Sunday, April 04, 2010

کهکشان وسعت دیرینه اش را
دیری ست از دست داده
حالا آن قدر کوچک شده که
همه اش یکجا می چپد توی
چشم های نیمه تمام کسی

که تو باشی .......

من شنیده بودم آرزوهای بچه ها برآورده می شود، من حتی یک لحظه هم به مغزم شک خطور نکرد، اما آن چوب سر ستاره ای جادویی را توی خواب هم ندیدم تمام آن سال ها، به جایش پیرزن عجوزه هر شب می نشست ته آن اتاق خالی خواب هایم مرا می ترساند، من نه از پیرزن می ترسم دیگر نه دلم چوب سر ستاره دار جادویی می خواهد. بعدها شنیده بودم خدا عشق است و عشق خداست و دلیل خلقت عشق است و عشق نباشد اصلا نمی شود و کوه ها می پکند و تنها عشق است که حقیقت دارد و مابقی پشم است و این ها...، اما توی خواب هم ندیدمش تمام این سال ها، تنها توی ترانه ها شنیدمش، دروغ پشت دروغ، تنها دروغ واقعا مصلحتی جهان همین ترانه هاست؛ نه شاعر عاشق است نه خواننده نه شنونده نه شنونده ای که برایش گریه کند حتی! من تمام شنیده هایم، تک تک باورهایم، تک تک بر باد می رفت تا تو آمدی! گاهی این حس مسئله ساز عشق بین واقعیت و خیال نوسان پیدا میکند! حس های خوب، مثل حس کسی که باران را، دلتنگی را، دسته گل های سر چارراه را، ماه بانو را، بوسه را، پنجره را، دلشوره های شیرین را می فهمد، مثل حس کسی که منتظر می ماند تا رویت را بپوشاند توی خواب، چه به مغزت شک راه بدهی چه ندهی، با تو قد می کشند، !


1 comment:

آرام said...

تلاش عبسي ميكنم براي فهم آنچه دراطرافم ميگذرد... نگاه ها احساس ها آدمها
حتي دست نوشته هايي كه روزگاري برايم مشق شب بوده خواندنشان...
حتي فهم عشق هم برايم سخت شده روح فاني!