Tuesday, March 16, 2010

هزار هزار درنا ...

مثل داستان ساداکو که بچگی هامان خواندیم . همان دختري که قرار بود یک عالمه درنا بسازد تا خوب شود . هزار تا درنا که نذر خوب شدنش بود . که نشد . نشد خوب شود و نشد بسازد آن هزار تا درنا را بس که مرد . دختره را هیروشیما مریضش کرده بود . اولین بار بود که اسم هیروشیما به گوشم می خورد . دوست هاش جاش ساختند بعد از آن که مرده بود دیگر . مهم آن هزار تا پرنده بود که ساخته شود و ساخته شد . من کتاب را که بستم ، ساداکو که مرد و کتاب را که گذاشتم توی کتابخانه ، مثل آخر دختر کبریت فروش و مثل آخر تمام داستان هایی که ساداکوهاش می میرندغمگین نشدم. که مهم همان درناها بود که ساخته شد بعد از ساداکو نیز وآرزوی ساداکو که برآورده شد .

ما داریم درنا می سازیم این روزها . به یاد مجید توکلی های دربند و حنیف های خانه به دوش . به یاد سهراب های شهید .… هزار هزار تا درنا . آرام توی خانه هامان و خیابان های مان و روی پول های مان . پشت پنجره های راه راه اوین و رجائی شهر . همین جور زخم خورده و غمگین و مستاصل . همین جور که غصه می خوریم و خاطرات اشک می شود می چکد روی گونه های مان گاه و بی گاه . همین جوری که امید ها را می برند و اردوان ها را .
با این همه نا امید نمی شویم . کوتاه نمی آییم . می سازیم و بعد از ما کودکان مان بسازند و یک روز آبی آسمان را پر کنند از همهء درناهای این سال ها که گذشت و روزها که در راه است ...
همين است كه اين روزها هرجا را نگاه ميكنم
می بینم همه یک تکهء کوچک شان سبز است . یواشکی . آستین بیرون آمده از لباس شان ، گردن بند شان . من هم شالم و کفشم . تاریخ ها دارند تکرار می شوند . ما داریم به سال می رسیم و هنوز ایستاده ایم . ما خسته ایم و با این همه کوتاه نیامده ایم . نه شاید از آن جهت که دلمان خواسته بود بایستیم . تقصیر حکومت بود که دست از سرمان بر نداشت . خانه به خانه ، افتاد پی مان . این را از آن جهت می فهمم که این روزها همه منتظرند امید بیاید بیرون . امید برای من تنها یک اسم بود میان اسم بازداشتی ها . بعد شد اسمی که توی کافه ها شنیدمش ؛ « امید را گرفتند » و میان خاطرات این و آن . نه که بشناسمش اما همیشه کلمه های غمگینی هست میان خنده های مان توی غروب کافه ها که دل نگران این روزهای امید ست . کم کم شدم نگران امیدی که ندیده بودمش هیچ . اردوان حتی .
می بینم چه اگر دست برداشته بودند از سرمان زودتر کوتاه آمده بودیم . برای همین به دوستی گفتم آن ها یک روز می رسند به در خانه ات . به خواهرت ، برادرت . آن وقت می بینی چه نمی توانی بی تفاوت باشی . چه نمی شود بگویی همه چیز تمام شد . چه خوابت نمی برد با یاد دوستی که این شب ها خانه به دوش است . می شوی یکی از آن ها که خاطرات بیست و پنج خرداد شان را یاد آوری می کنند گاه و بیگاه ِ نا امیدی شان و منتظرند . منتظر یک انقلاب تا آزادی دیگر . می شوی یکی از آن ها که تاوان سنگینی دادی برای نامی که از صندوق ها بیرون نیامد حتی . بعد تلاش می کنی برای بدست آوردن چیزی بزرگتر که بیارزد به هزینه ای که دادی ، به رفیق شهیدی و یار دربندی و خواهر کتک خورده ای . به شب های بیخوابی و کابوس گریختن و هی گریختن .
می شوی یکی از آن ها که یک تکه از لباس شان سبز است یواشکی و گوشهء پول ها شان می نویسند ؛ « زندانیان سیاسی را آزاد کنید ! » ...

No comments: