Sunday, February 28, 2010

Lee: You don't want tell it to me because it's part of your life, and you don't want me to know anything about your life.
Ann: I like it that you don't ask me anything about my life.
Lee: I don't ask you anything because I've learned not to. When you look at somebody, really look at them, you might see fifty percent of who they are, and wanting to know the rest, that's what destroys everything. That's what I learnt.

Wednesday, February 17, 2010

فعل معلومي است:
«دوستت دارم»
كه حرف ندارد؛
حرف اضافه.
دوستت دارم!
و تو كه نباشي،
مصدري مي‌ماند و من
ـ كه فاعلي بي‌خاصيتم ـ
و حرف‌هاي اضافه دوروبرم را شلوغ مي‌كنند.

Saturday, February 06, 2010

بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر

چه سال ها بيايد و برود تا ما يادمان برود جلوي چشم هاي مان با ماشين يكي را زير گرفتند . باورمان نشد و دوباره لهش كردند تا باور كنيم . تا دنيا دنياست ياد مان بماند .
چه روزها بگذرد تا چشم هاي خوني ندا و فرياد مستاصل « ندا بمان » از خاطرات مشترك مان پاك شود . تا ترس آسمان راه راه زندان را بريزيم دور و لخ لخ دمپايي هاي هواخوري را . تا نترسيم با هر صداي بلندي و همهمه اي . تا البرزي جان نسپارد توي هيچ اويني . بي پناه و تنها . تا ليلي ها پشت ديوارهاش از حال نروند و هيچ كس با گل هاي پلاسيده از اين همه انتظار ، از خستگي اشك نشود غصه اش و هاي هاي نگريد .
چه خرداد ها كه بيايد و ياد كيانوش ها را زنده كند و سهراب ها . چه محسن ها كه ديگر نباشند و امير ها كه نخندند . چه ترانه ها كه رفتند . اشكان ها كه برنگشتند ...

و من فكر مي كنم دلم چه روزهاي حالا دور كافه نشيني را مي خواهد كه روي ديوارهاش عكس بهمن جلالي هاي مرده نباشد . كافه هايي كه توش كسي را دستگير نكرده باشند .
من چه دلم مي خواهد بگويم تمامش كنيد اين بازي را و مثل نيكي كريمي « نيمهء پنهان » اشك بريزم . كه دلم مامانم را مي خواهد كه بغلش كنم و بگويم دلم تنگش شده . نه مامان ِ حالا نگران ِ غمگين را . كه دلش مي خواهد برويم زودتر . كه خيالش راحت باشد بس كه ناراحت خوابيده اين همه شب هاي سرد.
و دلم مي خواهد به آقاهه بگويم ما هيچ هم نسل شجاعي نيستيم . ما ، يعني من مي خواهيم برگرديم خانه هاي مان . ما دارد ترس مان مي گيرد از شب . همه داريم مي دويم كه برسيم جايي كه توش مامان هاي مان منتظرند و نگرانند و اين تلفن هاي بي صاحب قطع است و آنتن نمي دهد و اين روزها آنتن كه ندهد موبايل ها يعني خطر جايي همين نزديكي ها دارد مي درد سينهء كسي را و زير مي گيرد با چرخ هاي بي رحمش تن نحيف مان را . يعني جايي همين نزديكي ها ما محاربيم و بايد كه اعدام شويم . يكي اعتراف كرده . يكي گه خورده . يكي به خاك سياه نشسته . ما جوانيش بايد تلف شود پشت ميله هاي زندان .
ما نسل شجاعي نيستيم . ما فقط راي مان را مي خواهيم . مي خواستيم . ندادند كه به اين روز افتاديم . چه دلم مي خواهد بگويم راي مان را پس بدهيد بي شرف ها !
با همه اينها سالهاست كه ديده ايم درست در همين اواسط بهمن هميشه سرد كه يكي "‌شاه با فرحش در رفت "‌را فرياد كرد . ديديم كه شاه افتاد وشكست ! سالهاست كه گوشمان به فرياد امام عادت كرده كه " من توي دهن اين دولت ميزنم" ! ما ايمان داريم كه ميشود شاه ها فرار كنند ميشود توي دهن دولت ها زد !‌ما باور داريم كه شاه ها ميشكنند!

Friday, February 05, 2010

عصرهای خوب


عصرهایی هم هستند که دل آدم تویشان آن همه نگیرد، عصرهایی هم هستند که دوست داشتن به تنت بپیچد و از سر و کولت بالا برود و قلقلکت بدهد و خواب از سرت بپراند و عین خیالت هم نباشد که اصلا این دوست داشتن چند طرفه است و صدای همه ی خواننده هایی که ازشان متنفر بودی بیخودی یکهو قشنگ شده باشد، کم اند اما هستند عصرهایی که بدانی اگر توی هیچ کدام از کافه های دنیا ننشسته ای تقصیر تنبلی ست نه تقصیر تنهایی!