Monday, August 30, 2010

دوست دارم قلیان که می‌کِشی، تماشایت کنم. با یک دست سرهمیِ سفید ،چای بریزم و زیر لب «مردِ من»* بخوانم، سر بچرخانم و موی ریخته از پیشِ چشمم  پس‌برود.لبخند کنج لبت را ببینم.

* (ترانه‌ی ایرانی (بابک بیات، ایرج جنتی عطایی، سیمین غانم

Sunday, August 29, 2010

جارو برقی یا ط ی دسته دار؟

لوله‌ي جاروبرقي را از روي فرش آوردم بالا تا روي تخت وُ صندلي وُ .. ميله‌ي آهني‌ش را كندم وُ كوتاه كه شد بردمش روي ميز وُ خاك ِلاي شيرازه‌ي تمام كتاب‌هاي ايستاده روي ميز و گرد ِ روي جلد تمام مجله‌هاي خوابيده را دادم خورد. روي مُدِم و لاي شماره‌هاي تلفن و زير گوشي‌ش هم پر خاك بود. لوله را گرفتم روي كيبرد. دكمه‌ي "ايكس" را كند كه بخورد فوري با انگشت شست و اشاره از گلوش كشيدم بيرون. جاروي حالا خپل را جمع كردم و گذاشتم چمباتمه بزند كنار ديوار. خوشحال وُ پيروز نشستم سر تايپ. هي ديدم انگشتم روي ايكس نمي‌رود. اصلا لازمم نيست ايكس. غصه‌م گرفته كاش از گلوش نكشيده بودم بيرون. آدم "ط"ي دسته‌دار نداشته باشد اما جاروبرقي‌ش اينجوري كز نكرده باشد كنج ديوار كه چرا نذاشتي بخورم

Saturday, August 21, 2010

کشف جديد: وبلاگ‌نوشتن مثه کفش کتونی می‌مونه!

ديدين وقتی آدم بعد از يه عمر کتونی و شلوار جين پوشی، مجبور می‌شه يه جا محترم در انظار عمومی ظاهر شه با کفش پاشنه ده سانتی، چه جوری پاهاش دور گردنش گره می‌خوره و واسه دو قدم راه رفتن بايد کلی حواسشو جمع کنه؟
خوب همينو تعميم بدين به همون آدمه که بعد يه عمر شکسته نويسی و ادبيات اسکرمبلد من درآوردی، بخواد چار صفحه  متن درست  و حسابی بنويسه با ادبيات محترمانه و فعل و فاعل-سر جای خود!
هيچی ديگه!
بال بالی زديم مذبوحانه، اما آخرشم متنه يه کفش کتونی از آب دراومد با پاشنه‌ی ده سانتی.
خلاصه که به يه آدم محترم-نويس نيازمنديم شديدلی!

Tuesday, August 17, 2010

Saturday, August 14, 2010

قوم از شراب مست و
ز منظور بی‌نصيب

من مست ازو
چنان‌که نخواهم شراب را

Sunday, August 08, 2010

نه که خواهر کوچيکه یه بار بیشتر عروسی نمیکنه ، اينه که خیلی نگران مراسم و جزئیات بود و یک سره داشت حرص میخورد و حرف میزد. وسطاش شروع کرد به توضيح دادن که آره، فلانی رفته موهاشو  ويو کرده، اون يکی رفته ناخون کاشته، اون يکی ديگه رفته ده تا دسته (يا بسته؟) موی فلان مدلی کاشته، بازم يکی ديگه‌شون رفته سينه‌ی چپ‌ش رو تاتو کرده و الخ. خلاصه ليستی رديف کرد يکی از يکی پيش‌رفته‌تر، و به اين نتيجه رسيد که: خاک بر سرت، اون وقت تو که خواهر عروسی، عين کارگراست قيافه‌ ات! بهش گفتم آخه بابا، ما الانم هر کدوم ازين کارا رو بخوايم بکنيم که تکراری می شه که؛ اگه بخوايم شاخص باشيم فقط می‌تونيم شاخی، دُمی، سُمی چيزی بکاريم که يه نمه با بقيه فرق داشته باشه.

انی‌وی، فرداش همين‌جور که تو سالن انتظار سلمونی نشسته بودم خاطرات ليلی گلستان رو می‌خوندم و منتظر بودم نوبت شکنجه‌م بشه، در کسری از ثانيه به ذهنم خطور کرد که در راستای چمن کاشتن و اينا، موهامو های لایت کنم، تازه درد های-لايت به مراتب از اپيلاسيون کمتره هم! بعد برا اين که خدای نکرده پشيمون نشم بلافاصله دهانم رو باز کردم و به خانوم رنگ مو تصميمم رو ابلاغ کردم. اونم با مقاديری شاخ (چون ده دوازده ساله نديده من جز اپيلاسيون  کار ديگه‌ای بکنم) من رو به واحد رنگ مو منتقل کرد و چنين شد که به خاطر تاتوی سينه‌ی چپ دوست خواهر کوچيکه، موهای من الان های  لایت شده!

پ.ن. همين چند روز قبلش بود که با نسیم نشسته بوديم تو کافه  در مورد نظريه‌ی جديدش حرف می‌زديم که «ايران يه بشقاب ماکارونی گنده‌ست» و همه به هم ربط دارن و به طرز غير منتظره‌ای آدم هی آشنا درمياد با غريبه‌ها. بعد اون روز وقتی رفتم تو رختکن روپوش رنگ بپوشم، گلی خانوم که تو اين ده سال يه بارم موهامو کوپ نکرده و تا حالا فقط به هم سلام می کرديم قيافتن، اومد بی‌مقدمه پرسيد: شما خانوم «فلانی» رو می‌شناسين؟ منم با دهان باز نگاش کردم که خانوم فلانی رو که نه، ولی برادرشون يا پسرشون رو می‌شناسم،همکارمن! چه‌طور؟ گفت: هيچی، به نظرم رسيد ممکنه بشناسين‌شون!!!
و ديگه يک کلمه هم توضيح نداد که نداد!

بعد بازم در بحر خاطرات ليلی گلستان غوطه ور بودم که يکی از دوستای دوران دبيرستان‌م رو ديدم و کار کشيد به سلام و احوال‌پرسی و حرف و کتابه رسمن رفت تو کيف. بعد وقتی رفتيم بيرون موقع خداحافظی، دوست پسرش پياده شد احوال‌پرسی کنه، که باعث شد علاوه بر موهای های لایتی ام، دو تا شاخ هم رو کله‌م سبز شه که ديگه از شبيه کارگرا بودن در بيام به کل. چرا؟ چون دوست‌پسرش يه آقای کچل غول-سايز بود که چند سال پيشا اولای روابط و ديدارهای وبلاگی، هی تصادفن تو کافه تئاتر می ديدمش و تا جايی که يادمه همسر يه خانوم وبلاگی‌ای بود! حالا نمی‌دونم ديگه چرا دوست‌پسر دوست من بود!!

خلاصه که دنيا يه بشقاب ماکارونی گنده‌ست که هميشه هم سوار اتوبوس جهانگرديه!

Saturday, August 07, 2010

نه بزرگ است
نه از اهالی امروز
نه با تمام افقهای باز نسبت دارد
همینجوری برای خودش یه آدم معمولی است
که من دوسش دارم

Thursday, August 05, 2010


بیا منو ببر نوازشم کن
دلم آغوش بی دغدغه میخواد