Tuesday, January 05, 2010

مدت ها بود، تا حدود 24 ساعت پیش، دنیا علنا به آخر رسیده بود، و من خوش تیپ و مردد و تنها، ایستاده بودم روی لبه ی آخر دنیا، آن جا که خدا کاری به کار آدم ندارد و خسته شده از بس سعی کرده منصرفت کند و گفته اصلا هر غلطی دلت می خواهد بکن، آن جا که هوا بدجوری گرفته است، آن جا که تمام تعاریف جهان از تمام مفاهیم انسانی زیر سوال است، و داشتم آرزو می کردم حالا که خودم جرئت پریدن ندارم، طوفانی تندبادی چیزی شود باد بیاندازدم پایین! قصد هم داشتم همان طور همان جا بایستم و تا برآورده شدن آرزویم به خودم فحش بدهم که چرا از چشمت افتادم! حالا اما به نظر می رسد تمام تعاریف جهان از تمام مفاهیم انسانی دانه دانه دارند از زیر سوال بیرون می پرند، و من یکی دو قدم به عقب برداشته ام، و همین طور اگر ادامه دهم به بطن زندگی برخواهم گشت، و برای نوه هایم تعریف خواهم کرد که دل بندانم من لبه ی آخر دنیا را دیده ام؛ از قضا جای خوبی هم نبود!

No comments: