Friday, June 12, 2009



می‌دانی؟ کلمه‌ها هم وزن خودشان را دارند، سنگينی خودشان را. تو می‌نويسی‌شان که خلاص شوی خودت را خلاص کنی از سايه‌ی سنگينی که انداخته روی حس‌ات، من می‌خوانم و سنگينی‌ش شره می‌کند روی دلم.

کلمه‌ها هم تنِ خودشان را دارند، مرز خودشان را، حد و حريم خودشان را. تا حالا نشسته‌ای بشماری با اين الفبای محدود، با اين کلمات عقيم و سرگردان، چند بار می‌شود گفت «دوستت دارم»؟ که هربار تازه باشد اين دوستت‌دارم‌ها که هربار تکرار مکررات نباشد؟ مگر چند بار می‌شود کسی را دوست داشت که هر بار بخواهی کلمه‌تری پيدا کنی برای دوست داشتن‌اش جز همين «دوستت دارم»ای که تنها حلقه‌ی اتصال من و توست.

آدم‌ها زندگی می‌کنند برای دوست داشتن، برای دوست داشته شدن. و اين «دوستت دارم»ها به تعداد تک‌تک آدم‌های عالم تکرار خواهد شد. من «دوستت دارم»های زيادی را به خاطر می‌آورم، تو هم. همه‌مان «دوستت دارم»های خودمان را داريم، بارها و بارها. با هر «دوستت دارم»ای زندگی رنگ می‌گيرد و بو می‌گيرد و برق تازه‌گی می‌بارد از سر و روش، بی ‌هر بارِ آن زندگی به يک‌باره از شکل می‌افتد بی‌رمق می‌شود مات و کدر و بدرنگ به جا می‌ماند. من و تو که ديگر خوب ياد گرفته‌ايم هيچ‌کس نمی‌ميرد بی اين «دوستت دارم»ها با اين «دوستت ندارم»ها، ها؟ ما که ديگر خوب بلديم دل ببنديم به همين «دوستت دارم»ای که جاری‌ست تو فضا، تا هر وقتی که باشد. بلديم وقتی برسد که ديگر نبود، بشينيم غصه‌ی نبودنش را هم بخوريم، آدم است ديگر. بلديم دنيا با اين چيزها به آخر نرسيده، نمی‌رسد هم.

تو که اما بايد خوب بدانی، آدم‌ها يک‌جور نمی‌مانند. هر روز و مدام عوض می‌شوند، نگاه‌شان دل‌خواسته‌ها و دل ناخواسته‌هاشان عوض می‌شود هی. بايد خوب بلد باشی دوستت‌دارمِ ديروز چه فرق می‌کند با دوستت دارمِ امروز. که چه فرق می‌کند تاريکی با تاريکی. چه‌قدر کلمه داريم اما، که تاريک‌تر باشد از تاريکی؟ که دوست‌تر داشته باشد تو را از «دوستت دارم»؟ که مگر چند حرف توی دنيا هست، که ترکيبش بشود اين عشق اين عاشقی که من تو را؟ تو که بايد خوب بشناسی منِ ديروزی که رسانده مرا به منِ امروزی که اين‌جاست، که دوستت دارد فرای تمام «دوستت دارم»هايی که داشته. که اصلن همان «دوستت دارم»هاست، که يادت می‌دهد چه‌جور فرق می‌کند آدم با آدم، چه‌همه فرق می‌کند عاشقی با عاشقی. شايد روزی برسد که با هر آدمی، کلمه‌ای خلق شود، که بشود آدم‌ها را با کلمه‌ها با ترکيب‌های تازه دوست‌شان داشت. حالا اما قحطیِ کلام است، قحطیِ حرف است و «دوستت دارم» تنها کلامی‌ست که مکرر است و هيچ دوباری‌ش اندازه‌ی هم نيست. حالا تو بشين دست‌نوشته‌های قديم را ورق بزن زير «دوستت دارم»هاشان را خط بکش. جانِ دلم، تو که بايد بدانی چه‌همه فرق می‌کند تاريکی با تاريکی.

“... و دوستت دارم چيز تازه‌ای نيست،
معذالك چيزی است كه بيشتر از هر چيز دوست دارم...”
يدالله رؤيايی