Monday, March 24, 2008

داد و بیداد راه انداخته بودیم سر خاطره، وسطاش چند بار گفتیم که تو کاملا مخت تعطیله. یهو از اتاق پرید بیرون گفت:
آره من تعطیلم، خوش به حال شماها که وازین، پاشین بیاین منم وا کنین!

چند ثانیه ما سه تا انگار که مرگ مغزی شده باشیم همدیگه رو نگاه کردیم و بعد .... اولین بار در عمرم بود که وسط دعوا همه از خنده منفجر شدن!

Saturday, March 08, 2008

من دختری هستم هفت ساله

که بوسه ای خواب را از من ربود

من دختری هستم چهارده ساله

که از لبهای تو فارغ شدم

و دستهای تو را گم کردم

من دختری هستم بیست و یک ساله

که عطرم را خیابان به خیابان

در شیشه های کوچک رنگی می فروختم

و دست به دست

لب به لب پسران بسیاری

تو را درآغوش می گرفتم

من زنی هستم بیست و چهار ساله

که تو را آبستنم