اگر مرا دوست نداشته باشی
دراز می کشم و می میرم
مرگ
نه سفری بی بازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ
دوست نداشتن توست
درست
آن موقع که باید دوست بداری
نشسته ام مداد عشق را می تراشم و می نویسم، این مداد لعنتی جادویی ست که تمام نمی شود به گمانم، مداد عشق را بیخیال می شوم ولو می شوم روی تخت کتاب شعر ورق می زنم که جای صدای تو را بگیرد، و به سر تاس رسول یونان فکر می کنم که یک پیانوی بزرگ را زده زیر بغلش و بی آنکه لیز بخورد از پله های یک هتل یخی می آید پایین، و خودش هم دقیقا نمی داند بعد از لابی کجا قرار است برود؛ تمام طول پله ها را به من و تو فکر کرده فکر کنم، وگرنه از کجا فهمیده دوستم نداری، آن هم درست وقتی که باید داشته باشی!؟ لابد یک بار که من خواب می دیده ام و روحم هم خبر نداشته، تو را دیده و از زیر زبانت ماجرای دل بریدنت را کشیده بیرون که سوژه ی چرب و چیلی ای دستش بیفتد؛ تازه همین یکی نیست که، تو با این دل بریدن غیرمنطقی ات سوژه دست خیلی ها داده ای، اصلا شاید دست همه ی شاعرها! تو همین طور دور می شوی و آن ها همین طور بهترین شعرهای عمرشان را می گویند و من همین طور خواب می بینم؛ من به شب بیداری میان این همه آدم و سردرد عادت نمی کنم، شب بیداری یعنی تو و تنهایی هات، تو و دلتنگی هات، من و ترس و کودکی، تاریکی و بالش و قصه، کشف موسیقی های جدید، خیال احمقانه ی آغوش محال تو از آن طرف گوشی. من ربط موجهی بین شب بیداری و آرک پیدا نمی کنم، من ربط موجهی بین اس ام اس های تو و شعرهای معروفی با این هیاهو پیدا نمی کنم، همانی که می گوید: دست هات را برنداری از تنم یک وقت...، من ربط امیدوارکننده ای بین هیچ چیز این دنیا با خودم پیدا نمی کنم. کتاب شعر جای صدایت را که پر نمی کند هیچ، ته دلم را هم خالی می کند!!
No comments:
Post a Comment