it must have hurt you
it must have hurt your pride
to have to stand beneath my window
with your bugle and your drum
and me I'm up there waiting
for the miracle, for the miracle to come
Ah I don't believe you'd like it
You wouldn't like it here
There ain't no entertainment
and the judgments are severe
The Maestro says it's Mozart
But it sounds like bubble gum
when you're waiting
for the miracle, for the miracle to come
Waiting for the miracle
There's nothing left to do
I haven't been this happy
since the end of World War II
Nothing left to do
when you know that you've been taken
Nothing left to do
when you're begging for a crumb
Nothing left to do
when you've got to go on waiting
waiting for the miracle to come
I dreamed about you, baby
It was just the other night
Most of you was naked
Ah but some of you was light
The sands of time were falling
from your fingers and your thumb
and you were waiting
for the miracle, for the miracle to come
Ah baby, let's get married
We’ve been alone too long
Let's be alone together
Let's see if we're that strong
Yeah let's do something crazy
Something absolutely wrong
while we're waiting
for the miracle, for the miracle to come
Nothing left to do…
When you've fallen on the highway
and you're lying in the rain
and they ask you how you're doing
of course you'll say you can't complain
If you're squeezed for information
that's when you've got to play it dumb:
You just say you're out there waiting
for the miracle, for the miracle to come
Leonard Cohen

Sunday, September 23, 2007

« اينجا تاريك است و من شروع مي كنم به نوشتن ... مغزم درد مي كند، سرم و چشمهام، درد مي پيچد توي گلويم بعد دستهام انگشتهام و بعد همه وجودم... حس ميكنم بدنم چرك كرده است شايد دورتر ها ... سالهاي دورتر پيرمرد دكتر يا شايد هم دكتر پيرمرد گفت: دندان خراب را بايد كند وگرنه پوسيده گيش سرايت مي كند.... دندانت چرك كرده عفونت به همه بدنت دارد سرايت مي كند ... و من گفتم : دكتر چون همه بدنم چرك كرده دندانم چركين است... مغزم را هم اگر بشكافي مي بيني كه چرك كرده ... مغز را مي شود كند؟ و يادم مي آيد كه پير مرد به چشمهاي من زل زد و با خود انديشيد « حتما ديوانه است» و فكر كرد كه من نخواهم فهميد ذهنش چگونه وجود مرا به سلاخ خانه برد و من از همه آدمها متنفرم... متنفرم... متنفرم...»
...
صداي زنگ تلفن مي آيد... نفس هام به شماره اند كه صداي حرفهايي از ديوار آن سو به گوش مي رسد و من مي دانم كه تنها من هستم كه مي شنوم... و صدا كردن اطرافيانم بيهوده است وقتي خواهند گفت:
« خيال مي كني... قرصهات رو خوردي؟»
و من ديگر به هيچ انساني نخواهم گفت صداهايشان را كه با خودشان حرف مي زنند را مي شنوم حتي صداهاي دورتر را حتي انچه نمي گويند و لب باز نمي كنند و من از همه انسانها متنفرم...
...
« خسته ام، خسته اند اين دستها خسته اند اين چشم ها خسته اند همه آدمها خسته اند... باور نمي كني؟ از هر كس كه سوال كني
مي گويد:« خسته است...» و خستگي وجود ادمي انگار جزء لاينفك زندگي ادمي است... و من خسته ام... اين بار، بار يك خستگي پانزده هزار ساله است بر دوش من... چقدر حرف زده ام؟ با خودم... ذهنم خسته است انقدر توي سرم حرف زده ام با خودم حرف
زده ام... كه مغزم خسته است... ذهنم به آشفته بازاري بدل شده است و دنياي غريب بي حاصلي ... انگار حرفهام باران مي شود و
مي بارد توي سرم .... چقدر حرف زده ام، داد كشيده ام، لبخند زده ام، پرخاش كرده ام، خشم گرفته ام، و دست آخر خسته شده ام... گر گرفته ام، هرم نفس هاي خودم مي خورد توي صورتم... اين يك اتفاق عجيب است؟ اين را نمي دانم شايد يك اتفاق عجيب باشد...من فقط اين را مي دانم كه خسته ام... يك خستگي پانزده هزار ساله... احساس مي كنم داغ مي شوم تمام بدنم داغ مي شود دستهام پاهام سرم و چشمهام... چشمهام اين درياچه هاي خشك ناشدني كه مدتي است به كوير بدل شده اند... چشمهام... اين هميشه تنهايان هستي...»
...
«و مغز من در حال فرو پاشيست... شبيه اتحاد جماهير شوروي شايد... دقيقا شبيه اتحاد جماهير شوروي ... مغز من در حال فوران است و خسته شده است از شنيدن اين همه صدا ... شايد گوشهام بيش از آن چه نبايد مي شنود... حتما بيش از آن چه نبايد مي شنود... حتي موسيقي هم كه گوش مي دهم صداي خواننده ها... صداي دل خواننده ها ديوانه ام مي كند... حتي صداي شاعر ترانه... حتي صداي دل آهنگساز... پروردگارا... به كدامين گناه؟ من به چنين مجازاتي محكومم...»
***
دستش را روي سرش مي گذارد و فشار مي دهد طوري كه هركس او را در اين وضعيت ببيند فكر مي كند مغزش در همان لحظه بيرون مي پاشد...
***
« ذهن انسان قابليت هاي بي شماري دارد. همين جا چشمهات را مي بندي و ذهنت را رها مي كني. هر چيزي را كه مي خواهي
مي آوري روبه رويت مي نشاني... عزيزي، آرزويي، دنيايي، فردايي و يا هر چه كه مي خواهي اصلا.... و ذهنت اين موجود عجيب و دوست داشتني اين هديه و مو هبت الهي ... در آني و لحظه اي برايت اماده مي كند انچه را كه خواسته اي... و تو خودت را در ان رها مي كني در آن سكوت خاكستري ... در موسيقي كلاغ هاي روي شاخه... خودت را رها مي كني و اسوده مي شوي ... خودت را رها مي كني در در همان سكوت خاكستري خودت را رها مي كني در خودت، اينده ات و گذشته ات... و حرفهات... حرفهايي كه مي زني بي اين كه لحظه اي لبهات باز و بسته شوند... بي اينكه لحظه اي دهانت كف كند... ميليونها حرف را كنار هم مي نشاني... جملات را در ذهنت رديف مي كني...ميليونها حرف را كنار هم مي چيني... و مي نويسي يك جمله را روي انتهايي ترين جاي كاغذ ... روي تنها نقطه سفيد كاغذ مي نويسي « جهانم به يغما رفت...» ... گفتم ذهن انسان چه ظرفيت عجيبي دارد... گاه در يك ثانيه مليون ها فكر به خاطرت مي رسد... به سرعت نور. مليون ها بار با ادمهاي اطرافت صحبت مي كني... قصه مي نويسي، شعر مي گويي، در يك لحظه دنيا را واژگون مي كني... آسمان را به زمين مي دوزي زمين را عروج مي دهي...ذهن انسان چه ظرفيت عجيبي دارد...ذهن انسان...در يك ثانيه فردا را مجسم مي كني ديروز را مي خواني دنيا را زمين مي زني و ناگهان جهان را نگاه مي داري... به دنيا مي گويي ... وايسا... و بعد سكوت مي كني...ذهنت ناگهان سكوت مي كند...حالا باز هم سكوت مي كني...همان سكوت وحشيانه كه به مغزت هجوم مي آورد همان سكوت ناباورانه كه دهشتناك مرا بالا مي برد... از من بالا مي رود به اوج مي رسد، من را مي كوبد، دنيا را مي كوبد، سكوت، سكوت، سكوت... اينجا هم كه جز صداي كلاغ ها كه از دور مثل موسيقي مرگ مي خوانند وجز صداي وز وز مهتابي...اينجا جز سكوت و يك چمدان حرف نگفته و يك دنيا تنهايي... يك سكوت خاكستري...جاري در اعماق من... ذهن من، خانه منة شهر من، وطن من...»
***
دفتر را روي زمين رها مي كند و بلند مي شود. در اتاق را باز مي كند. خانه خالي تر از هميشه است. شير آب را باز مي كند و قول مي دهد كه همان را بشنود كه ديگران مي شنوند... قول مي دهد و مي داند كه مي تواند... كمي آب توي ليوان مشكي مي ريزد و به اتاقش بر مي گردد.
دفتر چه را بر مي دارد و دوباره شروع مي كند به نوشتن... تلفن زنگ مي زند... به شماره نگاه مي كند او هرگز جواب تلفن هاي غريبه ها را نداده است... هرگز با هيچ غريبه اي حرف نزده... هر چند پيش از آنكه كسي بخواهد با او صحبت كند او از نيت انها با خبر بوده است... تلفن را به حال خودش رها مي كند و دوباره دفترچه قرمز رنگ را بر مي دارد و يك قرص آبي مي خورد...
***
« آن سان كه بايد هرگز انسان واقعي نبوده ام... يك انسان واقعي... اصلا انسان چيست؟ آنچه انسانيت مي ناميم چيست؟ آنچه جوهر انسانيت مي ناميم...من انسانيت را شايد« كمال، باور و حقيقت بنامم...» شايد انسان در اين سه كلمه خلاصه شده باشد اگر انساني بوده باشد... انسان كمال مي جويد، به دنبال كمال، بالا مي رود، مي جنگد، زندگي مي كند، شعر مي گويد، حرف مي زند، عشق مي ورزد، دانش كسب مي كند تا در پي كمال و حقيقت باشد... و همه آنچه را كه كسب مي كند بايد باور كند... يا شايد هم اول بايد خودش را باور كند چون او جهان كوچكي است... او بايد باور كند خودش را و همه جهان اطرافش را، بايد كشف كند حقيقت را تا به كمال حقيقي برسد... مغزم چرا انقدر درد مي خورد... من را مي برد، مي آورد و بعد به راحتي مرا تف مي كند« و من در بستري از وهمي لزج هي غلت مي زنم هي غلت مي زنم»* آنچنان خسته اين حرفها هستم كه مي خواهم تا خود انساني يافتن بخوابم... شايد در خواب معجزه اي اتفاق بيفتد...»
***
دفتر را رها مي كند و لباس مي پوشد... احساس مي كند خالي شده است و در ذهنش هيچ ندارد... با خود فكر مي كند و دستهاش را دور گردنش حلقه مي كند و جلوي ايينه اداي ادمي كه در حال خفه شدن است را در مي آورد...روسری آبي را دور گردنش مي پيچد... و محكم هر دو طرف روسری را مي كشد زبانش را بيرون مي آورد و خودش را حلق آويز مي كند... و بعد توي آينه خودش را نگاه
مي كند و سرش را تكان مي دهد:
«ديوونه شدي ها!»
بيست و چند ساله به نظر مي رسد ... !»
دفتر را بر مي دارد و خودش را توي اينه كدر نگاه مي كند و بلند مي گويد: « آنچنان كه بايد نبوده ام... و هميشه انچنان كه نبايد... و تنگناي زندگي بي شك مرا به سلاخ خانه مي برد... شكوه قصر هاي گذشته در سر من خراب مي شود... لعنت به گذشته...»
صداي زنگ تلفن نطقش را كور مي كند. همان شماره است اما بي توجه جواب مي دهد انگار نه انگار كه همان ادم چند دقيقه پيش است... صداش مي لرزد بي روح و سرد:
- : بله؟
- : ببخشيد آقا منزل ...؟ ( صدا آنقدر پير است كه اصلا متوجه نمي شود كجا را خواسته است!)
- :اشتباه گرفتيد!
- : پسر برگرد خونه... مادرت داره دق مي كنه!
- : آقا اشتباه گرفتيد!
تلفن را رها مي كند و از خانه مي زند بيرون...
***
« خودم را توي خودم قايم مي كنم... از ادمهاي اطراف مي هراسم... اما غافلم از « من» مني كه مي دانم از همه انسانها ترسناك تر است... چرا مي ترسم؟ چرا اسير اين دلهره عذاب آورم؟ چرا در خودم ضجه مي زنم... روي صندلي هميشه گيم در پارك نشسته ام . روبه روي «كبوترهاي چاهي» كه دانه مي خورند... پسر بچه ها اطرافم را گرفته اند و مي خندند... شايد هنوز نفهميده اند كه كودكي دوران هراس آور ترديد ناكي است... دنياي دروغيني كه آدمهاي بزرگتر مي سازند...»
***
روي صندلي پارك خودش را رها مي كند. پسر بچه اي كنارش مي نشيند و زل مي زند به نوشتن او روي دفترچه... خط وحشتناكي دارد پسر بچه مي دود سمت دوستانش و انها را خبر مي كند پنج، شش تاي مي ايستند دور او و به قيافه ترسناكش خيره مي شوند... انقدر روسری را دور گردنش محكم بسته كه بچه ها هر آن احساس مي كنند روي زمين مي افتد و مي ميرد... موهاي بلند و ژوليده اش از دور روسری بيرون آمده است بچه ها ريز ريز به قيافه اش مي خندند... به موهاش ...سرش را بلند مي كند و توي ذهنش مي گويد:« شايد هنوز نفهميده اند كه كودكي دوران هراس آور ترديد ناكي است... دنياي دروغيني كه آدمهاي بزرگتر مي سازند.» بلند مي شود. بچه ها به شدت مي ترسند... و چند قدمي عقب عقب مي روند ... ناگهان فرياد مي زند:
« و فردا كه فرو شدم در خاك خون آلود تبدار
تصوير مرا به زير آريد از ديوار
از ديوار خانه ام.
تصويري كودن را كه مي خندد
در تاريكي ها و در شكست ها
به زنجير ها و دست ها.
و بگوييدش:
« تصوير بي شباهت به چه خنديده اي؟»
و بياويزيدش ديگر بار
واژگونه رو به ديوار. »**
بچه ها همه فرار مي كنند يكي از بچه ها گريه مي كند و ديگران بهت زده او را نگاه مي كنند...
***
« سيگاري روشن مي كنم. نيمه كاره دور مي اندازم... تمام شهر گورستان است. گورستانهايي سرد با ديوارهايي بلند و كشيده.... و مردماني از جنس سنگ... تمام شهر توي خودش كز كرده شهر خاكستري من... روي همان نيمكت هميشگي نشسته ام و همان پيرمرد هميشگي كنارم جا خوش كرده است و روزنامه ورق مي زند... پشت به خيابان مي كنم و اراده مي كنم كه صداي ماشينها را نشنوم... و حتي صداي غر غر كردن هاي پيرمرد را... اراده مي كنم صداي مورچه هايي كه روي لبه صندلي راه مي روند را هم نشنوم... اراده مي كنم صداي درختها مردم و دنيا را نشنوم...فقط به «كبوترهاي چاهي» خيره مي شوم و مي خواهم صدايشان را بشنوم...
- : هوا سرده!
- : خيلي...
- :چرا ما با باقي پرنده ها نرفتيم پس؟ ( كبوتر جوان اين را از يكي از پرنده ها مي پرسد چه صداي نرم و آرامي دارد...)
- : اين تقديره...
- : چيه؟
- : مقدره كه ما تو فصل سرما نريم... ما بايد بمونيم... ما محكوميم...
- : محكوم؟ به چي؟
- : به موندن و ديدن سنگ شدن آدمها...
كبوتر ها دانه مي خورند... پرواز مي كنند... دختر بچه اي ناشيانه دانه مي دهد... كبوتر ها مي خورند... هيچ كدام حرف نمي زنند... چند تايي به تقدير مي انديشند و چند تايي به پرندگاني كه رفتند و فقط همان كبوتر جوان به ادمهايي سنگ شدند فكر مي كند...
از جايم بلند مي شوم... توي پارك راه مي افتم و مي انديشم به اسم اين كبوتر ها ... كبوتر هاي چاهي... كبوتر هايي كه انگار از عمق تاريك ترين و سياه ترين چاه ها بيرون امده اند با بالهاي سياه و دلهاي سفيد... كبوترهايي كه از سقوط صعود كرده اند و اوج مي گيرند و... مي انديشم به انسانهايي كه از صعود سقوط كردند و حالا در اعماق سياه ترين و تاريك ترين چاه ها دست و پا مي زنند مي انديشم به ... « آدمهاي چاهي » ... »
***
از جايش بلند مي شود... و فكر مي كند... دفتر چه اش را روي صندلي جا گذاشته است... بر مي گردد كه برش دارد... روبه رويش پسر بچه اي ايستاده دست در دست زني... پسر بچه با انگشت او را نشان مي دهد ...پسر بچه مي گويد:
« اوناها ... همون ديوونه هه كه داد مي زنه... همونه...»
دفترش را روي صندلي جا مي گذارد و شروع مي كند به دويدن...و بين «آدمهاي چاهي» گم مي شود...

Friday, September 07, 2007

واسه ی <جای زخم>
نه کسی
جيغ مي کشه نه گريه مي کنه .
برا چرا گفتن هم
زیادی دیره .
انگار فقط هست که بگه
من يادگار یه دردعمیقم
خوب نیگام کن
مور مور شو

Monday, September 03, 2007

من این جا توی اتاقم دنیای عجیبی دارَم گاهی گوشه ی اتاقَم با فکر های خرابَم نارنجک های
دستی می سازَم همانجا چاشنی اَش را می کشم- من هر شب چند بار توی سنگر خودَم
منفجر می شوم ، تمام ِ سرباز هایم می میرند فکر کن من مدام مزه ی خون را لابه لای
دندانهایَم می فهمم و می خندم من اینجا گاهی زیر ِ خط ِ زندگی ام باد کنک های پاره را
بین شیار ِ لبهایم با فشار ِ اهسته ی زبانَم ریز ریز باد می کنم ، به پوست ِ کف ِ پاهایَم می مالَم
اینجا من گاهی فیلم های کوتاه ِ کثیف نگاه می کنم گاهی فیلم های بلند ِ کثیف گاهی هم
فقط فیلم نگاه می کنم تمیزی و کثیفی اَش را خوب نمی فهمم - با میمون ِ کله گنده ام
حرف می زنم به ریخت ِ معمولی ِ عباس آقا زل می زنم راستی چقدر زندگی برای بعضی ها
سخت نیست به حرف ِ رضا فکر می کنم : همه ی ما یه قصر بالای ابرا داریم یه چنگ ِ خوش
-صدا داریم یه مرغ ِ تخم طلا داریم و البته دو تا شاخ روی کله هامون
من فکر می کنم یک روز شبیه ِ مردِ توی تیمارستان دور ِ خودم بچرخم به سقف ِ راهرو ِ
-سفید نگاه کنم و داد بزنم- اینا اومدن که من و ببرن این جونِوَرا چشمای سیاه ِ گنده دارن
---
کوچولو ؟
هیچ جایی تو این دنیا پیدا می شه ؟
یه جایی که تک تک ِ آدماش امن باشن ؟
---
عشق - هرزگی ِ این شب ها و نفس نفس های من
عمق ِ این فاصله را نمی فهمند
برای من بس است
که تنها صدای تو این جا باشَد

Thursday, August 30, 2007


حذف شد !

Monday, August 27, 2007

... و هيچ نقاشي،
_ هيچ نقاشي !!_
نميتواند
لبخندهاي تلخِ زني را طعم بزند
كه من باشم

Tuesday, August 21, 2007



من!
بانوی تمام بادبادک ها و کلاغ ها
امشب را اعتراف خواهم کرد
امشب را خواهم گفت
که از تمام کلاغ ها و سیگار ها
خسته ام !
خواهم گفت که بادبادک ها
خیال بازگشت ندارند
پنجره ها بسته اند
شعرهایم همه خشک شده اند
دیگر کبریتی ندارم .......

آسفالت های سرد خیابان
پاهایم را دوره میکنند
اینجا جای مردن نبود
اینجا جای مردن من نبود!

Saturday, August 18, 2007

من اینجایم! لای قایم باشک ثانیه­ها...

نمی­خواهید مرا بستایید به خشم؟!

نمی­خواهید مرا بفریبید به عشق؟!

نمی­خواهید مرا دعوا کنید حتی، به نفرت؟!

دستتان هنوز گرم است از کتک­های دیروزتان

بشتابید! زمان از کف نرود!

بشتابید...

بشتابید...

قیمت­ها را آورده­ایم پایین

بشتابید...

دگر جای بحث نمی­ماند!

«دیگر خطر فکر کردن هیچ­کداممان را تهدید نمی­کند»*!...

Thursday, August 16, 2007



شبيه بغض می‌شود، نمازِ دل‌شکسته‌گان

اگر غريب چون منی، نماز را شکسته خوان

Wednesday, August 15, 2007



نه بلندی خنده هایم شنیده

نه رطوبت چشمم را دیده
همیشه برایش همین یک شکل را بلد بودم باشم
محصور

غیر قابل نفوذ

مچاله

Monday, August 13, 2007



من برگشتم.
با قامتی خمیده تر از قبل.اینبار درد عمیق تر بود ! امان از نامردمانی که خود را مرد می پندارند.
خسته ام.مثل همیشه.شاید کمی بیشتر.
نمی دانم!!!
دیگر نمی توانم احساس کنم.اینبار آنقدر سنگین بود که از کتف های ضعیفم چیزی باقی نماند تا بتوانم شدت بار را احساس کنم.نمی دانم چند تن بود اما سنگین بود.سنگین تر از همیشه.
پ.ن:گاهی فکر می کنم خیلی کوچیکتر از بد بختیامم.شاید این درد ها مال آدم هایی باشه که حداقل چهل سال از من بزرگترند.آهای خدا می دونی که من خیلی بچه بودم؟؟؟؟؟

Saturday, August 04, 2007



دارم گريه مي کنم ... اما نمي بينی ... نمي بينند ...
صداي خنده اي ازدورها در گوشم مي پيچد ...

اشكها صورتم را خيس مي كنند، نه!

وجودم را شستشو داده اند و تو نيستی ...

تو نيستي كه ببينی ... مرا كه در لباس اشكها ... بي پناه شده ام...

بيدار مي شوم ... تاريكي همه جا را فراگرفته... چيزي جز ظلمت نمي بينم ...


ترسان قدم بر مي دارم...

قدم...قدم...قدم...

دعا مي كنم نوري بتابد...

نور...نور...نور...

خسته ام...خوابم مي آيد...

نيرويي نهيب مي زند كه برو...برو...برو...

نه! خسته ام...خوابم مي آيد...

نهيب مي زند: برو!

مي روم...

مي رررررررروم...

ميييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييی...

در طول مسير چهره ات در ذهنم، ذهن خاموشم، نقش مي بندد...


نور...نور...نور...

چشمانم را مي زند...

يعني مي شود؟...

نه....................

اما...............................

...

سجاده اي رو به قبله مرا فرا مي خواند...

به خودش پناه مي برم...

از گريه هاي شبانه...از دردهای بي پايان...

از نا اميد يهاي نا تمام...از بي كسي و بي پناهی ...

به خودش پناه مي برم كه مامن بي پناهان است...

دست به دعا مي برم...نگاهم _ اميدم _ رو به سوي آسمان است...

خدااااااااااااااااااااااااااااا....................

ذکر دائم زبانم شده این روزها بعد از هر زنگ لعنتی تلفن

اللهم يا فارج الهمّ و منفس الغمّ و مذهب الاحزان و مجيب دعوة المضطرّين
يا رحمن الدنيا و الاخرة و رحيمهما انت رحمنی و رحمن کلّ شیءٍ فارحمنی
رحمةً تغنينی بها عن رحمة مَن سواکَ...
آمین

Wednesday, August 01, 2007

این پست مال توست که اگر نبودی .....



دلم گرفته عزیز....دارم دیروزهای نامهربان خودم را مرور می کنم....دلم گرفته....من بغض کرده ام ....من دارم توی واژه ها پوست می اندازم.....من خودم را کجا گم کرده ام بانو....من خودم را از کی دیگر پیدا نکرده ام..... تو از کدام سمت به سوی تنهایی من پیچیدی؟
پر از اتفاقاتی که فکر افتادنشان هم به سرم نمی افتد. بی توجیه و بی توضیح، اتفاقی ،اتفاق می افتی ! همین جوری که می بینی !
تو از تبار آب و باد و آينه
به سمت ِ شعرهاي من وزيده اي
و در گلوي من به جاي بغضهاي شيشه اي
بساط سینه سرخ و یاکریم چيده اي
صداي ِ من به اوج مي رسد
كنار چشم هاي تو هميشه پرسه مي زنم
نگو "كتاب و مكتبت دوباره دير شد"
هزار نكته از نگاه تو نگفته مانده با دلم

Monday, July 30, 2007

ببین خدا
میگم چیزه......
اممممممممممممممممممممممم
میای آشتی؟!

Sunday, July 22, 2007



اتاق تاریک است ..بوی عود تمام مشامم را پر کرده ...سرم گیج می رود ...بدن برهنه ام را بر روی تخت رها می کنم ..بالشتم رو روی سینه ام می فشارم ...فقدان چیزی را میتوان احساس کرد...حجم بدنم را می توانم با دستانم احساس کنم ..همه چیز مسخره و کوتاه به نظر می رسد ...کوتاه تر از آن چیزی که تو تصورش را می کنی ..دلم می خواهد سیگاری روشن کنم ... به درون خود نگاه کنم ...خسته شدم ...خسته از خودم ...از ترس های مزخرف ..خسته از احتیاط های مسخره ...یه چیز مزخرف که انگار گلویم را فشار میدهد ..نمی دانم اسمش را چه می توان گذاشت .. تمام این مدت خود را فریب داده ام ..هیج وقت دست هایی وجود نداشته اند ...هیچ وقت .. هیج وقت با هیج کس راجع به هیج کتابی صحبت نکرده ام ...اصلا کتابی نبوده که بخواهم راجع به آن با کسی صحبت بکنم ..هیج وقت .. تمام این مدت خود را فریب داده بودم ..من هرگز کسی را دوست نداشته ام ..هرگز هم دوست داشته نشده ام ..هرگز ..نه اشتباه می کرده ام ..هرگز کسی نخواست با او بنشینم... سیگار بکشم ..یک قهوه بی مزه بخورم!..نه این ها همه یک دروغ بود ..یک دروغ .. نه من هرگز نخندیدم ..هرگز نگفتم به "جهنم" برای همین هم هست که دوست داشته نشده ام.. او می دانست همه چیز دروغ است ..همه چیز ...اینجا همه چیز آروم نیست ...صدای موسیقی انقدر بلند است تا صدای ماشین های بیرون شنیده نشود ..مغزم منفجر میشود ...تحمل این همه صدا را ندارم ..ندارم ...خودم را هم به زور تحمل میکنم ..چه برسد به صدا ..آدم ها ...هی ...من سیگار می خوام ...می فهمی من سیگار می خوام ...اما اینجا زندان است ..سیگار کشیدن ممنوع است ...اتاق تاریک است ...آدم ها نفرت انگیز هستن ...بوی گند میدن ...خبری هم از قهوه تلخ نیست ...رفیقی هم وجود ندارد ..کسی هم به دیدنم نمی آید .. ظاهرا کسی نمیخواهد با من سیگاری دود کند و قهوه تلخی بخورد ..بهتر است بروم ..خودم به خودم سرگرم بشوم!

Thursday, July 12, 2007




بطری های خالی روی میز


سیگارهای سوخته


دیشب آنقدر مست بودم


که با تمام خاطراتمان


هم خوابه شدم


هیس.....


چیزی نگو


در سکوت چقدر راحت عاشقت میشوم


تنم بوی کافور میدهد


میشنوی؟


نرو.......


من که فاحشه نیستم


فقط گاهی


با یاد چشمانت خوابیدم

Tuesday, July 03, 2007




دارم مچاله می شوم امشب کنار ساک
باید دوباره در برود....[هی بزن به چاک]

ماشین و بوق / های مردد...[سوار شو]
و مثل بچه های بدِ بد... [فرار شو]

من گیج تر شدم که تصادف کنم تو را
یک گوشه از جهان خودم تف کنم تو را

که تند ِ تند می روی اما خودت بگو:
اصلاً کجای شهر توقف کنم تو را؟

شاید مرا ادامه دهی نصفه نیمه تر
شاید اِدا...اداااامه دهی [بی شعور خر]

بر روی تختـ/خواب زنی در لباس خیس
مز مزه کن...دوباره بمک لب به لب بلیس

سَم / بوسه های داغ عزیزم [بزن تو رگ]
می خواهمت همیشه و هَر...[گمشو توله سگ]

گم می شوم شبیه همین روزهای مات
من را بگرد توی خودت توی جیب هات

باران گرفت / حال مرا باز بی دلیل
هی تکه تکه زندگی ام را برید...
ـ کات
***
دارم... تمام می شوی از دل خوشی من
[با تو چه دیدنی ست ولی سگ کشی من]

Thursday, June 28, 2007




مثل گریه به خاطر یک چی؟
وسط خنده داری ِ غم ها
مثل غمگینی خود ارضایی
جلوی چشم گیج آدم ها

مثل می خواهمی که می خواهم
مثل برگشتن ِ من از « هرگز»
در سرم مردن ِ دو تا نقطه
در سرم مردن ِ دو تا قرمز

خیسی ات از لباس زیری که
عشق را ذرّه ذرّه حل کرده
توی تنهایی ِ من از خوابی
که پتوی ترا بغل کرده

لمس ِ دیوارهای نامرئی
درک یک اتفاق پیچیده
گریه ی بچّه ای خیالی که
وسط زن... و مرد خوابیده

حسّ ِ بی اعتمادی مردی
که به من می رسی و مأیوسی
تف شدن توی صورت دنیا
مثل یکجور فحش ناموسی...

سعی می کرد زندگی باشد
زور می زد جدا شود از زن
مثل یک فعل ِ من در آوردی
که خودش را بصرفد از « بودن » !

فعل ِ دیوانه وارِ بی نقطه
فعل مستهجن ِ دو مفعولی!!
زندگی توی نامه ی بی اسم
بین یک مشت حرف معمولی

بین تصویرهای غمگینی
که یکی با کمال بی شرمی...
...مگسی که به شیشه می چسبم
مثل رؤیای روشن و گرمی!

مثل شعری که خواستم امّا...
مثل مردی که در زنی دلسرد ↓
زندگی / می کند مرا با عشق
زندگی / می کند مرا با درد

Wednesday, June 27, 2007




سیاه و سفید ...
کل زندگی من همینه !
من به لکه های سیاه عادت کردم ...عادت!
هوه...آخه من به سیاه ایمان دارم! اما لعنت به هرچی زرده ...
زیاد به اون بالا بالایه اعتقادی ندارم و همچنین تو!
من از خوردن یه فنجون قهوه در کنار تو لذت می برم ...اما من به تو اعتقادی ندارم ...
من از رقصیدن با تو لذت می برم ..اما به تو اعتقادی ندارم ...
من از خوابیدن در کنار تو لذت می برم ..اما من به تو اعتقادی ندارم!
من همیشه چشم های تو رو دوست داشتم ...اما هیچ وقت به تو ایمان نداشتم !
من هیج وقت به دنیای تو ایمان نداشتم!

Monday, June 25, 2007




هی می خورم دوباره لبم را لذیذ تر

تف می کنم تمام ِ خودم را غلیظ تر

زیر ملافه های تو دنیا قشنگ بود

زیر ملافه های تو حالا مریض تر ↓

که می شوم کنار شومینه / جَرق جَرق

هیزم بریز توی نگاهی که هیز تر↓

زل می زده همیشه ی این تختخواب را

که هی فرشته اش بشوی هی عزیز تر
***
توی فضای خسته ی «قلبت» به خواب رفت

توی «نوار» خالی و خونی تمیزتر...

Saturday, June 23, 2007

... حمایت ...
حمایت ... یه احساس مبهم! ... چیزی که هیچ وقت تجربش نکردم ...باورت می شه؟!...
... حمایت ... با سه نقطه قبل و بعد ...یه احساس مبهم ...چیزی که من تا حالا تجربش نکردم ولی بهش نیاز دارم !...
... حمایت ... با سه نقطه قبل و بعد !!! سه نقطه ای که توش کلی حرف نزدس ! همین سه نقطه خیلی وقته راه گلوی منو بسته !... باورت میشه ؟!!...
حمایت ...همون احساس مبهمی که من بهش نیاز دارم ...همون چیزی که خیلی وقته راه گلوی منو با بغض بسته!..
باورت میشه ؟؟ به همین سادگی ...شایدم ساده تر ! ...
همیشه ته عشق به نفرت می رسه ... دلیلشم همون احساس مبهمه ..
بار ها و بار ها اینو تکرار کردم ..
همیشه آخر عشق به نفرت رسیدم ...اما هنوز مطمئن نیستم که این آخره خطه ...
همیشه خنده ها بوی مرگ می دن ! ... باورت میشه؟!!...
خنده هایی که از شادی سرچشمه نمی گیرن ...
خنده هایی که تهش نفرت و پوچیه !
سه نقطه هایی که قبل و بعد از حمایت وجود داره ...
نمی تونی هیچ وقت مطمئن باشی که خنده ها سر چشمه ای از شادی هستن خنده بوی مرگ می ده...باورت میشه ... وقتی به درون خنده نفوذ کنی می فهمی که خنده قسمتی از مرگه ...
همیشه یه لبخند مضحک به لبمه ... اون احمقا فکر می کنن که این لبخند سرچشمه ای از شادیه ...هاه ...!... اما اونا نمی دونن که این لبخند بوی مرگ می ده چون هیچ وقت پشت چهره این لبخند و ندیدن ..
همیشه ته عشق به نفرت رسیدم دلیلشم همون احساس مبهمه ! ...
حمایت !.. چیزی که من واقعا بهش نیاز داشتم !!!
با سه نقطه قبل و بعد ..
و سکوتی پر از درد ..
همیشه آخر خط به نفرت رسیدم !!!
و زندگی پوشیده شدس پر از پوشال نفرت ٬ و من اونو خیلی خوب تجربه کردم ...
خیلی خوب بوی گند اونو حس کردم ..
و فریاد های گوش خراش اونو شنیدم !...
می دونی چیه ؟!...
اگه
من
تا
حالا
یک
بار
حمایت
رو
تجربه
کرده
بودم
الان انقدر درد نداشتم ! ...
اما من
همیشه
بوی
مرگ
تنهایی
درد
...
رو خیلی خوب تجربه کردم! خیلی خوب !!...
و این
سه نقطه هایی هستن که قبل و بعد حمایت قرار دارن !
همیشه آخر هر چیز بوی نفرت و احساس کردم همیشه ...
همیشه ته هر چیز به نفرت بر خوردم! همیشه ...
همیشه توی عشق به نفرت رسیدم همیشه!!!
و همیشه سکوتی از نفرتو تجربه کردم !

اما اگه ذره ای حمایت وجود داشت حمایتی خالی از ترهم هیچ وقت اینجوری نمی شد!
اما همیشه ته عشق به نفرت رسیدم! نفرتی که می خواست برای لحظه ای عشق و حمایت از عشقو تجربه کنه..


Thursday, June 21, 2007



آنقدرها هم که فکر می کردم سخت نبود راه رفتن به سوی اعماق نیستی
جایش در یادم نمانده

شاید کمی آنطرفتر

کمی مایل به جنوب غربی

درست سمتش را نمی دانم

به گمانم به سمتی بود که دیروز خورشید غروب کرد

تلخ بود

مثل شیر قهوه ای که با آنهمه شکر باز می گفتی تلخ است

باور نکردنی است کسی تا این اندازه دلش برایم بسوزد...

زندگی من هم برای کسی! نگرانم شد – نگرانم کرد – نگرانش کردم
وای ... چقدر نگرانی ... !؟چه دیدنی شده ام

نمی دانم سرد شده ام یا بی تفاوت... یا شاید از فرط آشفتگی دیوانه
می دانم، خودم که می دانم

شده ام مات و دنیای دیوانگیهایم را جستجو می کنم

شاید نشستن در زیرِ نور ِ کم ِ اتاق ِ سرد ِ این روزها

تنها راه رسیدن به آرامش باشد

بنشینم و از فرظ خستگی خوابم برد

چقدر خوابم می آید... کاش خواب بودم

Monday, June 18, 2007

... دارم
به جاي نقطه چين هر چه مي خواهي بگذار
درد، بغض، نياز
اما دوستت را نياور !

Saturday, June 16, 2007






میان گیجی ودکا میان مرفینت
شروع می شوی از پانتومیم غمگینت

و پشت پرده تویی که همیشه می ترسی
همیشه پرت تری از حواس تمرینت

دیالوگی که نداری دوباره یادت رفت
شبیه تلخ ترین اتفاق ِ شیرینت

که پشت رل که نشستی و مشت می کوبی
و باز گریه شدی در میان ماشینت:

خدا بد است عزیزم ،خدا نمی فهمد
خدای ِ جیغ!خدای ِ....خدای بی دینت!
***
سقوط می کنی از سِن به صحنه ای تاریک
شروع می شوی از خواب های سنگینت↓

میان گیجی ودکا.....
میان مرفینت ↓

Friday, June 15, 2007

تمام ِ این ها را تو ساخته ای

خاطرات ِ آن روز ها

بد کاره گی های این روز ها

کج خلقی های راست نشدنی ِ من

کبودی ِ توی ریه های خودَت
و یک بن بست

که نمی سوزَد

نمی ریزَد

نمیشکند---

کوچولو ؟

-یه روز یه مَنی بود که فردا شایَد مرد-

الان یه مَنی هست که شاید دیروز مرده-

من ِ الان ِ من داره دیوونه ی این دخترک می شه
---خدای این آدم ها یک روز تنش کرم می گذاردیک روز تمام ِ این دنیا را به یک ارزن می فروشَد

Tuesday, June 12, 2007

زندگی ام را با اسم کوچک صدا زدم .نشنید.ترسیدم شنیده باشی. باور کن ترک عادت موجب مرض های زیادیم کرده.مثلا بی آنکه بخواهم خیابان ها را می خورم. می خورندم.کوچک نمی شوند. کوچکتر می شوم. تهوع چیز عظیمی است وقتی قرار باشد بالا بیاید. هنوز هم سنگینم. حتی نمی نویسم که سبک شود. شاید یک اتفاق باشد که خیابان نوش جانم شد.من از خیابان ها بالا می آیم. سبک تر می شوند.حتی برنامه ریزی قبل را دوست ندارم.دوست ندارم بگویم کاش به اسم کوچکت عادت کرده بودی.

Saturday, June 09, 2007

تاول های روی دستهايم ديگر نتيجه بدمستی های شبانه ام نيست....
و سرمای بين بند بند وجودم را به دندان ميکشم...
و برايت خنده های از ته دل ميکنم...
تا باور کنی که ميتوانم(!)
و دوباره ترسهايی که پشت پلکهایم بالا و پايين میپرد....
و من نبايد آنها را به تو بگويم...(!)
که شايد تو مرا برگردانی به همان نقطه هميشگی.....(!؟!)
و اين بار من می مانم و شبهايی که کاشی ها را شماره گذاری ميکنم تا ساعت ۱۱ شود....
و انگار ديگر تو هم با من مهربان نيستی..(!)
و خودت گفتی که نميتو انم حتی برای break بروم.....
انگار بايد فشار را بين خودم و خودم تقسيم کنم...
و گاهی بايد خود اول را به خود دوم ترجيح دهم...
و حتی نمیپرسی خستگيهايم را پشت کدام پنجره قايم ميکنم؟؟؟
و سوختگيهای روی تنم را....
حتی دستهايم را نميگيری که بلند شوم و بدانم که هنوز زنده ام...
.هنوز هم...
و او هر روز به من ميگويد امروز خيلی
cute شده ام(!)

Wednesday, June 06, 2007

دست می کشم روی این دیوار های آشنا
دیوار های هرزه که هر گاه
لرزیدم
هر گاه
تکیه کردم پشتم را خالی کردند ..
دراز میکشم و مانند يک زندانی امیدوار
آسمان را از پشت نرده های پنجره ی سلولم ديد ميزنم و
فکر کنم ابر ها چرا اینقدر شبیه گوسفندهای آواره و بی سرزمین شده اند
و چرا ابرها دیگرشبيه پرنده های سرزمين عجايب نيستند
و هيچ خرس احمقی پشت سوسمار مهربانی ننشسته
و هيچ قايقی روی آبی های وسيع در حرکت نیست..
نگاه میکنم به پشت سر
به کودکی که زنده زنده در خاک جان داد کنار جوجه های سبز بی رمقی
که صبح روز بعد مرده بودند
کنار هسته های سیب که در انتظار معجزه ی رویش خشک شدند..
سر میخورم از خاطرات پیر و عور
که از نهایت انزجاربه نقطه های منجمد و بی حرکت رسیدند
وبه بینشی کور و به چشم هایی خیس. ..
عق میزنم از عمق تخمک های باکره ی یک گیاه نازا
از جنس درد های هزار ساله
کنار ویرانه های بدن یک زن متلاشی شده
از فکر تنهایی

Friday, May 25, 2007

و باز، حس خداحافظي اجباري...
صداي قهقهه در مجلس عزاداري
دوباره پنجره هايي که رو به ديوارند
و باز/ ميکنيش بدترين خود آزاري
شبيه حس زني در ... که بد کتک خورده
و مرد آمده بالا سرش پرستاري
و طعم تلخ" تو هم دوستم نداري" در
زبان طعنه به معشوقه هاي بازاري
که لمس ميکني و لمس ميشوي اما
تمام لذت زن از تو، پول سيگاري
که روي تخت تو گيرانده مي شود غمگين
در انتظار زماني که پول بشماري
درست مثل کسي در مراسمي رسمي
که بي خيال تو پوشيده زير شلواري
مهم نبوده مخاطب براي اين شاعر
مهم نبوده کجاهاي شعر، تکراري
دو دست لخت سفيد و زمينه اي تاريک
جنازه اي که در عمق زمين ، به حفاري
فرو کشـــيـــــده شدم تا جهنمي نمدار
فرشته اي که نمي سوختم به ناچاري
شدم گناه بزرگي که آتشت ميزد
هوا عوض شده ، باران/ گرفته انگاري
خدا جنون زنانه ، لطافتي وحشي
صداي خوردن باران به شيشه را داري؟
دو چشم خيس معلق که در فضا ماتند
به شکل هندسي قبر... مثل بيماري
که باورش شده يک عمر مردگي کرده
که خون لخته زن بوده در رگش جاري
صداي قهقهه يک خداي اخراجي
کف مرتب اجساد در عزاداري
گرفته گريه اش اما بلند مي خندد
که بر نيامده از دست هيچ کس کاري

Sunday, May 20, 2007

Wednesday, May 16, 2007

میدونی بدترین قسمتش کجاست ؟
اونجا که صبح بعد از نئشگی قرصهای دیشب واقعیت زندگی با اولین تابش خورشید میخوره تو صورتت
این روزها با چشم‌های باز خواب می‌بینم...
...شب‌ها خوابی در پشت پلک‌هایم نیست.
تن‌دردهایم و سرگیجه‌هایم را هم می‌گذارم پشت دیوارِ غُدبودن‌هایم!
...
و حالا... نگاه کن به من! هنوز هم من را می‌شناسی؟

Monday, May 14, 2007

خدا از سر من گذشته است...
...سال‌های سال، قبل از این‌که زمان هم از سرم بگذرد.

...و حالا نبض‌هایم هستند که روی استخوان‌های جمجمه‌ام هم‌آغوشی می‌کنند!

Sunday, May 13, 2007

انگار دلم صورتک دخترکی را می خواهد که در چشمهايم زل بزند و بگويد نگرانيهايم را می فهمد...
دخترکی با چشمهای درشت ودماغی مستطيلی
/با موهای رشته رشته واصلا خوشحال..
بعد از آن هم خوابگی
لباس هایت اولین چیزی هستند که
مغزت را تحریک می کنند
آنها را
می پوشی و بدون معطلی
می ر و ی .
بازی با طناب را بیشتر ترجیح میدهم
همان هایی که یک سرش را تو میگیری و یک سرش را خدا
همان هایی که فقط من باید رد شوم
چشم هایم را میبندم و تا آخر میدوم
چشم هایم را که باز میکنم
خدا سیگار میکشد!
و تو پشتت را کرده ای و مشغول معشوقه جدیدت هستی
و من!
فقط دلم برای موهایم تنگ شده است...

Saturday, May 12, 2007

بعضی وقتها فکر میکنم
تنم ، یک سر ، یک شقیقه ، یک قلب ، یک معده و یک گردن اضافه دارد
این درست همون وقتهایی که حس میکنم
زندگی ، یک چوب بیس بال، یک تپانچه ، یک چاقو،یک کوکتل با کمی سیانور ، ویک طناب کلفت کم دارد
تجاوزهای خدا به مریم بود که مسیح را به این دنیا آورد...
کودکان عقیم در راه ارضای عقده‌های پدران‌شان به صلیب کشیده می‌شوند.

Friday, May 11, 2007

چیزی که دیگران برای من ندارند
وقت است .
چیزی که من برای دیگران ندارم
حوصله است .
نداشتن منهای نداشتن میشود
صفر .
صفر تو خالی ِ پر رنگ .
از لابه لای دفترچه خاطرات ویکتوریا بعد از یکی دو هفته زندگی مشترک با ویکتور:
به نظر میاد کلید ورود به قلب ویکتور رو پیدا کرده باشم
بگو کجا بود؟
لای ملافه های تخت خوابمون بود

Thursday, May 10, 2007

وقت هایی زندگی محکم من را به آینده اَم می کوبَد
به گذشته اَم بر می گردانَد
- انگار که بین دو آینه ایستاده باشی
خودَت را ، هم زیاد می بینی هم خیلی دور هم خیلی نزدیک
اینطور وقت ها حدسَش برایم سخت می شود یا شاید حدس زدن خودَم برای خودَم
سخت می شود
این که آدم حتّی نتوانَد خودش را حدس بزند مثل ِ این می شود که کَسی روی مغز ِ آدم
ناخن می کشد
- جاذبه ی زمین از کار می افتد
-هوا پوست ِ آدم را می کشد به سمت ِ خودش
این روز ها مدام توی خودم تکرار می شوم -
سلول های مغزم انگار از سرمای زیاد حباب درست می کنند ، ریز ریز می جوشَند
این روز ها پسر ِ روی دکل های برق لب های دلتنگی اَم را لیس می زند ـ گاز می گیرَد-
و من آرزو می کنم کاش گودالی زیر ِ پایم بودکه مرا بیرون می کشید از بین دست های زندگی از بین ِ این گذشته های سیاهش
از بین ِ این آینده های سیاه تَرَش

Sunday, May 06, 2007


و من چه کودکانه
بر زوال دخترانگی ام گريه ميکنم
وتو چه رندانه
بر من تعظيم ميکنی
آروم تر . . .
هنوز
درد بسته شدن نطفه ام رو
تو بکارت کابوسام
حس ميکنم
وحشی نباش
وحشی نشو
آروم تکونم بده

Saturday, May 05, 2007

استیلا؛
تمام طول شب.
خوابش را دیده‌ام که دیده‌ام،
به درک (-ِ من، -ِاو).
□استیصال،
دیگر نمی‌خوابم.
حتی اگر مجبور شوم.
دیگر تمام شده‌است.
صبح شما هم بخیر

Monday, April 23, 2007


علم و معاش و تو
قبل تر ها سه دلیل من بود برای بیرون آمدن از سوراخم
بعد تو تلخ شدی، رییس بزرگ عذرم را خواست، قید این یک برگ مدرک را هم زدم
حالا هم هر چه ضرب و تقسیم میکنم میبینم دیگر هیچ بوی پنیری نمیتواند من را از این تو بیرون بکشد،
سوار کند ببرد بیاندازد توی بغل یکی از تو تلخ تر و از رییس بزرگتر و از استاد عینکی تر

Saturday, April 21, 2007

تیکه ی خالی ای از هر آدم
با تیکه ی یه آدم دیگه پر میشه
نیاز دو طرفس
ولی همیشه فقط
یکی این وسط ..
بی نیاز میشه

Monday, April 16, 2007


اول مدرکش را فروخت بعد شخصیتش را ، بعد نجابتش را ،بعد شرمش را ،بعد حیایش را ..و با پولش یک ژیان 53 نمره تهران آبی کمرنگ خرید که باد لاستیک های عقبش میزان نبود و مسافرکشی میکرد ،بعد دختر بلند میکرد ، بعد توی جاده های متروک جیب مردم را خالی میکرد و ..و با پولش تویوتای مشکی خریدکه باد لاستیک هایش میزان بود ،بعد مدرکش را ، بعد شخصیتش را ، بعد دخترها خودشان سوار می شدند ،بعد اول نجابتشان را خرید ،بعد شرمشان را ،بعد حیایشان را ..بعد آن ها با پولشان یک ژیان نمره تهران آبی کمرنگ میخریدند که باد لاستیک های عقبش میزان نبود........
پ.ن: نجابت ، شیرین چنده؟!

Sunday, April 15, 2007

عشق با اصول ریاضی و فلسفه قابل تعریف نیست، عشق تنها با قانون عشق تعریف می‏شود.عشق از نظر من هم‏ آغوشی زن فاحشه‏ی همسایه‏ام با شوهر مریضش بود، صبح‏ها که خسته از آغوش شهوت مردان زن‏دار می‏آمد.

Tuesday, April 10, 2007


زندگی یعنی جرم .
يعنی سينک ظرفشويی يعنی کتری يعنی حمام کاسه ی توالت شيار موزاييک
يعنی يک آدم میتواندخودش هم جرم بگيرد رابطه هايش حرف هايش چشم هايش مغزش .
يعنی سينک ميتواند عوض شود اگر جرم گير صاف اثر نداشته باشد کتری ميشود دوباره خريد اگر با جرم گير رافونه پاک نشود يعنی هر کثافت رسوب کرده توی هر شکاف و سطحی با هر جرم گيری پاک ميشود بوی تند اسیدی همه شان بار ها مجرای تنفسی ام را سوزانده .
با رابطه هایت که کبره بسته با حرفهایت که ماسیده با چشم هایت که لابد از انعکاس تمیزی کور میشوند با مغزت که هر روز افکار پوسیده و حجری را تحلیل میکند
چه کار کنم ؟