يکی از چيزاي عجیب غریبی که توی کلمه ، طرح تئوری توطئه ست تو قصهی شنگول و منگول. اين که ما چهجوری بچهها رو از همون بچهگی عادت میديم به اينکه امنيت رو فقط تو چارديواری خونه، پشت درای بسته و قفل شده پيدا کنن. به همهچی بیاعتماد باشن و واسه هر چيزی اسم رمز بذارن. بچههای ايرانی همهشون بدون استثنا با اين قصه بزرگ میشن و ياد میگيرن به همهچيز و همهکس بیاعتماد باشن. معماریشون میشه ديوارای بلند و دکوراسيونشون میشه پردههای ضخيم و دولايه و آدمای پشت درا میشن گرگ بد گنده.
در همين راستا يکی از چيزايی که به طرز شنگول-منگول-وارانهای تو اين چند سال اخير نمیدونم از کجا افتاده تو کلهی من و داره دست از سرم برنمیداره هم، همانا تئوری خود-مقصربينی در کليهی روابط سرسنگينانهی بشریه. يعنی به محض اينکه طرف مقابلم لحنش تهريشدار بشه و بره تو مود جدی، من ناخوداگاه میرم تو سرچ که ببينم باز چه کار بدی مرتکب شدهم! حالا بماند که اکثر وقتا به نتيجهی قطعی و درستحسابیای هم نمیرسم، ولی همون جوابهای نادرستحسابیای هم که به ذهنم میرسن گاهی آنچنان مشعشعان که از اين قدرت تخيل و استنتاج در شگفت باقی میمونم از اساس. حالا چند روزه دارم سعی میکنم حدس بزنم بچه که بودهم مامانم چه قصهای واسهم تعريف میکرده!
اينه که نکنيد آقا جان، نکنيد! دلايل سرسنگينيت خودتان را در دو جمله شرح داده، ما را را از حدسزدنهای عجيب و غريب برهانيد.
1 comment:
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم
Post a Comment