همیشه به تنهایی تو حسودی کردم.به دوستات ، به موزیک گوش دادنت، به اینترنت بازیت. به این که تنهایی بلدی با خودت خوش بگذرانی. که تنهاییت سرد و غمگین و فلج نیست. تنهایی تو مردیست پرشور که با پیرهنی تابستانی در خانه کتاب میخواند و قهوهاش را آرام آرام سر میکشد. تنهایی من دختریست 13 ساله که دارد منفجر میشود. سرش دارد منفجر میشود. دلش دارد منفجر میشود. دخترک در همان لحظه که بسیار غمگین است اما پر از شور هم هست. شورِ تجربه کردن دارد. کسی نیست ولی که همپایش شود.
تو از من که جدا میشوی خودت هستی. نمیلنگی. آدمِ خودت هستی. رفیقِ خودت هستی. بلدی دلت را گرم نگه داری.
من از تو که جدا میشوم، بال بال میزنم. نفس ندارم. کج و کولهام. زشتم. ملولم. لوسم. صریحم. آزار دهندهام.
اَدای تو را در میآورم. کتاب میخوانم. در خیابان موزیک گوش میکنم. کانال بازی میکنم. فیلمهای کُندِ کم دیالوگ میبینم. به خودم میگویم آفرین. داری یاد میگیری. ببین چه خوب است. ببین چه آرام و محترم شدهای. بعد میبینم که هیچ وقت هیچ کس به من نگفته ماشالله چه قدر خانوم هستی. بعد میبینم که من هیچ وقت هیچ جا شکل تو نمیشوم. خودخواهی من جور دیگری است. تو خودخواهیت یعنی نگه داشتن تنهاییت به هر قیمتی. خودخواهی من یعنی فریاد زدن هرچه که حقم است به هر قیمتی. من برای فریادزدن باید دور و برم شلوغ باشد.
تو که رفتی خودت با تو بود و تنها نماندی. من ماندم و نهیب هر لحظه که بگذار خودش باشد.
من که دارم میروم تنهایم. ماندهام با نهیب هر لحظه که میگوید اگر از تو دور شوم میپوسم.
شکنجه از این سختتر نبود ؟
No comments:
Post a Comment