نه که خواهر کوچيکه یه بار بیشتر عروسی نمیکنه ، اينه که خیلی نگران مراسم و جزئیات بود و یک سره داشت حرص میخورد و حرف میزد. وسطاش شروع کرد به توضيح دادن که آره، فلانی رفته موهاشو ويو کرده، اون يکی رفته ناخون کاشته، اون يکی ديگه رفته ده تا دسته (يا بسته؟) موی فلان مدلی کاشته، بازم يکی ديگهشون رفته سينهی چپش رو تاتو کرده و الخ. خلاصه ليستی رديف کرد يکی از يکی پيشرفتهتر، و به اين نتيجه رسيد که: خاک بر سرت، اون وقت تو که خواهر عروسی، عين کارگراست قيافه ات! بهش گفتم آخه بابا، ما الانم هر کدوم ازين کارا رو بخوايم بکنيم که تکراری می شه که؛ اگه بخوايم شاخص باشيم فقط میتونيم شاخی، دُمی، سُمی چيزی بکاريم که يه نمه با بقيه فرق داشته باشه.
انیوی، فرداش همينجور که تو سالن انتظار سلمونی نشسته بودم خاطرات ليلی گلستان رو میخوندم و منتظر بودم نوبت شکنجهم بشه، در کسری از ثانيه به ذهنم خطور کرد که در راستای چمن کاشتن و اينا، موهامو های لایت کنم، تازه درد های-لايت به مراتب از اپيلاسيون کمتره هم! بعد برا اين که خدای نکرده پشيمون نشم بلافاصله دهانم رو باز کردم و به خانوم رنگ مو تصميمم رو ابلاغ کردم. اونم با مقاديری شاخ (چون ده دوازده ساله نديده من جز اپيلاسيون کار ديگهای بکنم) من رو به واحد رنگ مو منتقل کرد و چنين شد که به خاطر تاتوی سينهی چپ دوست خواهر کوچيکه، موهای من الان های لایت شده!
پ.ن. همين چند روز قبلش بود که با نسیم نشسته بوديم تو کافه در مورد نظريهی جديدش حرف میزديم که «ايران يه بشقاب ماکارونی گندهست» و همه به هم ربط دارن و به طرز غير منتظرهای آدم هی آشنا درمياد با غريبهها. بعد اون روز وقتی رفتم تو رختکن روپوش رنگ بپوشم، گلی خانوم که تو اين ده سال يه بارم موهامو کوپ نکرده و تا حالا فقط به هم سلام می کرديم قيافتن، اومد بیمقدمه پرسيد: شما خانوم «فلانی» رو میشناسين؟ منم با دهان باز نگاش کردم که خانوم فلانی رو که نه، ولی برادرشون يا پسرشون رو میشناسم،همکارمن! چهطور؟ گفت: هيچی، به نظرم رسيد ممکنه بشناسينشون!!!
و ديگه يک کلمه هم توضيح نداد که نداد!
بعد بازم در بحر خاطرات ليلی گلستان غوطه ور بودم که يکی از دوستای دوران دبيرستانم رو ديدم و کار کشيد به سلام و احوالپرسی و حرف و کتابه رسمن رفت تو کيف. بعد وقتی رفتيم بيرون موقع خداحافظی، دوست پسرش پياده شد احوالپرسی کنه، که باعث شد علاوه بر موهای های لایتی ام، دو تا شاخ هم رو کلهم سبز شه که ديگه از شبيه کارگرا بودن در بيام به کل. چرا؟ چون دوستپسرش يه آقای کچل غول-سايز بود که چند سال پيشا اولای روابط و ديدارهای وبلاگی، هی تصادفن تو کافه تئاتر می ديدمش و تا جايی که يادمه همسر يه خانوم وبلاگیای بود! حالا نمیدونم ديگه چرا دوستپسر دوست من بود!!
خلاصه که دنيا يه بشقاب ماکارونی گندهست که هميشه هم سوار اتوبوس جهانگرديه!
انیوی، فرداش همينجور که تو سالن انتظار سلمونی نشسته بودم خاطرات ليلی گلستان رو میخوندم و منتظر بودم نوبت شکنجهم بشه، در کسری از ثانيه به ذهنم خطور کرد که در راستای چمن کاشتن و اينا، موهامو های لایت کنم، تازه درد های-لايت به مراتب از اپيلاسيون کمتره هم! بعد برا اين که خدای نکرده پشيمون نشم بلافاصله دهانم رو باز کردم و به خانوم رنگ مو تصميمم رو ابلاغ کردم. اونم با مقاديری شاخ (چون ده دوازده ساله نديده من جز اپيلاسيون کار ديگهای بکنم) من رو به واحد رنگ مو منتقل کرد و چنين شد که به خاطر تاتوی سينهی چپ دوست خواهر کوچيکه، موهای من الان های لایت شده!
پ.ن. همين چند روز قبلش بود که با نسیم نشسته بوديم تو کافه در مورد نظريهی جديدش حرف میزديم که «ايران يه بشقاب ماکارونی گندهست» و همه به هم ربط دارن و به طرز غير منتظرهای آدم هی آشنا درمياد با غريبهها. بعد اون روز وقتی رفتم تو رختکن روپوش رنگ بپوشم، گلی خانوم که تو اين ده سال يه بارم موهامو کوپ نکرده و تا حالا فقط به هم سلام می کرديم قيافتن، اومد بیمقدمه پرسيد: شما خانوم «فلانی» رو میشناسين؟ منم با دهان باز نگاش کردم که خانوم فلانی رو که نه، ولی برادرشون يا پسرشون رو میشناسم،همکارمن! چهطور؟ گفت: هيچی، به نظرم رسيد ممکنه بشناسينشون!!!
و ديگه يک کلمه هم توضيح نداد که نداد!
بعد بازم در بحر خاطرات ليلی گلستان غوطه ور بودم که يکی از دوستای دوران دبيرستانم رو ديدم و کار کشيد به سلام و احوالپرسی و حرف و کتابه رسمن رفت تو کيف. بعد وقتی رفتيم بيرون موقع خداحافظی، دوست پسرش پياده شد احوالپرسی کنه، که باعث شد علاوه بر موهای های لایتی ام، دو تا شاخ هم رو کلهم سبز شه که ديگه از شبيه کارگرا بودن در بيام به کل. چرا؟ چون دوستپسرش يه آقای کچل غول-سايز بود که چند سال پيشا اولای روابط و ديدارهای وبلاگی، هی تصادفن تو کافه تئاتر می ديدمش و تا جايی که يادمه همسر يه خانوم وبلاگیای بود! حالا نمیدونم ديگه چرا دوستپسر دوست من بود!!
خلاصه که دنيا يه بشقاب ماکارونی گندهست که هميشه هم سوار اتوبوس جهانگرديه!
No comments:
Post a Comment