Thursday, June 28, 2007




مثل گریه به خاطر یک چی؟
وسط خنده داری ِ غم ها
مثل غمگینی خود ارضایی
جلوی چشم گیج آدم ها

مثل می خواهمی که می خواهم
مثل برگشتن ِ من از « هرگز»
در سرم مردن ِ دو تا نقطه
در سرم مردن ِ دو تا قرمز

خیسی ات از لباس زیری که
عشق را ذرّه ذرّه حل کرده
توی تنهایی ِ من از خوابی
که پتوی ترا بغل کرده

لمس ِ دیوارهای نامرئی
درک یک اتفاق پیچیده
گریه ی بچّه ای خیالی که
وسط زن... و مرد خوابیده

حسّ ِ بی اعتمادی مردی
که به من می رسی و مأیوسی
تف شدن توی صورت دنیا
مثل یکجور فحش ناموسی...

سعی می کرد زندگی باشد
زور می زد جدا شود از زن
مثل یک فعل ِ من در آوردی
که خودش را بصرفد از « بودن » !

فعل ِ دیوانه وارِ بی نقطه
فعل مستهجن ِ دو مفعولی!!
زندگی توی نامه ی بی اسم
بین یک مشت حرف معمولی

بین تصویرهای غمگینی
که یکی با کمال بی شرمی...
...مگسی که به شیشه می چسبم
مثل رؤیای روشن و گرمی!

مثل شعری که خواستم امّا...
مثل مردی که در زنی دلسرد ↓
زندگی / می کند مرا با عشق
زندگی / می کند مرا با درد

Wednesday, June 27, 2007




سیاه و سفید ...
کل زندگی من همینه !
من به لکه های سیاه عادت کردم ...عادت!
هوه...آخه من به سیاه ایمان دارم! اما لعنت به هرچی زرده ...
زیاد به اون بالا بالایه اعتقادی ندارم و همچنین تو!
من از خوردن یه فنجون قهوه در کنار تو لذت می برم ...اما من به تو اعتقادی ندارم ...
من از رقصیدن با تو لذت می برم ..اما به تو اعتقادی ندارم ...
من از خوابیدن در کنار تو لذت می برم ..اما من به تو اعتقادی ندارم!
من همیشه چشم های تو رو دوست داشتم ...اما هیچ وقت به تو ایمان نداشتم !
من هیج وقت به دنیای تو ایمان نداشتم!

Monday, June 25, 2007




هی می خورم دوباره لبم را لذیذ تر

تف می کنم تمام ِ خودم را غلیظ تر

زیر ملافه های تو دنیا قشنگ بود

زیر ملافه های تو حالا مریض تر ↓

که می شوم کنار شومینه / جَرق جَرق

هیزم بریز توی نگاهی که هیز تر↓

زل می زده همیشه ی این تختخواب را

که هی فرشته اش بشوی هی عزیز تر
***
توی فضای خسته ی «قلبت» به خواب رفت

توی «نوار» خالی و خونی تمیزتر...

Saturday, June 23, 2007

... حمایت ...
حمایت ... یه احساس مبهم! ... چیزی که هیچ وقت تجربش نکردم ...باورت می شه؟!...
... حمایت ... با سه نقطه قبل و بعد ...یه احساس مبهم ...چیزی که من تا حالا تجربش نکردم ولی بهش نیاز دارم !...
... حمایت ... با سه نقطه قبل و بعد !!! سه نقطه ای که توش کلی حرف نزدس ! همین سه نقطه خیلی وقته راه گلوی منو بسته !... باورت میشه ؟!!...
حمایت ...همون احساس مبهمی که من بهش نیاز دارم ...همون چیزی که خیلی وقته راه گلوی منو با بغض بسته!..
باورت میشه ؟؟ به همین سادگی ...شایدم ساده تر ! ...
همیشه ته عشق به نفرت می رسه ... دلیلشم همون احساس مبهمه ..
بار ها و بار ها اینو تکرار کردم ..
همیشه آخر عشق به نفرت رسیدم ...اما هنوز مطمئن نیستم که این آخره خطه ...
همیشه خنده ها بوی مرگ می دن ! ... باورت میشه؟!!...
خنده هایی که از شادی سرچشمه نمی گیرن ...
خنده هایی که تهش نفرت و پوچیه !
سه نقطه هایی که قبل و بعد از حمایت وجود داره ...
نمی تونی هیچ وقت مطمئن باشی که خنده ها سر چشمه ای از شادی هستن خنده بوی مرگ می ده...باورت میشه ... وقتی به درون خنده نفوذ کنی می فهمی که خنده قسمتی از مرگه ...
همیشه یه لبخند مضحک به لبمه ... اون احمقا فکر می کنن که این لبخند سرچشمه ای از شادیه ...هاه ...!... اما اونا نمی دونن که این لبخند بوی مرگ می ده چون هیچ وقت پشت چهره این لبخند و ندیدن ..
همیشه ته عشق به نفرت رسیدم دلیلشم همون احساس مبهمه ! ...
حمایت !.. چیزی که من واقعا بهش نیاز داشتم !!!
با سه نقطه قبل و بعد ..
و سکوتی پر از درد ..
همیشه آخر خط به نفرت رسیدم !!!
و زندگی پوشیده شدس پر از پوشال نفرت ٬ و من اونو خیلی خوب تجربه کردم ...
خیلی خوب بوی گند اونو حس کردم ..
و فریاد های گوش خراش اونو شنیدم !...
می دونی چیه ؟!...
اگه
من
تا
حالا
یک
بار
حمایت
رو
تجربه
کرده
بودم
الان انقدر درد نداشتم ! ...
اما من
همیشه
بوی
مرگ
تنهایی
درد
...
رو خیلی خوب تجربه کردم! خیلی خوب !!...
و این
سه نقطه هایی هستن که قبل و بعد حمایت قرار دارن !
همیشه آخر هر چیز بوی نفرت و احساس کردم همیشه ...
همیشه ته هر چیز به نفرت بر خوردم! همیشه ...
همیشه توی عشق به نفرت رسیدم همیشه!!!
و همیشه سکوتی از نفرتو تجربه کردم !

اما اگه ذره ای حمایت وجود داشت حمایتی خالی از ترهم هیچ وقت اینجوری نمی شد!
اما همیشه ته عشق به نفرت رسیدم! نفرتی که می خواست برای لحظه ای عشق و حمایت از عشقو تجربه کنه..


Thursday, June 21, 2007



آنقدرها هم که فکر می کردم سخت نبود راه رفتن به سوی اعماق نیستی
جایش در یادم نمانده

شاید کمی آنطرفتر

کمی مایل به جنوب غربی

درست سمتش را نمی دانم

به گمانم به سمتی بود که دیروز خورشید غروب کرد

تلخ بود

مثل شیر قهوه ای که با آنهمه شکر باز می گفتی تلخ است

باور نکردنی است کسی تا این اندازه دلش برایم بسوزد...

زندگی من هم برای کسی! نگرانم شد – نگرانم کرد – نگرانش کردم
وای ... چقدر نگرانی ... !؟چه دیدنی شده ام

نمی دانم سرد شده ام یا بی تفاوت... یا شاید از فرط آشفتگی دیوانه
می دانم، خودم که می دانم

شده ام مات و دنیای دیوانگیهایم را جستجو می کنم

شاید نشستن در زیرِ نور ِ کم ِ اتاق ِ سرد ِ این روزها

تنها راه رسیدن به آرامش باشد

بنشینم و از فرظ خستگی خوابم برد

چقدر خوابم می آید... کاش خواب بودم

Monday, June 18, 2007

... دارم
به جاي نقطه چين هر چه مي خواهي بگذار
درد، بغض، نياز
اما دوستت را نياور !

Saturday, June 16, 2007






میان گیجی ودکا میان مرفینت
شروع می شوی از پانتومیم غمگینت

و پشت پرده تویی که همیشه می ترسی
همیشه پرت تری از حواس تمرینت

دیالوگی که نداری دوباره یادت رفت
شبیه تلخ ترین اتفاق ِ شیرینت

که پشت رل که نشستی و مشت می کوبی
و باز گریه شدی در میان ماشینت:

خدا بد است عزیزم ،خدا نمی فهمد
خدای ِ جیغ!خدای ِ....خدای بی دینت!
***
سقوط می کنی از سِن به صحنه ای تاریک
شروع می شوی از خواب های سنگینت↓

میان گیجی ودکا.....
میان مرفینت ↓

Friday, June 15, 2007

تمام ِ این ها را تو ساخته ای

خاطرات ِ آن روز ها

بد کاره گی های این روز ها

کج خلقی های راست نشدنی ِ من

کبودی ِ توی ریه های خودَت
و یک بن بست

که نمی سوزَد

نمی ریزَد

نمیشکند---

کوچولو ؟

-یه روز یه مَنی بود که فردا شایَد مرد-

الان یه مَنی هست که شاید دیروز مرده-

من ِ الان ِ من داره دیوونه ی این دخترک می شه
---خدای این آدم ها یک روز تنش کرم می گذاردیک روز تمام ِ این دنیا را به یک ارزن می فروشَد

Tuesday, June 12, 2007

زندگی ام را با اسم کوچک صدا زدم .نشنید.ترسیدم شنیده باشی. باور کن ترک عادت موجب مرض های زیادیم کرده.مثلا بی آنکه بخواهم خیابان ها را می خورم. می خورندم.کوچک نمی شوند. کوچکتر می شوم. تهوع چیز عظیمی است وقتی قرار باشد بالا بیاید. هنوز هم سنگینم. حتی نمی نویسم که سبک شود. شاید یک اتفاق باشد که خیابان نوش جانم شد.من از خیابان ها بالا می آیم. سبک تر می شوند.حتی برنامه ریزی قبل را دوست ندارم.دوست ندارم بگویم کاش به اسم کوچکت عادت کرده بودی.

Saturday, June 09, 2007

تاول های روی دستهايم ديگر نتيجه بدمستی های شبانه ام نيست....
و سرمای بين بند بند وجودم را به دندان ميکشم...
و برايت خنده های از ته دل ميکنم...
تا باور کنی که ميتوانم(!)
و دوباره ترسهايی که پشت پلکهایم بالا و پايين میپرد....
و من نبايد آنها را به تو بگويم...(!)
که شايد تو مرا برگردانی به همان نقطه هميشگی.....(!؟!)
و اين بار من می مانم و شبهايی که کاشی ها را شماره گذاری ميکنم تا ساعت ۱۱ شود....
و انگار ديگر تو هم با من مهربان نيستی..(!)
و خودت گفتی که نميتو انم حتی برای break بروم.....
انگار بايد فشار را بين خودم و خودم تقسيم کنم...
و گاهی بايد خود اول را به خود دوم ترجيح دهم...
و حتی نمیپرسی خستگيهايم را پشت کدام پنجره قايم ميکنم؟؟؟
و سوختگيهای روی تنم را....
حتی دستهايم را نميگيری که بلند شوم و بدانم که هنوز زنده ام...
.هنوز هم...
و او هر روز به من ميگويد امروز خيلی
cute شده ام(!)

Wednesday, June 06, 2007

دست می کشم روی این دیوار های آشنا
دیوار های هرزه که هر گاه
لرزیدم
هر گاه
تکیه کردم پشتم را خالی کردند ..
دراز میکشم و مانند يک زندانی امیدوار
آسمان را از پشت نرده های پنجره ی سلولم ديد ميزنم و
فکر کنم ابر ها چرا اینقدر شبیه گوسفندهای آواره و بی سرزمین شده اند
و چرا ابرها دیگرشبيه پرنده های سرزمين عجايب نيستند
و هيچ خرس احمقی پشت سوسمار مهربانی ننشسته
و هيچ قايقی روی آبی های وسيع در حرکت نیست..
نگاه میکنم به پشت سر
به کودکی که زنده زنده در خاک جان داد کنار جوجه های سبز بی رمقی
که صبح روز بعد مرده بودند
کنار هسته های سیب که در انتظار معجزه ی رویش خشک شدند..
سر میخورم از خاطرات پیر و عور
که از نهایت انزجاربه نقطه های منجمد و بی حرکت رسیدند
وبه بینشی کور و به چشم هایی خیس. ..
عق میزنم از عمق تخمک های باکره ی یک گیاه نازا
از جنس درد های هزار ساله
کنار ویرانه های بدن یک زن متلاشی شده
از فکر تنهایی