Sunday, November 21, 2010

توهمات


يکی از چيزاي عجیب غریبی که توی کلمه ، طرح تئوری توطئه‌ ست تو قصه‌ی شنگول و منگول. اين که ما چه‌جوری بچه‌ها رو از همون بچه‌گی عادت می‌ديم به اين‌که امنيت رو فقط تو چارديواری خونه، پشت درای بسته و قفل شده پيدا کنن. به همه‌چی بی‌اعتماد باشن و واسه هر چيزی اسم رمز بذارن. بچه‌های ايرانی همه‌شون بدون استثنا با اين قصه بزرگ می‌شن و ياد می‌گيرن به همه‌چيز و همه‌کس بی‌اعتماد باشن. معماری‌شون می‌شه ديوارای بلند و دکوراسيون‌شون می‌شه پرده‌های ضخيم و دولايه و آدمای پشت درا می‌شن گرگ بد گنده.‌

در همين راستا يکی از چيزايی که به طرز شنگول-منگول-وارانه‌ای تو اين چند سال اخير نمی‌دونم از کجا افتاده تو کله‌ی من و داره دست از سرم برنمی‌داره هم، همانا تئوری خود-مقصربينی در کليه‌ی روابط سرسنگينانه‌ی بشری‌ه. يعنی به محض اين‌که طرف مقابلم لحنش ته‌ريش‌‍دار بشه و بره تو مود جدی، من ناخوداگاه می‌رم تو سرچ که ببينم باز چه کار بدی مرتکب شده‌م! حالا بماند که اکثر وقتا به نتيجه‌ی قطعی و درست‌حسابی‌ای هم نمی‌رسم، ولی همون جواب‌های نادرست‌حسابی‌ای هم که به ذهنم می‌رسن گاهی آن‌چنان مشعشع‌ان که از اين قدرت تخيل و استنتاج در شگفت باقی می‌مونم از اساس. حالا چند روزه دارم سعی می‌کنم حدس بزنم بچه که بوده‌م مامانم چه قصه‌ای واسه‌م تعريف می‌کرده!

اينه که نکنيد آقا جان، نکنيد! دلايل سرسنگينيت خودتان را در دو جمله شرح داده، ما را  را از حدس‌زدن‌های عجيب و غريب برهانيد.

Sunday, October 24, 2010

!

تو می‌توانی من را يک‌ريز بخندانی می‌توانی يک‌ريز حرف بزنی ساکت نگهم داری می‌توانی يک‌هو بشوی آقای جاافتاده‌ی عقل‌رس می‌شود بشينيم لب جدول کنار خيابان ورورور غيبت کنيم می‌توانی حرف‌های صدمن يک‌غازِ آدم حسابيانه بزنيم می‌توانی از خودِ کله‌ی صبح غر بزنيم می‌توانی بشويم اداره‌ی سانسور اداره‌ی ارشاد وزارت درمان وزارت اط.لاعات وزارت لاطائلات وزارت مبطلات و الخ. اصلن تو يک کلاهی. کلاه آقای شعبده‌باز. و ازتوی آستينت هرجور عصايی بيرون می‌آيد. تو کلاه‌ها و شعبده‌ها و آستين‌ها و عصاها را می‌چينی پشت ويترين. من زبانم را می‌چسبانم به شيشه، يک آقای خوش‌تيپ خوش‌بو پنجره‌ی ويترين را می‌کشد پايين که: امری داشتين؟
* آقای یونیورس حواسم هست که چه همه خوشبختمه این روزها 
حواسم هست ! 

Friday, October 15, 2010

نگویید من صد سال سیاه فلان کار را نمی کنم، صد سال سیاه خیلی زیاد است، خیلی،سیاهی سال ها که به آدم فشار بیاورد آدم خیلی کارها که فکر می کرده هیچ وقت نمی کند، می کند. من خودم پنج، شش ماه خاکستری داشتم و می دانم از چی حرف می زنم. الان اگر خیلی به نظرم بعید برسد که یک کاری را بکنم یا نکنم فوق فوقش می گویم من، من این کار رو بکنم؟ یک هفته سایه روشن
والا

Thursday, October 14, 2010

ما و فرانسه و تاریخ

گویند در جنگ دوم روس و ایران وقتی قشون روس به تبریز وارد شد و مصمم بود به سمت میانه حرکت کند، دولت ایران خود را در مقابل کار تمام شده ای دید و ناچار شد شرایط صلحی که دولت روس املا می کرد بپذیرد. فتحعلی شاه برای اعلان ختم جنگ و تصمیم دولت در بستن پیمان آشتی، بزرگان کشور را خبر کرد و به آنها فرمود: اگر ما امر دهیم که ایلات جنوب با ایلات شمال همراهی کنند و یکمرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار این قوم بی ایمان برآورند چه پیش خواهد آمد؟ حضرات که در این کمدی نقش خود را خوب حفظ کرده بود تعظیم سجده مانندی کرده و گفتند:«بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!» شاه مجددا پرسید:«اگر فرمان قضا جریان شرف صدور یابد که قشون خراسان با قشون آذربایجان یکی شود و تواما بر این گروه بی دین حمله کنند چطور؟» جواب عرض کردند:«بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!»
اعلیحضرت پرسش را تکرار کردند و فرمودند:«اگر توپچی های خمسه را هم به کمک توپچی های مراغه بفرستیم و امر دهیم که با توپ های خود تمام دار و دیار این کفار را با خاک یکسان کنند چه خواهد شد؟» باز جواب: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!».
شاه تا این وقت روی تخت نشسته پشت خود را به دو عدد متکای مروارید دوز داده بود. در این موقع دریای غضب ملوکانه به جوش آمد و روی دوکنده زانو بلند شد شمشیر خود را که به کمر بسته بود به قدر یک وجبی از غلاف بیرون کشید و این دو شعر را به طور حماسه با صدای بلند خواند:
کشم شمشیر مینایی / که شیر از بیشه بگریزد
زنم بر فرق پسکوویچ / که دود از پطر برخیزد
مخاطب سلام با دو نفر که در یمین و یسارش رو به روی او ایستاده بودند خود را به پایه عرش سایه تخت قبله عالم رساندند و به خاک افتادند و گفتند:«قربان مکش، مکش که عالم زیر و رو خواهد شد.» شاه پس از لمحه ای سکوت گفت:«حالا که اینطور صلاح می دانید ما هم دستور می دهیم با این قوم بی دین کار به مسالمت ختم کنند.»
شرح زندگانی من- عبدالله مستوفی
پی نوشت: احتمالن آقای مستوفی شگفت زده می شدند اگر می‌شنیدند یکصد و اندی سال پس از خاقان گیتی‌ستان قاجار، نابغه‌ای چون حضرت دکتر محمدرضا رحیمی، معاونت اول ریاست دولت، در جلسه‌ای قصد قیامت کرده می‌فرماید« اقتصاد فرانسه با یک اخم ایران از هم پاشیده و به یکصد سال پیش باز می گردد»...کلن تقبل الله

Tuesday, October 12, 2010

لب تاب خریدن ما یا تفاوت بنیادین آنجلینا جولی و نیکول کیدمن

اين آقای پدرجان ما در بعضی جهات شاهکاره از سادگی، يکی‌ش کامپيوتر! حالا یه چند وقیته که  به صرافت يادگيری کامپيوتر افتاده و طبيعتن خريدن لپ‌تاپ. بعد نمی‌دونم از کجای پايتخت يه سری ليست قيمت لپ‌تاپ آورده بود که بياين سه تا ازينا رو انتخاب کنيم بخريم، برای خودش و من و خواهر کوچيکه. من خوب اولش يه خورده تعارف کردم که نه نمی‌خوام و لازم ندارم و اينا، بعد چشمم به مشخصات بسيار هيجان‌انگيزی در کمرگاه ليست افتاد و کم کم از غلظت تعارف کردن کم کردم و با کمی خجالت و شرم و حيا، يک عدد وايو رو های‌لايت کردم که يعنی فک کنم ما ازينا لازم داريم. پدرجان پرسيد يعنی سه تا ازين بخرم؟ گفتم البته شما و خواهر کوچيکه زياد به اين‌همه توپ‌بودگی احتياج ندارين، ولی خوب آره، اين ديگه اِندشه. بعد پرسيد چه رنگی بخريم؟ من تو دلم گفتم پدرجان، تی‌شرت نيست که؛ ولی بلندش اين شد که: امممم، يه قرمز يه سورمه‌ای يه مشکی. بعد همين‌جوری که داشتم ليست رو تماشاتر می‌کردم، چشمم به جمال اپل گرامی روشن شد و دوباره دستم رفت به های‌لايت که: امممم، می‌گم که، يه سورمه‌ای، يه قرمز، يه دونه‌ام ازين اپلا! باباهه پرسيد اين چه فرقی داره؟ گفتم خوب اين خدای کارای گرافيکی و ايناست. گفت پس سه تا ازينا بخريم خوب. گفتم نه بابا، يه خورده تفاضل قيمتش زياده!! بعدم کار کردن باهاش سخته، حتا منم بلد نيستم، چه برسه به شما. گفت يعنی از وايو بهتره؟ گفتم خوب می‌دونين، مثه چه می‌دونم آنجلينا جولی می‌مونه و نيکول کيدمن. اولی رو خوب هر کسی می‌پسنده، دومی ولی سليقه‌ی خاص می‌خواد و کلی الگانت‌تره و البته يخ‌تر. پدرجان طفلی هم که معلوم بود زياد سر در نياورده بی‌خيال شد و گفت باشه، پس يه اپل، دو تا وايو؟ گفتم آره، حالا خواستين يه توشيبا هم واسه رفت و آمد روزانه بگيرين بد نيست! گفت کدومشو بگيرم؟

يعنی رسمن تعطيله اين بچه!!!

Saturday, October 02, 2010

یاد یک روز خوب!

سم الله الرحمن الرحيم
 آقاي رئيس !
آقاي دبير کل و حضار محترم !
چراغ هستى آدمى با تمناي رستگاري روشن بوده و هست وجوهر قيام پيامبران الهى و نيز موضوع ; آموزش حکيمان و مربيان برجسته بشر نيز چيزي جز رستگاري نبوده است .
با اينهمه آنچه در ساحت ; پيداي تاريخ ، دل را مى آزارد، محروميت و سياه بختى آدميان است محروميت زنان و مردان و کودکانى که ; تحت تاثير هواي قدرت هاي حاکم بوده و سياه بختى حاکمانى که ازشفقت و همدلى با مردم خود محروم ; بوده اند و نظام داخلى و حتى حکومت خوب در تاريخ ، دولت مستعجل بوده است .
شگفتا که کسانى به بهانه ; رستگاري مردم ، گاه بر انديشه و اراده آدميان لجام زده اند وآزادي آنان را سرکوب کرده اند و گاهى ديگر رستگاري را در برداشتن هر گونه لجامى از کام هوس سيري ناپذيرانسان و قربانى کردن عقل و عشق در پاي معبد هوس تفسير کرده اند.گاه به نام آزادي ، عدالت پايمال شده است و گاه ديگر به بهانه عدالت ، آزادي ; از ميان رفته است و در نتيجه بشر ، هم از آزادي عادلانه و هم از عدالت آزادانه محروم مانده است . از آن روز که کسانى علم حقيقى را آن دانستند که توانايى بياورد نه آنکه قدرت را مهار کند چند قرن بيش ; نمى گذرد. در اين مدت به جاي آنکه علم در خدمت رستگاري انسان و اعتلاي شخصيت او باشد، در بيشتر موارد در خدمت افراد و گروههايى قرار گرفته که جز به آيين سود و فايده نمى انديشند. در اين چند قرن ، علاوه بر پيشرفتهاي بزرگى که نصيب بشر شده است و بزرگ هم هست ، انسان بيش ازهميشه طعم تلخى و تبعيض را چشيده است .
هم اکنون بازماندگان دو جنگ جهانى که ويرانگري آن بيشماربوده است در ميان ; ما به سر مى برند و به رغم تاسيس سازمان ملل متحد که از دستاوردهاي مثبت بشري است ،از صلح واقعى ; مبتنى بر عدالت کمتر اثر مى بينيم . وضعيت در جهان عقب نگه داشته شده اسفبارتر است و بسياري از مردم اين بخش جهان دچار قحطى ، بى سوادي و بيماري و برخى در بند حکومت هايى هستند که حتى زحمت تظاهر به مردمى بودن و پيروي ; ازموازين دموکراسى را به خود نمى دهند و محروميت از پشتيبانى ملتهاي خود را با وابستگى به ; قدرت هاي سودجو و سلطه گر جبران مى کنند.حکومت هاي سرکوبگر وابسته ، امکان تجربه مردم سالاري را از مردم مى گيرند و با ادامه سرکوب و ترور ،فرهنگ خشونت را در جامعه حکم فرما کرده ، خواسته يا ناخواسته مخالفان خود را به استفاده از زور وخشونت تشويق مى کنند . و لذا در اين باب ، ملامت در درجه ; اول متوجه قدرت هاي تحميل کننده اين نظام هاو حمايت کننده از اين حکومت هاست که حتى سازمانهاي ; جاسوسى آنها به کارنامه زشت براندازي حکومت هاي ملى و حمايت از رژيمهاي غير مردمى مباهات ; مى کنند.اين تصوير از جهان ، زشت و چندش آور است و تا روزي که حکيمان و خردمندان زمام امور را از دست سياستمداران کم خرد و آزمند در نياورند، نمى توان يکباره اين تصوير را تغيير داد ولى با اينهمه به ; نظر من درآن سوي سياهى و تباهى ، در عمق تاريخ مى توان از زيباييهاي اصيل سراغ گرفت و به جرات ; مى توان گفت که زندگى بشر در مجموع ، رو به شکوفايى معنوي و مادي داشته است از جمله در همين ; قرن ، مبارزات ضداستعماري و حرکت استقلال خواهى بسياري از ملت ها را مى توان نمونه آشکاري از اين ; پيشرفت و شکوفايى دانست .
فروپاشى جهان دو قطبى در آخرين دهه اين قرن و سيرشتابان جهان و ملل ; خواستار تساوي به سوي احراز اقتدار و ابراز هويت در عرصه بين المللى ، گامى به پيش به شمارمى رود. روياي جهان تک قطبى و تحت قيموميت يک قدرت ، جز پنداري باطل و نشانه عقب ماندگى صاحبان اين ; پندار از سير تاريخ نيست و مطمئن هستم که حتى برخى از ملت هاي قدرتمند چون ملت آمريکا که ; سياستمدارانشان خواب جهان يک قطبى را مى بينند وبا سوء استفاده از نام پرآوازه اين ملت ها همه امکانات حيثيت ملى کشورشان را در پاي فزون طلبى برخى اقليت هاي صاحب منافع مادي و قومى قربانى مى کنند، به اين وضع رضايت نخواهند داد و رشد افکار عمومى غرب در جهت پذيرش رابطه صلح آميز بر پايه احترام متقابل گواه اين مدعاست .
اينک آقاي رئيس و حضار محترم ! اجازه مى خواهم از زبان انسانى سخن بگويم که از شرق ، از خاستگاه تمدن هاي درخشان و از مهدپرورش پيامبران والا مقام الهى : ابراهيم ،موسى ، عيسى و محمد آمده است .من از ايران سرفراز آمده ام به نمايندگى از ملتى بزرگ و پرآوازه که از دهها قرن پيش صاحب ; تمدن بوده و پس از پذيرش آيين اسلام ،در تاسيس و بسط تمدن اسلامى نقش ممتاز داشته است ملتى که با تکيه بر غناي فرهنگى و انسانى خويش تند باد هاي سخت خودکامگى و تحجر و نيز خودباختگى در برابر ديگران را از سر گذرانده و در دوران جديد تاريخش ، پيشتاز تاسيس جامعه مدنى و نظام مشروطيت در شرق جهان بوده هرچند که در اثر دخالت بيگانگان و نيز کم تجربگى در اين آزمون ، ناکاميهايى داشته ; است .ملتى که يکى از طلايه داران مبارزه با استعمار و منادي استقلال بوده ، هر چند نهضت ملى او با کودتاي خارجى شکست خورده است و ملتى که صاحب انقلابى مردمى است ، انقلابى که نه با کودتا و زور اسلحه آتشين که با سلاح کلام و ارشاد بر رژيم کودتا پيروز شده است و درمسير تجربه نوين خود، جنگ تحميلى هشت ساله و فشارها و تحريم ها و تهمت هاي گوناگون را تحمل کرده و بزرگترين قربانى ; تروريسم اين پديده شوم و نفرت انگيز قرن بيستم بوده است .
هم اکنون اين ملت با تکيه بر گذشته خود بى آنکه دچار ارتجاع شود به فرداي بهتر مى انديشد و راه خود را با پشتگرمى به اصول و موازينى که ريشه در هويت دينى ، ملى ، تاريخى و انقلابى او دارد و با بهره ; گيري از دستاوردهاي مثبت تمدن روزگار، با آزمايش وخطا به سوي آينده برتر مى پيمايد. انقلاب اسلامى ; ملت ايران به رهبري حضرت امام خمينى ، انقلاب کلام در برابر زور و سرکوب بودو مطمئنا انقلابى که ; براندازي اش با کلام بوده است ، در دوران ساختن و آباد کردن ، بيشتر و بهتر مى تواند متکى بر کلام ; ومنطق باشد و به همين جهت نيز به جاي جنگ تمدن ها منادي گفتگوي ميان تمدن ها و فرهنگ ها است .من ; از اين پايگاه و از منبر سازمان ملل متحد مى گويم که على رغم سختى ها و مصيبت ها ، سير زندگى بشر به ; سوي رهايى و آزادي است و اين تقدير و سنت تغيير ناپذير خداوند است و مطمئنا بدانديشى و زشت کاري ; برخى از بندگان او نمى تواند تقدير خداوندو مسير تاريخ را دگرگون کند. آقاي رئيس ! سابقه کلمه تاريخ از کلمه فلسفه بيشتر است و محور تاريخ ، انسان است و تاريخ عبارت است ; از بازتاب نور وجود بر جهات و شوون گوناگون آدمى و در نتيجه حقيقتى است کلى و يگانه در عين تکثر و تعدد واين يگانه هرگاه که جامه نوکند ، عهد جديدي به ظهور مى رسد.
داوري ما درباره تاريخ ، در گرو داوري ما درباره وجود آدمى است که مدار و محور تاريخ است .((بنى آدم )) که سعدي باتاسى به روايتى ; از پيامبر عظيم الشان اسلام و به زيبايى هر چه تمامتر ، آنان را به عنوان عضوهاي به هم پيوسته يک بدن ; توصيف مى کند ، در دسترس زيست شناسى و روانشناسى نيست . براي شناخت انسان بايد نگاهى ; فيلسوفانه و متفکرانه به بشر و تاريخ بيفکنيم .آدمى از آنجا که به دست خداوند و به صورت او آفريده ; شده است و پروردگار از روح خويش در او دميده است ، يک حقيقت بيش نيست و تاريخ او بيش از يک تاريخ ; نمى تواند باشد. دست خدا او را تاريخ و اختيار و قدرت انتخاب ، و صورت خداوند او را فرهنگ ومعنويت ، و روح پروردگار او را زندگى و جنبش بخشيده است . از اينجاست که انسان داراي تاريخ و فرهنگ و آزادي ; است . وحدت بشرو يگانگى تاريخ انسانى ، علاوه بر مبداء مى تواند وحدت ، غايت و نهايت نيز داشته باشد و غايت تاريخ چيزي جز فرهنگ معنوي وشرط لازم آن يعنى آزادي واقعى بشر نيست .
انسان چه در چنبر ادوار هميشه تکرار شونده هستى گرفتار باشد و چه در آنات و ايام زمان تاريخى ، و تاريخ را چه تاريخ به پيش ببرد، چه سوايق نفسانى ، چه شيوه توليد و چه قهرمان ابر مرد ، نکته مسلم آن ; است که فقط با اکسير ايمان که عبارت است از (( برداشته شدن قيدهاي جديد و قديمى از دست و پاي آدمى ; )) مى توان از دايره تکرار ازلى يا از سلطه ضرورت تاريخى به فراخناي آزادي و رهايى فراز آمد. همچنانکه با نفس حياتبخش آزادي است که امکان انتخاب معنويت و ايمان فراهم مى شود و او مى تواند چنين بسرايد که :((چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد.)) و يا (( اگر به کوه بگويد که به دريا فکنده شود چنين گردد.))با چنين فهم و تفسير از آزادي است که مى توان از کرامت و فضيلت انسان ، هم در برابر استيلاي سياسى دولتها و هم در برابر هجوم بادهاي مسموم نوميدي و سرگشتگى دفاع کرد و سير تاريخ را به سوي آزادي دانست .تاريخ انسان ، تاريخ آزادي است و تنها فهم تاريخ به مثابه ميدان تجلى آزادي است ; که مى تواند گذشته را بر ما مفتوح و ما را از آن بهره مند سازد، و با عزل نظر از همه نظام هاي فلسفى که ; کوشيده اند براي تاريخ معنى ، جهت و قوانين تحول بيابند، چون تاريخ بشري تاريخ آزادي است ، انسان آزاد از قيدهاي تحميلى و استثمار و استعباد اجتماعى و نيز آزاد از زنجيره غرايز تلطيف نشده حيوانى ; چون خشونت و درنده خويى ، طبق سرشت انسانى خود جانب حق و عدالت را خواهد گرفت و تاريخ انسان ، تاريخ شکوهمندي حق و فعليت يافتن عدالت خواهد بود و اين سخن رامى توان بيان ديگري از نظريه دينى ; معروف مهدويت دانست . کوتاه سخن اينکه ، تاريخ را چه تجربى و استقرايى بررسى کنيم و چه شهودي ، غالب متفکران نهايتا يک ; سخن مشترک دارند و آن عبارت است از شکوفايى بيشتر حقيقت انسان و رفع پرده ها و موانع از ذهن و قلب او . من عمدا به جاي اصطلاحات متداولى چون پيشرفت تاريخى ، کلمه شکوفايى را به کار بردم تا تاکيد کنم که طرفدار هر کدام از نظريه هاي معروف و مهم فلسفه تاريخ باشيم ،مى توانيم در اين استنباط عمومى کلى از تاريخ همصدا باشيم .ايجاد و استمرار سازمان ملل متحد را مى توان شاهدي بر حرکت تکاملى ; جهان و جامعه بشري تلقى نمود. اينکه در زمان ما نياز به کوشش و بحث زياد نيست تا همگان بپذيرند که به ; جاي جنگ و خونريزي و کشتار مى توان و بايد با يکديگر گفتگو کرد، چندان آسان به دست نيامده است .
 البته تا وقتى زورمندان کم خرد اين امکان و قدرت را داشته باشند که در لحظه يى کوتاه ، گل و لبخند و اميد درخت را با تيغ بلاهت و قساوت از چهره زمين پاک کنند، بايد جشن پيروزي نهايى کلمه بر شمشير را به ; تاخير انداخت . قرن گذشته علاوه برجلوه هاي خشونت و انسان آزاري استعمار قديم و بيداد بى همانند ميراث خواران جديد آن ، قرن ظهور و سقوط حکومتهاي توتاليتر نيزبود. اميد است قرن آينده قرن نظام ها حکومتهايى باشد که زور و خشونت را تقديس نکنند و باطن قدرت سياسى ، محبت و عدالت باشد به ; گونه اي که گفت وگوي تمدن ها مظهر و مجلاي آن باطن باشد. آقاي رئيس ، خانم ها و آقايان ! اينک پرسش اين است که آيا سازمان ملل متحد در اين جهت چه تحولى در درون خود به اقتضاي وضعيت ; جديد ايجاد خواهد کردو چه تاثيري در اين سير و صيرورت زندگى بشر خواستار رستگاري خواهد داشت ; ؟به نام جمهوري اسلامى ايران پيشنهاد مى کنم که به عنوان گام اول ، سال 2001، از سوي سازمان ملل ; سال گفت وگوي تمدن ها ناميده شود ، با اين اميد که با اين گفتگو، نخستين گامهاي ضروري براي ; تحقق عدالت و آزادي جهانى برداشته بشود.از والاترين دستاورهاي اين قرن پذيرش ضرورت و اهميت ; گفتگو و جلوگيري از کاربرد زور ، توسعه تعامل و تفاهم در زمينه هاي فرهنگى ، اقتصادي و سياسى و تقويت مبانى آزادي و عدالت و حقوق انسانى است . استقرار و توسعه مدنيت ، چه در صحنه کشورها وچه ; در پهنه جهانى ، در گرو گفتگو ميان جوامع و تمدن ها با سلايق ، آرا و نظرات متفاوت است .
اگر بشريت در آستانه هزاره و قرن آتى تلاش و همت خود را بر نهادينه کردن گفتگو و جايگزينى خصومت و ستيزه ; جويى با تفاهم و گفتگو استوار سازد، دستاورد ارزشمندي براي نسل آتى به ارمغان آورده است .از سوي ; ديگر جا دارد مااعضاي سازمان ملل متحد به بازنگري در تاريخ شکل گيري اين سازمان بپردازيم و با گفت وگوي منطقى ، آن را اصلاح و کامل کنيم . شکل گيري سازمان ملل متحد همزمان با دوره سياهى از زندگى بشر بود که بسياري از کشورهاي عضو ، شرايطتلخ و شوم دوران استعمار را تجربه مى کردند و در نتيجه سازمان ، نمادي از سلطه باشگاه قدرت ناعادلانه حاکم در جهان شد. امروزشرايط دگرگون شده ; است و فرصت تجديد سامان اين سازمان و بخصوص تغيير ساختار شوراي امنيت فراهم آمده است .در اينجا لازم مى دانم به گفته راهگشاي رهبر معظم انقلاب اسلامى در سخنرانى افتتاحيه نشست سران ; کنفرانس اسلامى در تهران اشاره کنم که کشورهاي اسلامى به نمايندگى از يک ميليارد و چند صد ميليون ; نفوس ، داراي يک کرسى دايم در شوراي امنيت سازمان ملل متحد شوند و تا وقتى حق وتو باقى است ، ششمين عضو داراي حق وتو در آن شورا باشند و همين امر را مى توان نسبت به کشورهاي عضو جنبش ; عدم تعهد نيز تعميم داد. وقت آن رسيده است که همگى با تفاهم ، بر حق تبعيض آميز (( وتو )) خط بطلان بکشيم و گام ديگري را در به رسميت شناختن حق مساوي و عادلانه همه کشورهاي عضو برداريم .
آقاي رئيس ،
حاضران محترم !
بياييم همگى عليه نسل کشى ، تجاوز و تحقير انسان در گوشه گوشه جهان ، دست اتحاد به هم بدهيم و جلوي فاجعه هاي ننگينى که از جمله در فلسطين و افغانستان و کوزوو و در بسياري از نقاط افريقا و آسيا آمريکاي لاتين ، چهره انسانى اين قرن را سياه کرده است ،بگيريم .امنيت و صلح در خاورميانه که امري ; ضروري است ، با به رسميت شناختن حق همه فلسطينيان براي حاکميت بر سرزمين آباء واجداديشان ; برقرار خواهد شد. بيت المقدس اشغالى خانه تفاهم و گفتگو است و به اين جهت صداي بيت المقدس که از اعماق تاريخ به گوش مى رسد صداي بالذات ضد نژادپرستى و ضد صهيونيستى است . در بيت المقدس ، اديان ; بزرگ مى توانند در کنار يکديگر به طورمسالمت آميز زندگى کنند و سلطه حکومت اسراييل در آنجا مخالف ; اين همزيستى و همدلى است . فلسطين خانه فلسطينينان ( اعم ازمسلمان و مسيحى و يهودي ) است نه ; آزمايشگاه هوسهاي خشونت آميز صهيونيست ها.در افغانستان هيچ راه حل نظامى اي براي از بين رفتن ; مشکل وجود ندارد.
اعلام انزجار گسترده جهانى نسبت به قتل عام هاي وسيع ونسل کشى ، بويژه قتل ; فجيع ديپلمات ها و خبرنگار ايرانى و ادامه اسارت کمک رسانان ايرانى توسط طالبان ، ضرورت فکر در اين ; فجايع و اقدام عاجل براي محاکمه و مجازات عاملان اين جنايات را مى طلبد . سرزمين افغانستان با مردم ; رشيد و فرهنگ دوست ، اينک به پايگاه اصلى خشونت و ترور و توليد و توزيع مواد مخدر تبديل شده است . مردم افغانستان همچون مردم ديگر نقاط جهان حق انتخاب دارند وحق دارند از حکومتى فراگير با پايگاه ; وسيع اجتماعى که همه اقوام ، همه گروهها و سلايق را نمايندگى کند برخوردار باشند . اين تنها راه اعاده ; آرامش به افغانستان است . اما براي نيل به آن ، به تصميماتى جدي وهمکاري همه جانبه نياز است تا امکان ارتزاق گروهها از طريق توليد مواد مخدر ، فروش سلاح و نيز تروريسم مسدود گردد.سازمان ملل ; متحد به کمک سازمان کنفرانس اسلامى و کشورهاي ذي دخل مى توانند هر چه زودتر همه طرف هاي درگير را به پاي ميزمذاکره بکشاند و زمينه را براي انتخاب آزاد مردم مظلوم و رنج کشيده افغانستان فراهم آورد ياغيان را با پشتوانه اراده جهانى به سر جاي خود بنشاند و از هم اکنون براي بسيج کمکهاي بين المللى ; پس از دستيابى به اين شرايط ضروري سياسى ، برنامه ريزي و هماهنگى کند.در کوزوو بايد حق عادلانه ; مردم تحت فشار اين ايالت به رسميت شناخته شود و دولت يوگسلاوي وادار شود که به اين حق ; احترام بگذارد. آقاي رئيس ، خانمها و آقايان ! کوشش صادقانه براي مبارزه با تروريسم ، در تمامى اشکال آن و از جمله تروريسم دولتى ، يکى ديگر از نکات مورد اهتمام جمهوري اسلامى ايران است .
تروريسم ، محصول نوميدي و پوچ انگاري ( نيهيليسم ) است و در جهانى که بر مدار قهر و غلبه مى چرخد ، مبارزه جدي با تروريسم از حد حرف و شعار جلوتر نخواهد رفت . مبارزه واقعى با تروريسم بايد همراه با مبارزه براي عدالت باشد . البته اين سخن نبايد به ; معنى توجيه نوعى تروريسم تفسير شود. ما به صراحت اعلام مى کنيم که به اقتضاي موازين دينى و اخلاقى فرهنگى خود، با تروريسم در کليه اشکال آن مخالفيم و با آن به جد مقابله خواهيم کرد. خلاصه آنکه بايد براي ريشه کن کردن حقيقى اين پديده شوم ، همراه با مبارزه با عوامل فعلى آن از طريق همکاري جدي و شفاف بين المللى ، در راه تحقق عدالت در جهان کوشش کنيم .جهان در آستانه هزاره سوم بايد از کابوس ; جنگ هسته اي و سلاح هاي کشتار جمعى نيز رهايى يابد . آزمايش هاي اخير هسته اي درمنطقه ما به ; نگرانيها و پيچيدگيهاي جديدي دامن زده که اين ضرورت را دو چندان مى کند.ما بايد بپذيريم که فکر دستيابى به امنيت از طريق اين تسليحات ، توهمى بيش نيست . نمايش عزم جهانى براي نابودي تمامى زراد خانه هاي کشتار جمعى در يک چارچوب زمانى معين ، مبارزه با توليد وگسترش اين سلاح ها را هدفمند و پرشتاب خواهد نمود . ايجاد مناطق عاري از سلاح هاي کشتار جمعى بويژه در منطقه خاورميانه ، گام اوليه ; مناسبى در مسير مبارزه با بى اعتمادي و تشنج ناشى از اين تسليحات است .
ما به عنوان قربانيان سلاح هاي ; کشتار جمعى ، بيش ازديگران بر آثار دهشتناک اين سلاح ها واقفيم و لذا در تاسيس و تقويت ترتيبات جهان ; شمول براي امحاي آنها پيشتاز خواهيم بود.امنيت ، توسعه و رفاه در جهان سوم مستلزم تقويت مبانى ; همکاري و بکارگيري روش هاي حساب شده به منظور اعتماد سازي است . خوشحاليم که هشتمين نشست ; سران کنفرانس اسلامى در تهران ، با تشخيص اين ضرورت ، ساز و کار مناسبى را براي تقويت همکاري ; واعتماد بر مبناي گفت و گو ميان کشورهاي اسلامى پايه گذاري کرد. من در اينجا به عنوان نخستين گام در اين مسير ، کشورهاي منطقه خليج فارس را که در يک دهه شاهد دو جنگ ويرانگر بوده اند ، به ايجاد يک ; نظام امنيت و همکاري در منطقه خليج فارس دعوت مى کنم . کوتاه سخن آنکه اعتماد و صلح بدون بازنگري جدي مبانى فکري جنگ سرد، ميسر نيست . توسعه فرهنگ ; صلح نيازمند پذيرش نقش سازنده ملت ها و پرهيزي از سلطه طلبى ، يکجانبه گرايى ، تقليل و حذف است ; جمهوري اسلامى ايران به اقتضاي مبانى اعتقادي و مايه هاي تمدن ديرپاي خود، خواستار جهانى سرشار از صلح و آرامش براساس کرامت انسانى است و تشنج زدايى را سر لوحه سياست خارجى خود قرار داده ; است و بر مبناي اصول انقلاب اسلامى ، سياست موزون گسترش روابط با همسايگان و ديگر کشورها را بر پايه احترام عملى به استقلال و برابري حقوق بين کشورها، ادامه خواهد داد.صلح تمام عيار، علاوه بر صلح ; ميان انسان ها شامل صلح ميان انسان وطبيعت نيز مى شود .انسان بايد از غلبه و استيلا بر طبيعت دست بر دارد و در آينده ، بيشتر بر هماهنگى ميان انسان و طبيعت تاکيد کند.حفظ محيط زيست به مثابه ميراث ; مشترک طبيعى از مهمترين اولويت هاي قرن آتى است .
در پايان سخن مايلم بر نقش خانواده ، زنان و جوانان در ساختن فردايى بهتر، و تحکيم بنيانهاي جامعه مدنى جهانى تاکيد نمايم .خانواده بستر بى بديل ; رشد جامعه بشري و اعتلاي شخصيت فردي اجتماعى انسان است . متاسفانه در روزگار ما و بخصوص در جهان صنعتى ، پايه هاي خانه و خانواده بشدت لرزان شده است و خطر فروپاشى آن تهديد بزرگى براي ; زندگى سالم مادي ، معنوي و عاطفى بشر است . همت جهانى بايد براي مقابله با اين خطر برانگيخته شود تا مبادا چراغ اين کانون گرم محبت و عاطفه و تربيت ، در برابرتند باد هاي سرد سود طلبى و هوس پرستى و ظاهربينى به خاموشى گرايد.
تلاشهاي جهانى براي ترويج احترام و حفظ و گسترش حقوق زنان ، نيازمند بازنگري در نگاههاي سنتى و متداول ناصواب نسبت به زن است . هم ديدگاهى که با پندار نادرست برتري ; مرد ، به زن و مرد و انسانيت جفا مى کند و هم آنکه با ناديده گرفتن اختلاف ميان زن ومرد، همان ستم را روا مى دارد. بايد بپذيريم که زن و مرد هر دو انسانهاي بزرگ و شايسته رشد و پيشرفت عقلانى ، عاطفى ، فکري ،اجتماعى ، فرهنگى و سياسى در جامعه هستند و توسعه همه جانبه و پايدار، تنها با حضور و مشارکت فعال هر دو ميسر مى شود.ملل متحد در آستانه قرن و هزاره آينده بايد نسل آينده را که صاحب ; اين قرنند باور کند و آنچه را که لازمه اين باور است ، بپذيرد.بپذيريم که قيم جوانان نيستيم و جوان بايد آگاهانه و مختارانه در فرآيند رشد و توسعه حضور داشته باشد.با چنين ديدگاه نو و به کمک توان و انديشه پوياي نسل جديد ، يقينا مى توان آينده اي به مراتب بهتر و درخشان تر براي قرن آتى رقم زد. از توجه شما متشکرم .

Thursday, September 16, 2010

اون دزدی که توی ماشین لباسشویی قایم میشه
و هر دفعه یه لنگه از جورابای مورد علاقه منو میدزده
بدونه که
واگذارش کردم به خدا!

Monday, September 13, 2010

آقای هم‌کار طبق معمول داره  ور-ور-ور حرف می‌زنه. يه‌هو اون وسط می‌گه بگرد يه زن مث خودت واسه من پيدا کن، مث مث خودت، فقط يه خورده با تو فرق داشته باشه. می‌گم دقيقن چه‌قد فرق داشته باشه؟ می‌گه دقيقن اون‌قد که بفهمه اين آدمی که اين‌ور نشسته يه مرده، يه‌خورده احساسات و عواطف مردونه سرش بشه و فرق مرد رو با کلم بدونه!.

Tuesday, September 07, 2010

نکته ها و گفته ها درباره شایعه مرگ جنتی

● جنتی ۳ - ۰ عزرائیل
● جنتی مرگ نداره لامصـــــــــب
● میگن جنتی نمرده، داره پیله میبنده دور خودش پروانه بشه!
● رفته تو کما، در روش قفل شده، نمی‌تونه بیاد بیرون
● عزراییل داره برای روحش می‌خونه: بیا بیا بیرون بیا، از تو بدن بیرون بیا...
● عزرائیل پس از ناکامی: شرمنده بچه‌ها، من سعی خودم را کردم
● بالاخره جنتی خندید، جنتی به شایعه مرگ خودش خندید!
● جناب عزراییل با یک حمله غافلگیر کننده به وسیله احمد جنتی و احمد خاتمی مجروح شد
● عکس یادگاری جنتی با آدم و حوا
● خبر بد؛ عزراییل شکست خورد
● خودکشی عزرائیل از دست جنتی
● درخواست ارسال نیروهای کمکی برای عزرائیل
● تکذیب خبر فوت جنتی ...خدا هم جنتی را پس زد
● سلام جنتی هستم از اعماق تاریخ؛ آیت‌الله جنتی ۱۰۰هزار سال پیش از میلاد
● پارک ژوراسیک خالی از سکنه شد
● بازگشت جنتی در کالبد سالوادور سرینسا
● پزشکان بیماری جنتی را تشخیص دادند: یبوست در افکار، اسهال در گفتار
● با مرگ جنتی میانگین سنی شورای نگهبان 50 سال کاهش یافت
● پس از پیروزی نفس گیر امشب، عزراییل برای همیشه از دنیای قهرمانی خداحافظی کرد
● کارت تبریک؛ «عزراییل دوستت دارم».
● اولین بیانیه جنتی در اعتراض به عمل ددمناشه، منشنا، ددمنشه‌ی عزرائیل
● اعلام نگرانی شدید دانشمندان از مرگ جنتی؛ تنها بازمانده نسل دایناسورها در حال نابودی
● نخستین تصویر منتشر شده از جنتی در بهشت
● روش پخت شیرینی کشمشی (به مناسبت انقراض جنتی!)
● عزرائیل دلاور / برس به داد ملت
● احمد جنتی به کما رفت. شیرینی فروش‌ها و گل فروش‌های کشور آماده باشند
● پیام عزائیل از بیمارستان: هم اکنون در راند هشت هستیم متاسفانه به مشکل بر خوردیم
● جناب آقای جنتی! بهترین کاری که در طول حیاتت کردی همین سکته مغزی بود!
● احمد جنتی (پتروسور بالدار) در کما
● گویا کمپین یادآوری جنتی به حضرت عزرائیل دارد جواب می‌دهد
● جنتی تجلی فیلم بنجامین باتن در دنیای واقعی
● ای کسانی که فکر می‌کنید سنگ می‌میرد، سخت در اشتباهید
● عزرائیل در نبرد با جنتی به سختی مجروح شده و تو استعلاجیه
● ستاد تقلب در ارتحالات موفق به حذف نام جنتی از لیست عزرائیل شد
● شاید این جمعه بمیرد، شاید…
● بیچاره دو هزار سال بیشتر عمر نکرد؛ واسه این گونه دایناسور دو هزار سال خیلی کمه
● حداقل یه شب دور هم شاد بودیم
● این داداش باید بمونه و رفتن جمهوری اسلامی ببینه
● حال دقیقا چند سالش بود این پسر ما؟؟
● عزرائیل پس از راند اول: جنتی از روش‌های غیر اخلاقی استفاده میکند
● جنتی خطاب به عزرائیل: خوب درباره‌اش فکر کن. اگه من رو ببری بیکار میشی
● حیف شد؛ واقعا. دلقکی بود برای خودش
● عزرائیل سبز شد
● یه خبره بسیار بد: جنتی ریست شد
● دوستان نکنه یک دفعه زنده بشه؟! از این جانورن بعید نیست.
● یه دکتر از بیمارستان خبر داد: جنتی یکی از دندونای شیریش افتاده داره جاش دندون در میاره و یکم درد داره بردنش بیمارستان
● بالاخره می‌میره دیگه چه امشب چه دو سه هزار سال دیگه
● الان دنیا به دو قسمت تقسیم می‌شه: یکی‌ قبل از مرگ جنتی یکی‌ بعدش
● فردا شیرینی فروشی‌ها شلوغه اگه ایشالا عزراییل برنده شه
● احمد جنتی، تنها شاهد عینی بازمانده قتل قابیل، ترور شد
● و باز هم عزراییل و هنرمندان؛ این بار احمد جنتی
● نه غزه نه لبنان، جنتی با ما بمان
● تنها فسیل زنده از دنیا رفت
● عزرائیل: مسولیت من گرفتن جان انسانهاست نه دایناسورها

Friday, September 03, 2010

این زولبیا و بامیه است که رمضان را زنده نگه داشته است!

همین جوری های عصر جمعه!


خدا که فقط متعلق به آدم‌های خوب نیست،خدا خدای آدم‌های خلاف‌کار هم هست و فقط خداست که بین بندگانش فرقی نمی‌گذارد فی‌الواقع خداوند اند لطافت اند بخشش اند بیخیال‌شدن و اند چشم‌پوشی و اند رفاقت است.رفیق خوب و با مرام همه چیزش را پای رفاقت می‌گذارد.بایستی ما یک فکری به حال اهلی‌شدن آدم‌ها بکنیم اهلی‌کردن یعنی ایجاد علاقه‌کردن و این تنها راه رسیدن به خداست و خیلی هم مهم است

Monday, August 30, 2010

دوست دارم قلیان که می‌کِشی، تماشایت کنم. با یک دست سرهمیِ سفید ،چای بریزم و زیر لب «مردِ من»* بخوانم، سر بچرخانم و موی ریخته از پیشِ چشمم  پس‌برود.لبخند کنج لبت را ببینم.

* (ترانه‌ی ایرانی (بابک بیات، ایرج جنتی عطایی، سیمین غانم

Sunday, August 29, 2010

جارو برقی یا ط ی دسته دار؟

لوله‌ي جاروبرقي را از روي فرش آوردم بالا تا روي تخت وُ صندلي وُ .. ميله‌ي آهني‌ش را كندم وُ كوتاه كه شد بردمش روي ميز وُ خاك ِلاي شيرازه‌ي تمام كتاب‌هاي ايستاده روي ميز و گرد ِ روي جلد تمام مجله‌هاي خوابيده را دادم خورد. روي مُدِم و لاي شماره‌هاي تلفن و زير گوشي‌ش هم پر خاك بود. لوله را گرفتم روي كيبرد. دكمه‌ي "ايكس" را كند كه بخورد فوري با انگشت شست و اشاره از گلوش كشيدم بيرون. جاروي حالا خپل را جمع كردم و گذاشتم چمباتمه بزند كنار ديوار. خوشحال وُ پيروز نشستم سر تايپ. هي ديدم انگشتم روي ايكس نمي‌رود. اصلا لازمم نيست ايكس. غصه‌م گرفته كاش از گلوش نكشيده بودم بيرون. آدم "ط"ي دسته‌دار نداشته باشد اما جاروبرقي‌ش اينجوري كز نكرده باشد كنج ديوار كه چرا نذاشتي بخورم

Saturday, August 21, 2010

کشف جديد: وبلاگ‌نوشتن مثه کفش کتونی می‌مونه!

ديدين وقتی آدم بعد از يه عمر کتونی و شلوار جين پوشی، مجبور می‌شه يه جا محترم در انظار عمومی ظاهر شه با کفش پاشنه ده سانتی، چه جوری پاهاش دور گردنش گره می‌خوره و واسه دو قدم راه رفتن بايد کلی حواسشو جمع کنه؟
خوب همينو تعميم بدين به همون آدمه که بعد يه عمر شکسته نويسی و ادبيات اسکرمبلد من درآوردی، بخواد چار صفحه  متن درست  و حسابی بنويسه با ادبيات محترمانه و فعل و فاعل-سر جای خود!
هيچی ديگه!
بال بالی زديم مذبوحانه، اما آخرشم متنه يه کفش کتونی از آب دراومد با پاشنه‌ی ده سانتی.
خلاصه که به يه آدم محترم-نويس نيازمنديم شديدلی!

Tuesday, August 17, 2010

Saturday, August 14, 2010

قوم از شراب مست و
ز منظور بی‌نصيب

من مست ازو
چنان‌که نخواهم شراب را

Sunday, August 08, 2010

نه که خواهر کوچيکه یه بار بیشتر عروسی نمیکنه ، اينه که خیلی نگران مراسم و جزئیات بود و یک سره داشت حرص میخورد و حرف میزد. وسطاش شروع کرد به توضيح دادن که آره، فلانی رفته موهاشو  ويو کرده، اون يکی رفته ناخون کاشته، اون يکی ديگه رفته ده تا دسته (يا بسته؟) موی فلان مدلی کاشته، بازم يکی ديگه‌شون رفته سينه‌ی چپ‌ش رو تاتو کرده و الخ. خلاصه ليستی رديف کرد يکی از يکی پيش‌رفته‌تر، و به اين نتيجه رسيد که: خاک بر سرت، اون وقت تو که خواهر عروسی، عين کارگراست قيافه‌ ات! بهش گفتم آخه بابا، ما الانم هر کدوم ازين کارا رو بخوايم بکنيم که تکراری می شه که؛ اگه بخوايم شاخص باشيم فقط می‌تونيم شاخی، دُمی، سُمی چيزی بکاريم که يه نمه با بقيه فرق داشته باشه.

انی‌وی، فرداش همين‌جور که تو سالن انتظار سلمونی نشسته بودم خاطرات ليلی گلستان رو می‌خوندم و منتظر بودم نوبت شکنجه‌م بشه، در کسری از ثانيه به ذهنم خطور کرد که در راستای چمن کاشتن و اينا، موهامو های لایت کنم، تازه درد های-لايت به مراتب از اپيلاسيون کمتره هم! بعد برا اين که خدای نکرده پشيمون نشم بلافاصله دهانم رو باز کردم و به خانوم رنگ مو تصميمم رو ابلاغ کردم. اونم با مقاديری شاخ (چون ده دوازده ساله نديده من جز اپيلاسيون  کار ديگه‌ای بکنم) من رو به واحد رنگ مو منتقل کرد و چنين شد که به خاطر تاتوی سينه‌ی چپ دوست خواهر کوچيکه، موهای من الان های  لایت شده!

پ.ن. همين چند روز قبلش بود که با نسیم نشسته بوديم تو کافه  در مورد نظريه‌ی جديدش حرف می‌زديم که «ايران يه بشقاب ماکارونی گنده‌ست» و همه به هم ربط دارن و به طرز غير منتظره‌ای آدم هی آشنا درمياد با غريبه‌ها. بعد اون روز وقتی رفتم تو رختکن روپوش رنگ بپوشم، گلی خانوم که تو اين ده سال يه بارم موهامو کوپ نکرده و تا حالا فقط به هم سلام می کرديم قيافتن، اومد بی‌مقدمه پرسيد: شما خانوم «فلانی» رو می‌شناسين؟ منم با دهان باز نگاش کردم که خانوم فلانی رو که نه، ولی برادرشون يا پسرشون رو می‌شناسم،همکارمن! چه‌طور؟ گفت: هيچی، به نظرم رسيد ممکنه بشناسين‌شون!!!
و ديگه يک کلمه هم توضيح نداد که نداد!

بعد بازم در بحر خاطرات ليلی گلستان غوطه ور بودم که يکی از دوستای دوران دبيرستان‌م رو ديدم و کار کشيد به سلام و احوال‌پرسی و حرف و کتابه رسمن رفت تو کيف. بعد وقتی رفتيم بيرون موقع خداحافظی، دوست پسرش پياده شد احوال‌پرسی کنه، که باعث شد علاوه بر موهای های لایتی ام، دو تا شاخ هم رو کله‌م سبز شه که ديگه از شبيه کارگرا بودن در بيام به کل. چرا؟ چون دوست‌پسرش يه آقای کچل غول-سايز بود که چند سال پيشا اولای روابط و ديدارهای وبلاگی، هی تصادفن تو کافه تئاتر می ديدمش و تا جايی که يادمه همسر يه خانوم وبلاگی‌ای بود! حالا نمی‌دونم ديگه چرا دوست‌پسر دوست من بود!!

خلاصه که دنيا يه بشقاب ماکارونی گنده‌ست که هميشه هم سوار اتوبوس جهانگرديه!

Saturday, August 07, 2010

نه بزرگ است
نه از اهالی امروز
نه با تمام افقهای باز نسبت دارد
همینجوری برای خودش یه آدم معمولی است
که من دوسش دارم

Thursday, August 05, 2010


بیا منو ببر نوازشم کن
دلم آغوش بی دغدغه میخواد

Tuesday, July 20, 2010


نمی دونم این ریشه در چی چی ما داره که شاد بودن رو گناه می دونیم و غمگین بودن رو ارزش ! از احوالمون که می پرسند، نمی گیم خیلی خوبیم و غری الکی می زنیم ! برای دوستی از زندگی می خواهیم تعریف کنیم غم و غصه هارو می گوییم و از شادی هایی که داشتیم حرف نمی زنیم !!! حتی در کار هم همین جوری هستیم !! طرف کار و بارش خیلی خوبه ها، می گی حاجی کارا چطوره؟ می گه ای بدکی نیست ! یه جوری می گذرونیم !!

خلاصه که نکنین بردار من ! نکنین خواهر من !اين قدر چپ چپ نگاه نكنين وقتي به جاي اي بد نيستم ميگم خيلي خوبم !  گرد نکبت و بدبختی و ناراحتی پاشیدن چیز خوبی نیست !!! شاد بودن هم گناه کبیره و نشان بیخیالی و اینا نیست !!!

Monday, July 19, 2010

دنیای بی کلمه

 احيانا اين حوالی کسی زبان لاک‌پشتی بلد نيست؟ يا از روحيات و علائق و خواسته‌های يک لاک‌پشت اطلاعی نداره؟
آخه ما يه لاک‌پشت داريم که اسمش لنی‌ه. البته تو شناسنامه‌ش لئوناردوه، ولی ما تو خونه لنی صداش می‌کنيم. اين لنی ما پنج سانتشه. نژادشم بلژيکيه. ولی تو خونه‌ی ما، هيشکی بلژيکی يا لاک‌پشتی بلد نيست.
هميشه تو يه ظرف پيرکس گنده‌ی آب-دار نگهش می‌داريم. گاهی برا اين‌که در زندگی‌ش تنوعی حاصل بشه، ظرف مستطيل رو با گرد يا مربع عوض می‌کنيم. ولی به هر حال حتما فکر می‌کنه دنيا يه پيرکس آب-دار گنده‌ست.
خونه‌ی پيرکسی‌ش با چندتا سنگ رودخونه‌ای کوچيک که مال ساحل خانه‌درياست مبله شده. اولا تيله‌های رنگی و گوش‌ماهی هم گذاشته‌بوديم براش. اما بس‌که نصفه‌شبا خودشو زد به تيله‌ها و ما هی فکر کرديم دزده، ديگه بی‌خيال تيله‌ها شديم و گذاشتيم تو همون خونه‌ی مينيمال ِ سه-قطعه-سنگی‌ش خوش باشه.
معمولا هر دو سه روز يه بار بايد آبش عوض شه. بعد وقتی می‌خوام آبشو عوض کنم، درش ميارم می‌گيرمش زير شير آب که دوش بگيره و جرمای روی لاکش شسته بشن. اونم هنوز که هنوزه درک نمی‌کنه بابا اين برای نظافت و تميزی و سلامتی خودش خوبه و هر بار گردنشو کلی پيچ و تاب می‌ده برمی‌گرده دستمو گاز بگيره. دندونم که نداره طفلی. به خيال خودش فکر می‌کنه الان داره از خودش دفاع شخصی می‌کنه. خبر نداره من خودم استاد گازم!* بعد از اين‌که يه خورده زير شير آب تميز می‌شه، به جای اين‌که بذارمش تو ظرف آب، می‌ذارم يه خورده تو سينک قدم بزنه و راه بره؛ يادمه تو دبستان خونده بوديم لاک‌پشتا دوزيست‌ن، بنابراين خطر خفگی تهديدشون نمی‌کنه. اما نمی‌دونم چرا وقتی می‌ذارمش تو سينک، همه‌ش بال‌بال می‌زنه که از ديواره‌ی سينک بره بالا. گمونم از دنيای آلومينيومی زياد خوشش نمياد. ولی خوب واقعا نمی‌تونم بفهمم که الان دلش می‌خواد همين‌جوری تو سينک بمونه، يا برگرده تو پيرکس. هی گردنشو تا جايی که کش مياد بالا مياره زل زل آدمو نگاه می‌کنه، اما يه کلمه حرف نمی‌زنه من بفهمم بايد چی‌کارش کنم.
بعد دیروز  فک کردم بذارمش کف آشپزخونه يه خورده بره پياده‌روی. اينم نه که درک درستی از راه و مسير و اينا نداشت، همه جا رو ول کرد رفت زير يخچال‌فريزر گنده‌هه. اولش گفتم خوب حالا تا کلر آبش بپره، اينم اون زير يه دوری می‌زنه مياد بيرون؛ اما نيومد که! هر چی نشستم پای يخچال، ديدم نه‌خير، لنی جان ناپديدن از اساس. حالا نمی‌دونستم داره اون زير صفا می‌کنه، يا طفلی از تاريکی ترسيده راه برگشتو پيدا نمی‌کنه. يخچال‌فريزر به اون خرسی هم که قابل تکون‌دادن نبود. اينه که دست به دامن سيخ کباب شدم و با سلام صلوات که مبادا بره تو چشمی، دماغی، جايی‌ش؛ اون‌قد تلاش کردم تا بالاخره برگردوندمش بيرون. اما وای‌نمی‌ستاد که، دوباره عين احمقا می‌خواست برگرده اون زير. حالا اگه می‌دونستم اون زير بهش خوش می‌گذره، از نظر من اشکالی نداشت بره، اما باز پيش خودم گفتم نکنه می‌خواد بره خودکشی کنه. تو کتاب دبستانمون هم ننوشته بودن هر مدل زيست يک جانور دوزيست تا چند روز کار می‌کنه، اينه که مجبور شدم علی‌رغم ميلم خودم به جاش تصميم بگيرم و برش گردونم تو پيرکس.
اما فک کنم غمگينه از اون موقع تا حالا. چون لب به غذاش نزده و اصلنم ديگه به من محل نمی‌ذاره، حتا نگامم نمی‌کنه. شايدم از وقتی رفته زير يخچال و فهميده دنيا بزرگ‌تر از اونيه که خيال می‌کرده، هوايی شده و ديگه پيرکسشو دوست نداره.
آخه من از کجا بدونم تو دلش داره چی‌می‌گذره؟
حالا واسه همين اين دور و برا کسی زبان لاک‌پشتی بلد نيست؟د 

Tuesday, July 13, 2010


یه وقتایی هست در زندگانی، که همه‌چی به حالت تعلیق درمیاد، همه‌چی پا در هوا می‌مونه. می‌شی یه آدم استند-بای. برای هیچ پروسه‌ی طولانی‌مدت‌ای نمی‌تونی تصمیم بگیری. نمی‌دونی شیش ماه دیگه هستی یا نه، رو پایی یا نه. زندگی‌ت مختل می‌شه .

تا حالا به این وضوح تو هم‌چین شرایطی گیر نکرده‌ بودم. نمی‌دونم اگه آدم پارسال یا پنج سال پیش‌ام جای الانِ من بود چه واکنش‌ای نشون می‌داد. منِ این روزا اما دوباره رو آورده به «کارپه‌دیم»، دوباره «دم رو غنیمت بدون» شده برا خودش. زیاد به آینده فکر نمی‌کنه. به گذشته هم سعی می‌کنه فکر نکنه. آینده‌ای که به چارتا برگ کاغذ وصل باشه و گذشته‌ای که کل‌ش با چارتا کلمه می‌تونه بره زیر سؤال، به درد خودشون و خانواده‌ی پدری‌شون می‌خورن. منِ این روزا تو لحظه تصمیم می‌گیره کدوم کارو بکنه کدوم واکنش‌و نشون بده کدوم تصمیم‌و بگیره. «فالو یور هارت» شده. زیاد به حواشی فکر نمی‌کنه. اگه الان هوس می‌کنه بره فلان رستوران فلان غذا رو بخوره، می‌ذارم بره. کاری به کارش ندارم. نصیحت‌ش نمی‌کنم که الان این غذاهه برات خوب نیست یا چی. منِ الانِ من از اون آدماس که باید باهاشون مدارا کرد یه مدت، باید هواشون‌ رو داشت تا این دوره بگذره. تا تکلیف‌ش با خودش مشخص شه. می‌خوام بگم خودم حواسم هست وقتایی که می‌بینم زده به سرش، تو نمی‌خواد چشماتو برام گرد کنی. من دارم به‌ش زمان می‌دم، تو هم همین کارو بکن، باهاش دوست باش. قبلنا تو خیلی موقعیت‌های بدتر از اینم بوده، از پس‌ش برمیاد. فقط یه خورده زمان می‌خواد، یه خورده فضا می‌خواد، . همین.

پيوند پايدار


هیچ‌کدام از فیلم‌های «وُنگ کار وای» به‌اندازه‌ی این‌یکی، فیلمِ «ناامیدی»‌ نیست. هیچ‌کدامشان این‌قدر فیلمِ «رفتن» نیست؛ ولی در بساطی که فقط سحرش را غروب می‌کنم، غروبش را سحر، سفارشِ مضحکِ تکراریِ «به دَرَک که رفت»، دوای درد نیست. پذیرفتنِ حقیقتِ رفتن، این دموکراسیِ مچاله شده در حقِ انتخاب، برای روزگاری که روان‌شناسانه نمی‌شود زندگی‌اش کرد، تفِ سربالاست. برای همین‌هاست که یادم مانده «تارانتینو» شیفته‌ی این فیلم بود. این‌ها قصه‌ی عاشقیِ پلیس‌هاست، نه منی که تمامِ قدم‌های بی‌تو را شمرده‌ام.
اصلاً حرف از قوام نیامدن فیلمِ آقا نیست. حرف از متن ترانه‌هایی که دستِ این تکه‌های از هم سوا را گرفته، پله‌پله می‌بَرَد بالا نیست. کاری ندارم به آن تأکیدِ موذیانه‌اش به کفش‌های تمیزِ پاشنه بلندِ خانم‌ها؛ به آن سه خط دیالوگِ شیکی که داشت و می‌شد نوشت و حظ برد از کمالاتِ آقا. همان اوایلِ پیش از غروب وقتی حرف از فروشِ دور از انتظارِ قصه‌ی آن یک‌روز بود، طرف درآمد که این مردم دوست دارند عاشق باشند. یا همچین چیزی. چه‌ طور ساعي را قدم بزنم ، خیال کنم به دَرَک که رفت؟ فیلمِ آقا… فیلمِ بدی نیست؛ ولی تو حواست باشد، من نِشسته‌‌ام پای پاییزِ پُر کلاغ، تا بیایی.

Friday, July 09, 2010

اونو دوست دارم که می گه: فرار نکن
زمین به طرز احمقانه ای گرد است*.
یه ماهیِ پونزده‌ساله گیر کرده بود تو گلوم
قورت‌ش دادم به لطف تو !
حالا داره تو شیکمم شنا می‌کنه
حتی گاهی ازون بالا واسه‌ش نون‌خورده می‌ریزم
دُم قشنگی داره
*رسول یونان 

Tuesday, July 06, 2010


تازه از راه رسیده‌م که با نیش باز میاد سراغم: اختاپوسه رفته تو ظرف اسپانیا. من گیج‌ و ویج که اختاپوسه چیه. می‌شینه توضیح دادن که این آقا یه اختاپوس آلمانیه که نتایج فوتبال رو پیش‌بینی می‌کنه و مث‌که این سه چارتا بازی اخیرو درست پیش‌گویی کرده و فیلان، تو ظرف هر تیمی بره اون تیم برنده می‌شه و الان هم تو ظرف اسپانیا. حالا بماند که تمامِ نیم‌ساعتِ بعد داشتیم کل‌کل می‌کردیم که برا چی پا شده رفته تو ظرف اسپانیا، چشم‌ش ضعیف شده، خواسته روحیه بده به اسپانيا، خواسته سورپرایز شیم، خواسته سر کارمون بذاره، و ..... کلن اما داشتم فکر می‌کردم کاش این اختاپوس‌ها تکثیر نشن. کاش درصد خطاشون بالا باشه. که اصن چه‌همه مزه و هیجان اتفاق‌ها از بین می‌ره وقتی نتیجه رو بدونی، فارغ از این‌که نتیجه چیه حتا. آدم دلش می‌خواد سرشو بندازه پایین بیاد وسط رابطه، وسط زندگی، با تمام بالا و پایین‌ها و شدن‌نشدن‌ها و هیجان‌ها و سوتی دادن‌ها و خراب‌کاری‌ها و رفع و رجوع‌ها و چه و چه. مزه‌ی هر آدمی هر رابطه‌ای هر اتفاقی هر کاری به همین معلوم نبودنِ نتیجه‌شه. که دقیقه‌ی نود هم ممکنه یه‌هو سرنوشتت صد و هشتاد درجه عوض شه. تو وقت اضافه حتا. یه وقتایی اما یه آدمایی میان می‌شن اختاپوس‌های زندگی‌ت، مث گالوم تو گالیور هر کاری می‌خوای بکنی یه «من می‌دونم»ای اضافه می‌کنن به ماجرا. خودشون رو موظف می‌دونن تو رو از همه چی نجات بدن. دانای کل‌ان و همه‌چیو با قاطعیت برات پیش‌بینی می‌کنن. چه کاریه آخه خب! بدترِ ماجرا اما می‌دونی کجاست؟ که خودت بشی اختاپوس روابط‌ت. که اگه اختاپوس‌ت رفت تو ظرف اسپانیا، دیگه نَشینی شب بازی رو تماشا کنی. که از الان عزا بگیری که ای‌وای آلمان.
من؟ چون بازی آلمانو دوست دارم، علی‌رغم اختاپوس می‌شینم تماشا می‌کنم. هیجان و کل‌کل‌ام سر جاشه. اگه باخت، اون‌وقت می‌شینم غصه می‌خورم که باخته. چار سال بعد اما هنوزم دلم می‌خواد آلمان قهرمان شه.
شما؟ شما فوتبالو بی‌خیال شو، بردار تعمیم‌ش بده با خیال راحت.

Monday, July 05, 2010


همیشه به تنهایی تو حسودی کردم.به دوستات ، به موزیک گوش دادنت، به اینترنت بازیت. به این که تنهایی بلدی با خودت خوش بگذرانی. که تنهاییت سرد و غمگین و فلج نیست. تنهایی تو مردی‌ست پرشور که با پیرهنی تابستانی در خانه کتاب می‌خواند و قهوه‌اش را آرام آرام سر می‌کشد. تنهایی من دختری‌ست 13 ساله که دارد منفجر می‌شود.  سرش دارد منفجر می‌شود. دلش دارد منفجر می‌شود. دخترک در همان لحظه که بسیار غمگین است اما پر از شور هم هست. شورِ تجربه کردن دارد. کسی نیست ولی که همپایش شود.

تو از من که جدا می‌شوی خودت هستی. نمی‌لنگی. آدمِ خودت هستی. رفیقِ خودت هستی. بلدی دلت را گرم نگه داری.

من از تو که جدا می‌شوم، بال بال می‌زنم. نفس ندارم. کج و کوله‌ام. زشتم. ملولم. لوسم. صریحم. آزار دهنده‌ام.

اَدای تو را در می‌آورم.  کتاب می‌خوانم. در خیابان موزیک گوش می‌کنم. کانال بازی می‌کنم. فیلم‌های کُندِ کم دیالوگ می‌بینم. به خودم می‌گویم آفرین. داری یاد می‌گیری. ببین چه خوب است. ببین چه آرام و محترم شده‌ای. بعد می‌بینم که هیچ وقت هیچ کس به من نگفته ماشالله چه قدر خانوم هستی. بعد می‌بینم که من هیچ وقت هیچ جا شکل تو نمی‌شوم. خودخواهی من جور دیگری است. تو خودخواهیت یعنی نگه داشتن تنهاییت به هر قیمتی. خودخواهی من یعنی فریاد زدن هرچه که حقم است به هر قیمتی. من برای فریاد‌زدن باید دور و برم شلوغ باشد.

تو که رفتی خودت با تو بود و تنها نماندی. من ماندم و نهیب هر لحظه که بگذار خودش باشد.

من که دارم می‌روم تنهایم. مانده‌ام با نهیب هر لحظه که می‌گوید اگر از تو دور شوم می‌پوسم.

شکنجه از این سخت‌تر نبود ؟

Sunday, July 04, 2010

حال و روز تو را و
دلتنگی های سال به سال تو را و
تردید های تو را که
ضرب در عشق کنیم و
به توان دلواپسی برسانیم
تازه می شود من

Saturday, July 03, 2010

دل رویا گرفته ! چه کابوسی مگه نه؟

هیچ صبحانه ای طعم لبخند نخواهد داد،
از فردا،
حالا که ساز "می روم می روم" می زنی!
و خورشید
بی عسل نگاهت
هر صبح
از طلوعش پشیمان خواهد شد


عشق را تعریفی می بایست جدید، در مناسبت با قرن حاضر. دوره ی طره ی گیسوان و لبخند قندآگین و رد شدن از پای پنجره ی یار و انتظار و تیشه و می خانه نشینی و بوسه بر تبرک خاک کوی معشوقه گذشته است؛ عشق را تعریفی می بایست در مناسبت با دوره ای که اس ام اس هست و نفرستاده ،می رسد، و سایه ی برادر ها وحشت زا نیست، و گرگ های مدرنیته، یا به عبارتی عامیانه همان در و داف، آنقدر ریخته اند که جمع کردنشان دستان حضرت فیل را می بوسد! و حالا حالا ها، کسی برای کسی نمی ماند، و کسی نمی داند انتظار از سر احتمال و دل دل چیست . دلدادگی های کلاسیک را بهتر آنکه در حبابی شیشه ای کنج موزه ها فرستاد و کلاس هایی دایر کرد که ببینیم در قرن حاضر چه خاکی به سرمان بریزیم که دوست داشتن را هنوز هم بچشیم! و در آخرین خان، چنانچه نومیدی به غایت رسید و انقراض دلریختگی ها حتمی شد و کسی از زور دلتنگی روزهایش به سال نمانست، عشق را پیامبری چیزی باید،... یا در صورت لزوم خدای جدیدی، با توانایی آفرینش عشقی جدید!

Sunday, June 13, 2010

برای من
دوست داشتن
آخرین دلیل دانایی است
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامت رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحمل سکوتش طولانی ست
چقدر …
سید علی صالحی
زورچپون : همیشه از فصل امتحان بدم میومد !

Monday, June 07, 2010

ترسیده اید تا به حالا؟ نه که ترسیدن از سوسک و سگ و جن و شبح و آمپول و صدای چک چک نیمه شبانه ی آب توی وان حمام! یک جور ترس بی توضیح، از نمی دانم چی، از هر چیزی که مختص شخص شماست! مثلا ترسیده اید از تنهایی؟ ترسیده اید از بستر بی رویا؟ بیخودی ترسیده اید از ندیدن کسی که حتی قرار هم نیست که نبینید اش! ترسیده اید از چیزی که اصلا ترس ندارد؟! دلشوره چطور؟ دلتان شور زده تا به حالا برای کسی که هیچ وقت هیچ طوری اش نمی شود و بادمجان بم است؟ بیخودی دلتان شور زده برای کسی که گوشی را برنمی دارد و خوب می دانید که خواب مانده است؟ خاک، تاکید میکنم، خاک، بر سر تمام کسانی که بی داشتن این حس ها حسابی خوشبخت اند!

Sunday, May 16, 2010

Saturday, May 01, 2010

بعضی آدم‌ها هستند در زندگانی
که حضورشان يعنی غنيمت‌ترين اتفاق زندگی
که اصلن بودن‌شان يعنی جشن بی‌کران
از اون  آدم‌ها كه مثل آيريش‌کريم می‌مانند. يک جورِ خوبی جامع و مانع‌اند. بس‌اند. هيچ افزودنی و چاشنی و تبصره‌ای نمی‌خواهند. همين جوری که هستند خوبند برای خودشان، کافی‌ت می‌شوند اصلن. خوب برای من اين‌جوری‌ست که با آيريش‌کريم دلم هيچ مزه‌ای نمی‌خواهد. داريم از من‌ای حرف می‌زنيم که اصولن با مزه‌ها و وررفتن و نوک‌زدن بهشان بيشتر از خود نوشيدنی مورد نظر حال می‌کند. بعد اما اين آقای آيريش‌کريم، يک درصد مناسبی از تلخی و داغی و گسی و شکلات سفيد دارد که هيچ‌کدام‌شان مطلق نيست و هيچ‌کدام خودش را به آن ديگری تحميل نمی‌کند. يعنی همان‌جور که گلويت را کمی، خيلی کم می‌سوزاند و داغت می‌کند و تلخی خودش را اصالت خودش را دارد، در همان حال يک جور شيرينی‌ای يک نرمیِ مايلدی دارد که می‌فهمی‌ش وقتی داری قورتش می‌دهی. وقتی دارد گلويت را می‌شورد می‌رود پايين. بعد اصلن من مرده‌ی آن طعم تهِ گيلاس‌ام، آن طعمی که تو را ياد شکلات سفيد می‌اندازد اما شکلات سفيد نيست و هر چی دست دراز کنی هم دستت بهش نمی‌رسد. فقط می‌آيد يک جورِعميقی خودش را يادِ تو می‌آورد خودش را جا می‌کند توی ذهنت و تا می‌روی جداش کنی، تا می‌روی تشخيصش بدهی تفکيکش کنی از باقی طعم‌ها سُر خورده لغزيده رفته پايين!

خلاصه اش ميشه چه همه خوش گذشت ديشب !

Friday, April 30, 2010

Forgetting  Sarah Marshall

 اصلا گزینه خوبی برای یک عصر جمعه دلگیر تنها نیست که نیست

Tuesday, April 13, 2010

در زمانهای بسیار قدیم، زن و مردی پینه‌دوز، یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند. به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بیانداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود. آمد که نخ را از لب‌های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه‌کار کنم، ناچار با لب برداشت؛ شیرین بود، ادامه دادند!

سال بلوا / عباس معروفی

Sunday, April 04, 2010

کهکشان وسعت دیرینه اش را
دیری ست از دست داده
حالا آن قدر کوچک شده که
همه اش یکجا می چپد توی
چشم های نیمه تمام کسی

که تو باشی .......

من شنیده بودم آرزوهای بچه ها برآورده می شود، من حتی یک لحظه هم به مغزم شک خطور نکرد، اما آن چوب سر ستاره ای جادویی را توی خواب هم ندیدم تمام آن سال ها، به جایش پیرزن عجوزه هر شب می نشست ته آن اتاق خالی خواب هایم مرا می ترساند، من نه از پیرزن می ترسم دیگر نه دلم چوب سر ستاره دار جادویی می خواهد. بعدها شنیده بودم خدا عشق است و عشق خداست و دلیل خلقت عشق است و عشق نباشد اصلا نمی شود و کوه ها می پکند و تنها عشق است که حقیقت دارد و مابقی پشم است و این ها...، اما توی خواب هم ندیدمش تمام این سال ها، تنها توی ترانه ها شنیدمش، دروغ پشت دروغ، تنها دروغ واقعا مصلحتی جهان همین ترانه هاست؛ نه شاعر عاشق است نه خواننده نه شنونده نه شنونده ای که برایش گریه کند حتی! من تمام شنیده هایم، تک تک باورهایم، تک تک بر باد می رفت تا تو آمدی! گاهی این حس مسئله ساز عشق بین واقعیت و خیال نوسان پیدا میکند! حس های خوب، مثل حس کسی که باران را، دلتنگی را، دسته گل های سر چارراه را، ماه بانو را، بوسه را، پنجره را، دلشوره های شیرین را می فهمد، مثل حس کسی که منتظر می ماند تا رویت را بپوشاند توی خواب، چه به مغزت شک راه بدهی چه ندهی، با تو قد می کشند، !


Tuesday, March 16, 2010

هزار هزار درنا ...

مثل داستان ساداکو که بچگی هامان خواندیم . همان دختري که قرار بود یک عالمه درنا بسازد تا خوب شود . هزار تا درنا که نذر خوب شدنش بود . که نشد . نشد خوب شود و نشد بسازد آن هزار تا درنا را بس که مرد . دختره را هیروشیما مریضش کرده بود . اولین بار بود که اسم هیروشیما به گوشم می خورد . دوست هاش جاش ساختند بعد از آن که مرده بود دیگر . مهم آن هزار تا پرنده بود که ساخته شود و ساخته شد . من کتاب را که بستم ، ساداکو که مرد و کتاب را که گذاشتم توی کتابخانه ، مثل آخر دختر کبریت فروش و مثل آخر تمام داستان هایی که ساداکوهاش می میرندغمگین نشدم. که مهم همان درناها بود که ساخته شد بعد از ساداکو نیز وآرزوی ساداکو که برآورده شد .

ما داریم درنا می سازیم این روزها . به یاد مجید توکلی های دربند و حنیف های خانه به دوش . به یاد سهراب های شهید .… هزار هزار تا درنا . آرام توی خانه هامان و خیابان های مان و روی پول های مان . پشت پنجره های راه راه اوین و رجائی شهر . همین جور زخم خورده و غمگین و مستاصل . همین جور که غصه می خوریم و خاطرات اشک می شود می چکد روی گونه های مان گاه و بی گاه . همین جوری که امید ها را می برند و اردوان ها را .
با این همه نا امید نمی شویم . کوتاه نمی آییم . می سازیم و بعد از ما کودکان مان بسازند و یک روز آبی آسمان را پر کنند از همهء درناهای این سال ها که گذشت و روزها که در راه است ...
همين است كه اين روزها هرجا را نگاه ميكنم
می بینم همه یک تکهء کوچک شان سبز است . یواشکی . آستین بیرون آمده از لباس شان ، گردن بند شان . من هم شالم و کفشم . تاریخ ها دارند تکرار می شوند . ما داریم به سال می رسیم و هنوز ایستاده ایم . ما خسته ایم و با این همه کوتاه نیامده ایم . نه شاید از آن جهت که دلمان خواسته بود بایستیم . تقصیر حکومت بود که دست از سرمان بر نداشت . خانه به خانه ، افتاد پی مان . این را از آن جهت می فهمم که این روزها همه منتظرند امید بیاید بیرون . امید برای من تنها یک اسم بود میان اسم بازداشتی ها . بعد شد اسمی که توی کافه ها شنیدمش ؛ « امید را گرفتند » و میان خاطرات این و آن . نه که بشناسمش اما همیشه کلمه های غمگینی هست میان خنده های مان توی غروب کافه ها که دل نگران این روزهای امید ست . کم کم شدم نگران امیدی که ندیده بودمش هیچ . اردوان حتی .
می بینم چه اگر دست برداشته بودند از سرمان زودتر کوتاه آمده بودیم . برای همین به دوستی گفتم آن ها یک روز می رسند به در خانه ات . به خواهرت ، برادرت . آن وقت می بینی چه نمی توانی بی تفاوت باشی . چه نمی شود بگویی همه چیز تمام شد . چه خوابت نمی برد با یاد دوستی که این شب ها خانه به دوش است . می شوی یکی از آن ها که خاطرات بیست و پنج خرداد شان را یاد آوری می کنند گاه و بیگاه ِ نا امیدی شان و منتظرند . منتظر یک انقلاب تا آزادی دیگر . می شوی یکی از آن ها که تاوان سنگینی دادی برای نامی که از صندوق ها بیرون نیامد حتی . بعد تلاش می کنی برای بدست آوردن چیزی بزرگتر که بیارزد به هزینه ای که دادی ، به رفیق شهیدی و یار دربندی و خواهر کتک خورده ای . به شب های بیخوابی و کابوس گریختن و هی گریختن .
می شوی یکی از آن ها که یک تکه از لباس شان سبز است یواشکی و گوشهء پول ها شان می نویسند ؛ « زندانیان سیاسی را آزاد کنید ! » ...

Friday, March 12, 2010

زمین و زمان توی اوقات فراغتشان دست انداختن مرا بهترین راه رفع خستگی می دانند ! انداخته اندم وسط و هزار تا سنگ نفس گیر پیش رویم چیده اند و به تلاش واهی ام برای بر کنار زدنشان قاه قاه می خندند و به هم چیپس تعارف می کنند ! توهم و تهمت و انگ دیوانگی و دریغ حتی یک تکیه گاه برای مبادای تنهایی ! پیش آمده گاهی توی یارکشی ها ، تو یارشان می شوی و ول می کنی می روی و حیرت و حسرت را هم تیم من می کنی ، نا عادلانه بازی می کنید و نا عادلانه می برید ! آب ها که از آسیاب افتاد و دل زمین و زمان را که زدم ، مستی از سرت که پرید ، پشیمان و بخشیده می شوی ، دوباره دوستم داری و دوباره رفیق خوشی هام می شوی ! سانس به سانس توی تمام آنتراک های کار دنیا ، وقتی دنیا جز به دلتنگ کردن من به کاری نمی آید ، یار دنیا می شوی و مرا به خدایی که صاحب همین دم و دستگاه است پاس می دهی !

Monday, March 08, 2010

صداهای بلند آزارم میدهند..به طرز عجیبی در برابر ولوم های بالا حساسیت دارم..صدای آدم ها که میرود بالا من بغض میکنم..من بی هیچ دلیلی وقتی صدای آدم ها از حد نرمالش بالاتر میرود دست و پایم را گم میکنم..من بارها توی یک بحثی که میدانستم حق با من است وقتی میانه ی بحث آدمم صدایش را یک کمی بالا برده به آرامی,بدون هیچ حرفی خاموش شده ام..توی دلم بغض کرده ام و شاید حتا اشک هم ریخته باشم..همیشه توی بحث هایم,توی خانواده,دوست هایم,محل کارم,مدام زیر لب میگویم داد نزن..:من داد نمیزنم..صداتان را برای من بالا نبرید..من از صداها میترسم..من صدایتان که بالا میرود میخزم یک گوشه و بغض میکنم..مرا آهسته خطاب کنید..پشت تلفن جیغ نکشید چون من بی هیچ اراده ای گوشی را قطع میکنم..من از فریادهاتان میترسم..فرقی نمیکند زن باشید..مرد باشید..کودک باشید..گاهی اگر دیدید من آهسته با فنجان چای ام ور میروم و سکوت کرده ام فکر نکنید حرفتان آزارم داده..راستش من وقتی شما صداتان را بالا میبرید دیگر چیزی نمیشنوم..این یک بیماری باشد..یک فوبیا باشد یا هرچیز دیگر..من خط ولومی دارم توی این ذهن لعنتی ام,صداتان که از خط تراز من رد شود..ضربان قلبم که بالا برود..بغض که کنم..چشم هام که پر اشک شوند,شما دل مرا به درد آورده اید..خواه عاشقانه گفته باشید..خواه فحش و ناسزا..من شما را دیگر نمیشنوم..این شیشه نازک روح من با صوت شما شکسته میشود گاهی...

Thursday, March 04, 2010

يه وقتايی انگار که وسط زمستون پر از برف، لای پنجره باز مونده باشه، سوز سرما از يه درز باريک مياد توی تنت و استخونات يخ می‌زنن. می‌شی يه ملکه‌ی برفی قنديل بسته. يه اين‌جور وقتايی بايد بغلت کنه، با يه هاااااا ی گرم و طولانی، تا دوباره يخ تنت باز شه، تا دوباره خون گرم تو رگ‌هات به جريان بيفته. يه وقتايی اين‌جورياست ... و تو توی این زمینه ی هااااااا کردن دکترا داری رسماً

Wednesday, March 03, 2010

دبستان تمام شد، خط هم کنار رفت. ديگر مشق نکرديم. و صرير قلم نشنيديم. دوات مرکب خشکيد. و قلم نی گرمی بازارش شکست. فضيلت خط لای کتاب‌ها ماند. چيزنويسی جای خوش‌نويسی را گرفت. جای قلم نی "قلم فرانسه" آمد. جانشين اين يک خودنويس شد. آن‌گاه بلايی نازل شد: اپيدمی خودکار دنيا را گرفت.
...
هجوم خودکار ساده نبود. يورش چنگيزی بود. خودکار به همه جا رفت. ميان انگشتان خرد و بزرگ جا گرفت. در کيف‌ها منزل کرد. روی ميزها حاضر شد. در جيب‌ها مقام گزيد. خودکار آمد، قلم و دوات از در رفت. خط از اعتبار افتاد. زنگ خط از برنامه قلم خورد.
...
خطاط امروز، خط‌نويس است. خوش‌نويس نيست. خوش‌نويس ديروز "مجذوب و اهل حال" بود. "فانی و درويش" بود. "از خود گذشته" بود. زمانه‌ی ما درويش ندارد.
...
به روزگار ما خطاطی سرگرمی است. بر پيشانی خط طراوت اکنون نيست. غبار خسته‌ی سنت است. با خط نه کتابی می‌کنند، نه کتابه‌ای. خط رمز عبادت ندارد، چون کتابت مونس طاعت نيست. خط نه از سر نيازی به هم می‌رسد، نه در پی دردی، نه از زيادت شوری.
و خط‌نويسانی ديديم که بيهودگی پيشه‌ی خود دريافتند. از سر تلخی عصمت خط دريدند: کاغذ را رها کردند و بر بوم نقاشی نوشتند. و نوشته را به قاب آراستند. و با خود به تماشاگاه همگان بردند. و اين چنين حيای هميشگی صنعت بر باد رفت. فحشاء خط آغاز شد.

اطاق آبی -- سهراب سپهری
******************
دلم برای نوشتن روی کاغذ تنگ شده ، برای دفترهای ممنوع ! دفترهای یک نفره ای که بعضی صفحه هاش با آدامس بهم چسبیده برای روز مبادا! چه همه دلم میخواد دوباره شروع کنم ...

Sunday, February 28, 2010

Lee: You don't want tell it to me because it's part of your life, and you don't want me to know anything about your life.
Ann: I like it that you don't ask me anything about my life.
Lee: I don't ask you anything because I've learned not to. When you look at somebody, really look at them, you might see fifty percent of who they are, and wanting to know the rest, that's what destroys everything. That's what I learnt.

Wednesday, February 17, 2010

فعل معلومي است:
«دوستت دارم»
كه حرف ندارد؛
حرف اضافه.
دوستت دارم!
و تو كه نباشي،
مصدري مي‌ماند و من
ـ كه فاعلي بي‌خاصيتم ـ
و حرف‌هاي اضافه دوروبرم را شلوغ مي‌كنند.

Saturday, February 06, 2010

بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر

چه سال ها بيايد و برود تا ما يادمان برود جلوي چشم هاي مان با ماشين يكي را زير گرفتند . باورمان نشد و دوباره لهش كردند تا باور كنيم . تا دنيا دنياست ياد مان بماند .
چه روزها بگذرد تا چشم هاي خوني ندا و فرياد مستاصل « ندا بمان » از خاطرات مشترك مان پاك شود . تا ترس آسمان راه راه زندان را بريزيم دور و لخ لخ دمپايي هاي هواخوري را . تا نترسيم با هر صداي بلندي و همهمه اي . تا البرزي جان نسپارد توي هيچ اويني . بي پناه و تنها . تا ليلي ها پشت ديوارهاش از حال نروند و هيچ كس با گل هاي پلاسيده از اين همه انتظار ، از خستگي اشك نشود غصه اش و هاي هاي نگريد .
چه خرداد ها كه بيايد و ياد كيانوش ها را زنده كند و سهراب ها . چه محسن ها كه ديگر نباشند و امير ها كه نخندند . چه ترانه ها كه رفتند . اشكان ها كه برنگشتند ...

و من فكر مي كنم دلم چه روزهاي حالا دور كافه نشيني را مي خواهد كه روي ديوارهاش عكس بهمن جلالي هاي مرده نباشد . كافه هايي كه توش كسي را دستگير نكرده باشند .
من چه دلم مي خواهد بگويم تمامش كنيد اين بازي را و مثل نيكي كريمي « نيمهء پنهان » اشك بريزم . كه دلم مامانم را مي خواهد كه بغلش كنم و بگويم دلم تنگش شده . نه مامان ِ حالا نگران ِ غمگين را . كه دلش مي خواهد برويم زودتر . كه خيالش راحت باشد بس كه ناراحت خوابيده اين همه شب هاي سرد.
و دلم مي خواهد به آقاهه بگويم ما هيچ هم نسل شجاعي نيستيم . ما ، يعني من مي خواهيم برگرديم خانه هاي مان . ما دارد ترس مان مي گيرد از شب . همه داريم مي دويم كه برسيم جايي كه توش مامان هاي مان منتظرند و نگرانند و اين تلفن هاي بي صاحب قطع است و آنتن نمي دهد و اين روزها آنتن كه ندهد موبايل ها يعني خطر جايي همين نزديكي ها دارد مي درد سينهء كسي را و زير مي گيرد با چرخ هاي بي رحمش تن نحيف مان را . يعني جايي همين نزديكي ها ما محاربيم و بايد كه اعدام شويم . يكي اعتراف كرده . يكي گه خورده . يكي به خاك سياه نشسته . ما جوانيش بايد تلف شود پشت ميله هاي زندان .
ما نسل شجاعي نيستيم . ما فقط راي مان را مي خواهيم . مي خواستيم . ندادند كه به اين روز افتاديم . چه دلم مي خواهد بگويم راي مان را پس بدهيد بي شرف ها !
با همه اينها سالهاست كه ديده ايم درست در همين اواسط بهمن هميشه سرد كه يكي "‌شاه با فرحش در رفت "‌را فرياد كرد . ديديم كه شاه افتاد وشكست ! سالهاست كه گوشمان به فرياد امام عادت كرده كه " من توي دهن اين دولت ميزنم" ! ما ايمان داريم كه ميشود شاه ها فرار كنند ميشود توي دهن دولت ها زد !‌ما باور داريم كه شاه ها ميشكنند!

Friday, February 05, 2010

عصرهای خوب


عصرهایی هم هستند که دل آدم تویشان آن همه نگیرد، عصرهایی هم هستند که دوست داشتن به تنت بپیچد و از سر و کولت بالا برود و قلقلکت بدهد و خواب از سرت بپراند و عین خیالت هم نباشد که اصلا این دوست داشتن چند طرفه است و صدای همه ی خواننده هایی که ازشان متنفر بودی بیخودی یکهو قشنگ شده باشد، کم اند اما هستند عصرهایی که بدانی اگر توی هیچ کدام از کافه های دنیا ننشسته ای تقصیر تنبلی ست نه تقصیر تنهایی!

Tuesday, January 19, 2010




ديشب در عرض نيم ساعت از يه شب معمولی و بديهی تبديل شد به يه شب غيرمنتظره و دل‌چسب و دوست‌داشتنی نيومده‌م بگم چه‌قد

حال چشام خوب بود و چه خوش گذشت و چه همه خوشحالم مخصوصا از قسمت بادکنکش!

اومده‌م بگم چه خوش‌بختم از داشتن‌تون

جدی

Thursday, January 14, 2010


فلوبر زمانی که سرگرم نوشتن مادام بوواری بود، یادداشت‌های سفر خود را که شرح سفر به مشرق‌زمین بود به لوییز کوله سپرد و لوییز با خواندن توصیف فلوبر از کوچوک‌خانم، روسپی سرشناس مصری که نویسنده تنها یک شب، اما شبی پرشروشور را با او گذرانده بود، سخت یکه خورد. لوییز معتقد بود این تصویر که به شیوه‌ی آرایش ظریف آن روسپی بسنده نمی‌کند و به ساس‌های بستر او هم کشیده شده، مایه‌ی تحقیر آن زن می‌شود. پاسخ فلوبر چنین است: می‌گویی ساس‌های کوچوک‌خانم او را در چشم تو خوار کرده، در چشم من این ساس‌ها جذابیتی بی مانند به او می‌بخشد. بوی تهوع‌آور آن‌ها با عطر پوست او که آغشته به روغن صندل بود درهم می‌آمیخت. دلم می‌خواست ذره‌ای از همه‌چیز در آن‌جا باشد، غریوی جاودانه در هنگامه‌ی کامیابی‌مان و اندوه درمانده‌گی در اوج هیجان و شادی [...] آیا درک نمی‌کنی که این شعر چه‌قدر کامل است و چه‌گونه این ترکیب باشکوه را تصویر می‌کند؟ تمامی عطش تخیل و ذهن در یک آن ارضا می‌شود، هیچ ردی بر جا نمی‌گذارد.فلوبر درمی‌یابد که چه‌گونه هم‌نشینی متضادها او را به آن‌جا می‌کشد که به هدف خود که همانا دربرگرفتن همه چیز است دست یابد.
یوسا، عیش مدام
که اصلن شايد همين‌جوری‌هاست که فيلم‌های اروپايی، که زن‌های فيلم‌های اروپايی با سينه‌های کوچک و پوست کک‌ومک‌دار و اندام نامتناسب و چهره‌های رنگ‌پريده و چشم‌های بی‌آرايش اين‌جوری به دلِ آدم می‌نشينند. بس‌که از جنس خودِ زندگی‌اند. بس‌که نزديک‌اند به لايه‌ی واقعیِ زندگی. بس‌که آدم‌های فيلم‌های اروپايی، همان‌جور صبح از خواب بيدار می‌شوند که ما؛ بی‌آرايش و بی‌اتوکشيده‌گی و همان‌جور که هست. بس‌که می‌شود اين زن‌ها را، اين آدم‌ها را باور کرد، شناخت‌شان، دوست‌شان داشت، با تمام نقص‌های انسانی و کژی‌ها و دوست‌ندارم‌ها و خوشم نمی‌آيدها و زشتی‌ها و بدخلقی‌ها و بدبويی‌ها و تمام ...هايی که آدم‌ها توی خلوت خودشان دارند. برخلافِ ورسيون‌های هاليوودی، که يک عمر تصوير زن‌های مرمرينِ بی‌نقصِ خوش‌آب‌ورنگ‌شان تو را از آينه پرهيز می‌داد. اعتماد به نفست را زير سؤال می‌برد. هيچ زنی توی فيلم زشت نبود و بدهيکل نبود و شکم نداشت و باسن تخت نداشت و سينه‌های دفرمه و چشم‌های معوج و ابروهای کم‌پشت نداشت. که حتا توی حمام و وسط گريه و ميان هم‌آغوشی هم ترکيب آرايش‌شان به هم نمی‌خورد، خوش‌لباسی و خوش‌بويی و طنازی‌شان سر جای خودش بود. بعد اما زن‌های اروپايی که پای‌شان به فيلم‌ها باز شد، دنيا جای بهتری شد. حالا می‌شد آدم‌ها را با پيژامه ببينی، همان‌جور که توی زندگیِ واقعی. که اصلن دوست‌داشتنِ آدم‌ها، عاشقی‌هاشان انسانی‌تر شد، نسبی‌تر شد، از آن عوالم آرمانی و مرمری و توی قصه‌ها بوده‌گی درآمد، شد مثل همين دو کوچه پايين‌ترِ خودمان، شد مثل همين چار خيابان آن‌طرف‌ترِ خودمان. شدند آدم‌هايی که هم‌ديگر را همه‌جوره ديده‌اند، همه‌جوره دوست دارند. که بوی عرق تن و ملافه‌های مانده و نمِ اتاق و ظرف‌های نشسته گره خورد با آدم‌هايی که دوست‌شان داشتيم. شد عينِ زندگیِ واقعی. همان‌جور که بود. همان‌جور که هست.شايد برای همين‌هاست که مثلن فيلم‌های خانم کاترين بريات -گيرم ساختار آن‌چنانی‌ای نداشته باشند- اين‌جوری نزديک می‌شود به جنسِ زندگی. اين‌جوری زنانه می‌شود و شخصی می‌شود و تو بی‌که محو پرداختِ سوژه شوی، با روايت، با صِرفِ روايت هم‌ذات‌پنداری می‌کنی. روايت را می‌پسندی چون دست می‌گذارد روی لايه‌هايی از تو، که عادت کرده‌ای به پنهان نگه‌داشتن‌شان. تو را با موضوعی مواجه می‌کند که يک عمر دغدغه‌اش را داشته‌ای: نوشتنِ چيزها، نشان دادنِ چيزها، همان‌جور که هستند، بی‌زرورق. يا اصلن همان تکه از حکايت اترنال سان‌شاين آو د فيلان. همان‌جا که جوئل تصميم می‌گيرد کلمنتاين و خاطراتش را از ذهن خود پاک کند، اما حينِ پروسه‌ی پاک‌سازی از تصميم خود پشيمان می‌شود و تلاش می‌کند کلمنتاين را در ذهنش نگه دارد. سيستم اما به حافظه‌ی او دست‌رسی کامل دارد و در حال پاک‌سازیِ تمام کلمنتاين‌های لايه‌های مختلف ذهن اوست. جوئل کلمنتاين را از لايه‌ی خاطرات جوانی‌اش به لايه‌ی خاطرات کودکی می‌برد، اما سيستم رد پای کلمنتاين را آن‌جا هم پيدا می‌کند. فيلم سؤالی را مطرح می‌کند: کجای ذهن، کجای خلوتِ آدم‌هاست که نهفته‌ترين و پنهان‌ترين لايه‌ی ذهن آدمی‌ست؟ که آن‌قدر دور از دست‌رس و آن‌قدر پنهان است که به اين سادگی‌ها قابل دست‌رسی نيست؟ لايه‌ی humiliation، لايه‌ی خِفَت‌ها و حقارت‌های شخصی. لايه‌ی حس‌ها و تجربه‌هايی که هرگز به زبان نياورده‌ايم‌شان، که به زبان نمی‌آوريم‌شان، اما وجود دارند، هستند، و بخش مهمی از ذهن ما را اشغال کرده‌اند. مثل اولين تجربه‌ی خودارضايی، فلان س.ک.س ناموفق، فلان ويژگی نامطلوب فيزيکی، فلان خاطره‌ی تحقيرآميز. اين لايه دورترين و غيرقابل دست‌رس‌ترين لايه‌ی ذهنِ ما‌ست. ازين روست که جوئل کلمنتاين را در اين لايه پنهان می‌کند تا از دست‌رس سيستم در امان بماند. که خانم بريات، در فيلم آناتومی آو هِل، دست می‌گذارد روی همين لايه‌ی درونی. نمايشِ نشان‌نداده‌های يک عمر. زيبا يا نازيبا بودن‌شان مهم نيست، مهم نمايش دادنِ همان چيزی‌ست که هست، به تمامی. که اصلن عصاره‌اش می‌شود همان مصاحبه‌ی معرکه‌ی پايانی کاترين بريات، ضميمه‌ی فيلم. می‌شود يکی از عريان‌ترين حس‌های زنانه، اگر تجربه‌اش کرده باشی.بعد؟ بعد اين‌جوری می‌شود که از ميان هزار و يک آدمِ زندگی‌ت، يک‌نفر و فقط يک‌نفر هست که می‌شود برداری بياری بنشانی‌ش توی همين لايه‌ی شخصی‌ت، که بشود که بتوانی از هر دری از هر حسی -خوشايند يا ناخوشايند- با او حرف بزنی، برايش تعريف کنی، نشانش بدهی، بی‌که نگران تصويرت باشی. که اصلن اين آدم بشود تو، خوِ خودِ تو، انگار حضورش با تو يکی باشد، انگار حضور نداشته باشد. همان‌جور برهنه و عريان باشی با او، که انگار در خلوت خودت. سخت است، به‌خدا. اما اگر ازين يک‌نفرها پيدا کردی جايی، بردار لايه‌ی دوست‌نداشته‌ها و برهنگی‌ها و نگفته‌ها و نشان‌نداده‌هات را بگذار جلوش، روی ميز؛ خودت را در اين موقعيت تجربه کن و اين تجربه‌ی منحصربه‌فرد را آويزان کن يک‌جايی سردر زندگی‌ت.
* و تو برای من دقیقا یکی از همین یک نفرهایی !

Tuesday, January 05, 2010

مدت ها بود، تا حدود 24 ساعت پیش، دنیا علنا به آخر رسیده بود، و من خوش تیپ و مردد و تنها، ایستاده بودم روی لبه ی آخر دنیا، آن جا که خدا کاری به کار آدم ندارد و خسته شده از بس سعی کرده منصرفت کند و گفته اصلا هر غلطی دلت می خواهد بکن، آن جا که هوا بدجوری گرفته است، آن جا که تمام تعاریف جهان از تمام مفاهیم انسانی زیر سوال است، و داشتم آرزو می کردم حالا که خودم جرئت پریدن ندارم، طوفانی تندبادی چیزی شود باد بیاندازدم پایین! قصد هم داشتم همان طور همان جا بایستم و تا برآورده شدن آرزویم به خودم فحش بدهم که چرا از چشمت افتادم! حالا اما به نظر می رسد تمام تعاریف جهان از تمام مفاهیم انسانی دانه دانه دارند از زیر سوال بیرون می پرند، و من یکی دو قدم به عقب برداشته ام، و همین طور اگر ادامه دهم به بطن زندگی برخواهم گشت، و برای نوه هایم تعریف خواهم کرد که دل بندانم من لبه ی آخر دنیا را دیده ام؛ از قضا جای خوبی هم نبود!

Friday, January 01, 2010


اگر مرا دوست نداشته باشی
دراز می کشم و می میرم
مرگ
نه سفری بی بازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ
دوست نداشتن توست
درست
آن موقع که باید دوست بداری

نشسته ام مداد عشق را می تراشم و می نویسم، این مداد لعنتی جادویی ست که تمام نمی شود به گمانم، مداد عشق را بیخیال می شوم ولو می شوم روی تخت کتاب شعر ورق می زنم که جای صدای تو را بگیرد، و به سر تاس رسول یونان فکر می کنم که یک پیانوی بزرگ را زده زیر بغلش و بی آنکه لیز بخورد از پله های یک هتل یخی می آید پایین، و خودش هم دقیقا نمی داند بعد از لابی کجا قرار است برود؛ تمام طول پله ها را به من و تو فکر کرده فکر کنم، وگرنه از کجا فهمیده دوستم نداری، آن هم درست وقتی که باید داشته باشی!؟ لابد یک بار که من خواب می دیده ام و روحم هم خبر نداشته، تو را دیده و از زیر زبانت ماجرای دل بریدنت را کشیده بیرون که سوژه ی چرب و چیلی ای دستش بیفتد؛ تازه همین یکی نیست که، تو با این دل بریدن غیرمنطقی ات سوژه دست خیلی ها داده ای، اصلا شاید دست همه ی شاعرها! تو همین طور دور می شوی و آن ها همین طور بهترین شعرهای عمرشان را می گویند و من همین طور خواب می بینم؛ من به شب بیداری میان این همه آدم و سردرد عادت نمی کنم، شب بیداری یعنی تو و تنهایی هات، تو و دلتنگی هات، من و ترس و کودکی، تاریکی و بالش و قصه، کشف موسیقی های جدید، خیال احمقانه ی آغوش محال تو از آن طرف گوشی. من ربط موجهی بین شب بیداری و آرک پیدا نمی کنم، من ربط موجهی بین اس ام اس های تو و شعرهای معروفی با این هیاهو پیدا نمی کنم، همانی که می گوید: دست هات را برنداری از تنم یک وقت...، من ربط امیدوارکننده ای بین هیچ چیز این دنیا با خودم پیدا نمی کنم. کتاب شعر جای صدایت را که پر نمی کند هیچ، ته دلم را هم خالی می کند!!