Monday, July 19, 2010

دنیای بی کلمه

 احيانا اين حوالی کسی زبان لاک‌پشتی بلد نيست؟ يا از روحيات و علائق و خواسته‌های يک لاک‌پشت اطلاعی نداره؟
آخه ما يه لاک‌پشت داريم که اسمش لنی‌ه. البته تو شناسنامه‌ش لئوناردوه، ولی ما تو خونه لنی صداش می‌کنيم. اين لنی ما پنج سانتشه. نژادشم بلژيکيه. ولی تو خونه‌ی ما، هيشکی بلژيکی يا لاک‌پشتی بلد نيست.
هميشه تو يه ظرف پيرکس گنده‌ی آب-دار نگهش می‌داريم. گاهی برا اين‌که در زندگی‌ش تنوعی حاصل بشه، ظرف مستطيل رو با گرد يا مربع عوض می‌کنيم. ولی به هر حال حتما فکر می‌کنه دنيا يه پيرکس آب-دار گنده‌ست.
خونه‌ی پيرکسی‌ش با چندتا سنگ رودخونه‌ای کوچيک که مال ساحل خانه‌درياست مبله شده. اولا تيله‌های رنگی و گوش‌ماهی هم گذاشته‌بوديم براش. اما بس‌که نصفه‌شبا خودشو زد به تيله‌ها و ما هی فکر کرديم دزده، ديگه بی‌خيال تيله‌ها شديم و گذاشتيم تو همون خونه‌ی مينيمال ِ سه-قطعه-سنگی‌ش خوش باشه.
معمولا هر دو سه روز يه بار بايد آبش عوض شه. بعد وقتی می‌خوام آبشو عوض کنم، درش ميارم می‌گيرمش زير شير آب که دوش بگيره و جرمای روی لاکش شسته بشن. اونم هنوز که هنوزه درک نمی‌کنه بابا اين برای نظافت و تميزی و سلامتی خودش خوبه و هر بار گردنشو کلی پيچ و تاب می‌ده برمی‌گرده دستمو گاز بگيره. دندونم که نداره طفلی. به خيال خودش فکر می‌کنه الان داره از خودش دفاع شخصی می‌کنه. خبر نداره من خودم استاد گازم!* بعد از اين‌که يه خورده زير شير آب تميز می‌شه، به جای اين‌که بذارمش تو ظرف آب، می‌ذارم يه خورده تو سينک قدم بزنه و راه بره؛ يادمه تو دبستان خونده بوديم لاک‌پشتا دوزيست‌ن، بنابراين خطر خفگی تهديدشون نمی‌کنه. اما نمی‌دونم چرا وقتی می‌ذارمش تو سينک، همه‌ش بال‌بال می‌زنه که از ديواره‌ی سينک بره بالا. گمونم از دنيای آلومينيومی زياد خوشش نمياد. ولی خوب واقعا نمی‌تونم بفهمم که الان دلش می‌خواد همين‌جوری تو سينک بمونه، يا برگرده تو پيرکس. هی گردنشو تا جايی که کش مياد بالا مياره زل زل آدمو نگاه می‌کنه، اما يه کلمه حرف نمی‌زنه من بفهمم بايد چی‌کارش کنم.
بعد دیروز  فک کردم بذارمش کف آشپزخونه يه خورده بره پياده‌روی. اينم نه که درک درستی از راه و مسير و اينا نداشت، همه جا رو ول کرد رفت زير يخچال‌فريزر گنده‌هه. اولش گفتم خوب حالا تا کلر آبش بپره، اينم اون زير يه دوری می‌زنه مياد بيرون؛ اما نيومد که! هر چی نشستم پای يخچال، ديدم نه‌خير، لنی جان ناپديدن از اساس. حالا نمی‌دونستم داره اون زير صفا می‌کنه، يا طفلی از تاريکی ترسيده راه برگشتو پيدا نمی‌کنه. يخچال‌فريزر به اون خرسی هم که قابل تکون‌دادن نبود. اينه که دست به دامن سيخ کباب شدم و با سلام صلوات که مبادا بره تو چشمی، دماغی، جايی‌ش؛ اون‌قد تلاش کردم تا بالاخره برگردوندمش بيرون. اما وای‌نمی‌ستاد که، دوباره عين احمقا می‌خواست برگرده اون زير. حالا اگه می‌دونستم اون زير بهش خوش می‌گذره، از نظر من اشکالی نداشت بره، اما باز پيش خودم گفتم نکنه می‌خواد بره خودکشی کنه. تو کتاب دبستانمون هم ننوشته بودن هر مدل زيست يک جانور دوزيست تا چند روز کار می‌کنه، اينه که مجبور شدم علی‌رغم ميلم خودم به جاش تصميم بگيرم و برش گردونم تو پيرکس.
اما فک کنم غمگينه از اون موقع تا حالا. چون لب به غذاش نزده و اصلنم ديگه به من محل نمی‌ذاره، حتا نگامم نمی‌کنه. شايدم از وقتی رفته زير يخچال و فهميده دنيا بزرگ‌تر از اونيه که خيال می‌کرده، هوايی شده و ديگه پيرکسشو دوست نداره.
آخه من از کجا بدونم تو دلش داره چی‌می‌گذره؟
حالا واسه همين اين دور و برا کسی زبان لاک‌پشتی بلد نيست؟د 

No comments: