Thursday, November 29, 2007

نمی‌شود برای مرد، همه چیز بود، و انتظار داشت تنها برای تو باشد، بماند ... مردها همواره در رفتنند و بازایستادن‌هاشان برای درک لذتی نو و بازیافتن نیرویی است که راه از پاهاشان گرفته است ... اگر بنا بود یک تن خواست‌های ما را ارضا کند، توحید چنان جهان‌شمول می‌شد که از ابتدای خلقت تا این لحظه که داری می‌خوانی‌ام، ذره‌ای نشانه از حضور خداگونه‌ها نمی‌بایست وجود داشته باشد. حال آنکه حتی مؤمن‌ترین بنده‌گان نیز میان خود و خدای خود واسطه‌ای قرار می‌دهند که نداشته‌های آن خدای برتر را تکمیل کند ... من هرگز آنقدر کامل نیستم که تو را از حضور زن‌های دیگر بی‌نیاز سازم ... هر چند داشته‌های من فراتر از داشته‌های آنان باشد. همین که یکی از نداشته‌های مرا دارد کافی است تا به سوی او متمایل شوی ... حتی یکی از نداشته‌های من!

Friday, November 23, 2007

آرزو می کنم تو که هستی، تو که همین جایی روی همین زمین ، تو که زاده شده ای سال ها قبل ، تو که انسانی نه پری ، توی دست هام زندگی کنی . خدا شنیده و نشنیده خیال می کند من فیل پرنده از سرزمین های عجایب الخلقه خواسته ام ازش ، برچسب محال میچسباند روی آرزوم و پرتش می کند آن طرف قاطی همان هایی که از دستش بر نمی آید ! حالا هی فریاد بزن که آی حضرت برتر ، آی آنکه خدایی ، اشتباه کردی ها ، محال نبود ها جان شما ، صدا به صدا می رسد مگر توی این آشفته بازار آدم و آرزو ؟! صدا به صدا نمی رسد ، پاره نکن حنجره ات را ، که اگر برسد هم ، آنقدر آدم روی آدم ریخته و آنقدر شلوغ است سرش و پر است وقتش که نهایتآ می پرسد: راستی شما ؟ حالا بیا و بگرد و آرزویت را پیدا کن و از اول درخواست بده ! تا آن روز شاید نه تو باشی نه من نه زمین ! کی به کی ست ؟ کی دلش می سوزد ؟ آن روز ها که دنیا خلوت تر بود ، دنیا که خط خطی نبود از اشعه و امواج و ارتباطات ، قالیچه ای که پرواز کند محال نبود ، حالا تو محالی ، تویی که همین جایی !

Wednesday, November 21, 2007



قدم اول)

دارد خفه ام ميكند نه بغضي كه سالي است در گلو دارم نه! دارد چيزي شبيه يك حس نوستالژيك مسخره خفه ام ميكند؟! نه! دنيا ايستاده جلوي من... و ناگهان دستانش را دور گردنم حلقه ميكند و من مي ميرم... دنيا مي خواهد خفه ام كند... بي اينكه اذني يا اجازه اي داشته باشد... اينجا چقدر تاريك است و هوا چقدر سرد است... پشه هاي زيادي تو را عاشق خودشان مي كنند و بعد ويز ويز كنان پرواز مي كنند سوي آدمهاي ديگر... ماهي قرمز من بي شرمانه گلوي گربه اي را پاره كرده است و با چشمهاي دريده اش به لاشه گربه مي نگرد... دنيا برعكس مي ايستد مقابلم و خفه ام مي كند بدون اجازه و اذن...


(قدم دوم)

مردم سر و صدا كنان زندگي مي كنند بدون اينكه اتفاقي رخ داده باشد! بي توجه مي روند بي توجه راننده هاي اتوبوس گاز مي دهند و راننده هاي تاكسي كرايه مي گيرند... بغض را مي شود تف كرد وسط برگهاي خيابان وليعصر؟! مي شود وسط خاطرات كودكي ايستاد و تف كرد به هر چه اسمش را مي شود خاطره گذاشت؟! مي شود ايستاد و گفت: (...) هيچ چيز نمي شود گفت... بايد رد شد. از مردمي كه بي شرمانه زندگي مي كنند و حواسشان نيست گاهي چقدر زنندگي مي كنند...


(قدم سوم)

بدون اجازه زندگي كردن را مردم از دنيا ياد گرفته اند... مردم از باران ياد گرفته اند بي اجازه توي تنهايي هر كس وارد شوند و خيسش كنند... مردم از ابر ياد گرفته اند بي اجازه هر جا بالاي سر آدم بايستند و لودگي كنند و تعقيب گاهي... مردم از شب ياد مي گيرند كه در خصوصي ترين لحظات زندگي آدم سرك بكشند ... همه چيز دنيا بدون اجازه دارد توي گوش من مي زند... همه از دنيا مي آموزند كه بي اجازه دست به كارهايي بزنند كه تو را خفه مي كند! بي اجازه عاشقت مي شوند بي اجازه عاشقت مي كنند بي اجازه تو را تف مي كنند بي اجازه تو را دوست مي دارند بي اجازه رهايت مي كنند...دنيا معلم بديست براي بي اجازه زندگي كردن... دنيا مي ايستد مقابل من بي اجازه مثل برگي ناگهان بر سر من خراب مي شود...و بعد ناگهان مي افتد زير پايت اما تو لهش نمي كني... تو برگها را ... دنيا را... آدمها را... تو هم بايد ياد بگيري... له كني... كه اگر له نكني... له... مي ... ش ... و...ي...


( قدم چهارم)

هوا سرد است ولي نه بس ناجوانمردانه... هنوز مانده است براي ناجوانمردانه بودن هوا... هنوز مانده كه سيلي سرما توي گوشت بخورد و تو را بياورد به دنيايي كه سالهاست در آن زندگي نمي كني... هنوز زود است كه تو از ديوانگي رها شوي و عقل را بياوري وسط زندگيت... هنوز زود است كه بنشيني و فكر كني... هنوز وقت داريم براي سيلي ناجوانمردانه هواي سرد... هنوز مي شود توي وهم و خيال زندگي كرد... هنوز مانده تا سيلي سرما من را و تو را از خواب خرسهاي زمستاني بلند كند... دوست دارم دكمه كت تو باشم... وقتي مي بنديشان... بي توجه و تا به تا... دوست دارم مثل امروز كنده شوم... و بعد تو بي تفاوت دولا شوي و من را توي سطل زباله... نه... دكمه هايي كه براي وصل كردن آمده اند نبايد دور ريخته شوند و چه خوب كه تو مي فهمي... دوست دارم توي جيبت بگذاري و روانه شوي ...و من باز هم خیالت کنم... تویی که اصلا نیستی که کتی داشته باشی...منی که اصلا نیستم که کنده شوم...


( قدم يكي مانده آخر)

پر شده است شهر از فرش برگهاي زرد... و ما مي گذريم از كنارشان و لهشان مي كنيم... غافل از غربت رفتگر پير كه خرده هاي برگ را جمع مي كند... ""صد ها هزار نفر براي بارش باران دعا مي كنند غافل از اينكه خدا با كودكي است كه چكمه هاي سوراخي به پا دارد""... خدا؟!! خدايي كه چكمه هاي كودكان را سوراخ مي كند؟! خدا؟! خدايي كه چكمه هاي كودكان را به دست سرد سرنوشت مي سپرد؟! خدا اين روزها... به خواب زمستاني مي رود... و تا بخواهد از خواب برخيزد... من و تمام كودكاني كه چكمه هاي پاره اي دارند... تا آن موقع از سرما خواهيم مرد...


( قدم آخر)

دنيا خفه ام كرد...




پ.ن: قدم زدم ریه هایم شد از هوا لبریز

قدم زدم ریه هایم شد از هوا بیزار

اگر چه می گذریم از کنار هم آرام

شما ز من متنفر من از شما بیزار...

Saturday, November 10, 2007



و خداوند مرد را آفرید ، تا به هر جان کندنی هم که شده عین آب خوردن جان ما را به لب برساند ، با ذهنی تهی از احساس و چیزی به نام رگ غیرت ، و تو را ، که توی دست هات خار کاشته اند انگار و روی لب هات مار ! ما را هم توی وقت اضافه سر هم بندی کرد و فکس کرد توی زمین ، تا بیفتیم گیر تو که درگیری هایت جای خالی ندارد ! سرش را هم گذاشت و بلافاصله از فرط خستگی خلقت این همه موجود خر غیرت بس هوس باز خوابش برد ! دم صبح که از سر و صدای دزدکی عشق بازی کردن های قلمان و حوری های درگه بی در و پیکرش بیدار شد خیال کرد خواب دیده ما را خلق کرده ، و دوباره گرفت خوابید تا لنگ ظهر ، تو هم به حساب ما اینجایی ها میلیون ها سال و اندی ست که بر تخت منم منم نشسته ای و بی صاحب و بی حامی مان گیر آورده ای و هر غلطی که دلت خواست می کنی ! هر چه دین نوشتند تو نوشتی ، هر چه تاریخ نوشتند تو نوشتی ، هر چه قانون نوشتند تو نوشتی ، قلمان و حوری ها خسته و خوشبخت تازه خوابشان برده ، آفتاب ظهر پهن می شود روی خدا ، زیر لب غر غر کنان بیدار می شود ، wow چه خبر شده است ؟! چاره ای باید اما دیر شده ، تو زمین را تصاحب کرده ای ، فکر بهتری می کند ، کو تا شب ؟! کاسه کوزه مان را به هم می زند یکی دیگر می سازد ! سیاره ای شبیه زمین در حال شکل گیری ست ، از اخبار علمی شنیده ام !


هی لعنتی ! تو هنوز اشک من رو در میاری ... میفهمی ؟ تو هنوز میتونی اشک من رو دربیاری !دلیل خوبی برای برگشتن نیست؟

Thursday, November 08, 2007



من کفر نمی گویم ، من فقط می ترسم ، خواب دیدم ام خدا هست ! شنیده ام خواب زن چپ است ، تو باشی نمی ترسی ؟ شک نمی کنی ؟

بیخود کرده هر که گفته شک ابتدای ایمان است ، دل من می لرزد ، دل من می ریزد ، دل من از بلاتکلیفی ، هول برش می دارد ! به تو پناه می برم از بی خدایی ! می نویسمت ، جان می گیری ، پا می گیری از نوشته هام آرام ، بلند می شوی ، می روی ، می روی قدمی همین نزدیکی ها بزنی تا دنیای شگرف و تلخ بیرون نوشته ها را تجربه می کنی ، می گویم جلوی چشمم باش ، اما تو گم می شوی ! گم می شوی و توی مه فرو می روی عشق نو پا ! دنیای ما گرگ دارد ، من دلم شور می زند ، دوباره می نویسمت ، می نویسمت ، می نویسمت ، تو نمی شود ، پاره می کنم ! می نویسم ، پاره می کنم ، مشت می کوبم ، خرت و پرت های روی میز شوکه می شوند ، از جایشان می پرند ، می ریزند ! مستأصل و ناچار ، به خدا پناه می برم از بی تویی ، خدا کند خواب زن چپ نباشد ! ببین چقدر دلتنگ تو و چشم هاتم ، قهرمان مه گرفته ی شعر های شب های بی عشقی !

Tuesday, November 06, 2007



از این همه به دنیا آمدن خسته ام ! از این همه تحلیل رفتن ! چه کسی می تواند جای من را از تقویم پس بگیرد ؟ چه کسی می تواند حرفهای من را پس بگیرد ؟ چه کسی می تواند تو را ؟! آقا : من را ببخش که آدم نشدم و یک حوای زمینی زمینی زمینی ام . آنقدر که مردها از آرزوی داشتن من مدام زمین می خورند و می افتند بر سر من ! تو حاضر بودی بهشت را به یک تعارف من ببخشی اما سیبی نبود که من فریب بخورم !
من را ببخش آنقدر زخمی ام که وقتی به روحم دست می زنی دردم می آید و نمی توانی خوبم کنی .
از تمام کسانی که تولدم برایشان مبارک بود تشکر می کنم من را ببخشید که هیچ کار خوبی برایتان نکردم به جز این که به دنیا بیایم و مدام از خودم کم شوم !

Sunday, November 04, 2007

بنام خداوندی که خوب است و خوبی ها را دوست می داردهمانا بر ما دانش آموزان عزیز واضح و مبرهن است که ادب بسیار خوب می باشد و ما نیز خیلی دلمان می خواهد که مانند بعضیها روزهایمان را عین آدمی بگذرانیم تا بتوانیم در انشای خویش نمره های خوبی بگیریم تا ننه مان بگوید که قربانمان می رود الهی، که این همه ناز می باشیم. به جان آقا جانمان ، دلمان می خواهد که صبح تا شب کارهای نیک بکنیم، از جمله پیرزنها را به آنور خیابان برسانیم.آقا جانمان میگوید دنیای ما مانند آخرت یزیدست. هرچند بر ما دانش آموزان عزیز واضح و مبرهن می باشد که یزید آدم بدی می باشد اما آقاجان ما آدم خوبی می باشد پس دروغ نمی گوید. حتی ننه ما سه بار فاصله انگشت شست و اشاره اش را گاز می گیرد وقتی آقاجانمان از این حرفها می زند و میگوید : مرد کفر نگو. آقا به جان ننه مان ما کفر نمی گوییم ، بی ادب هم نمی باشیم، دنیا هم خیلی خوب می باشد ، همه آدمی ها هم ناز می باشند، خدا هم مهربان می باشد ، اسب هم حیوان نجیبی می باشد و در قفس ما، کرکس که هیچی، لاشخور هم باشد، ما خوشمان می آید .اما به جان ننه مان ، به خدا ، به جان مرحوم پدربزرگمان، آقا اصلا به جد و آباد خود شما قسم که راست می گوییم،آخر: ما امروزمان را مثل سگ حسن دله گذراندیم!