Friday, December 18, 2009


"در طول شش ماه گذشته هر روز روزنه‌هایی که مردم می‌گشودند بسته می‌شد و آنان هربار بدون آن که به رودررویی کشیده شوند یا

آرمانشان را کنار بگذارند راه‌‌‌‌حل‌های جدید خلق می‌کردند."میرحسین شانزدهم

می‌دانم که همه‌مان توی این شش ماه بارها این راه‌حل‌های جدید را دیده‌ایم، از راه‌های کلان، تا جزیی‌ترهای روزمره. اما دوبارش برای من تکان دهنده‌ بوده، یعنی این هوش جمعی را که به چشم داشتم می‌دیدم و به گوش می‌شنیدم باورم نمی‌شد.یکی‌ش جلوی مسجد قبا برای بزرگ‌داشت شهید بهشتی که همان ساعت شش که قرار بود مراسم شروع شود مسجد پر شده بود، همه دیگرانی که جاشان نشده بود آن تو، بیرون از مسجد توی کوچه ایستاده بودند، تا آنجایی که من می‌دیدم کوچه کاملن پر بود. مردم داشتند یاحسین میرحسین را به شعار می‌گفتند و یا بهشتی کجایی، موسوی تنها شده. چند دقیقه از شش گذشته بود که نیروی انتظامی توی یکی از این بلندگوهای دستی گفت که خواهش می‌کنیم متفرق شوید چون مسجد پر است و جا نیست و اگر کسی اینجا بماند باهاش برخورد می‌شود. پلیس ضد شورش هم ته کوچه را بسته بود. بعد من پیش خودم گفتم الان است که پلیس با مردم درگیر شود،‌ چون از مردم به نظر نمی‌آمد کسی حاضر باشد عقب بنشیند.همین‌طور که نزدیک بود به خاطر خشونتی که هنوز شروع نشده بود گریه‌ام بگیرد، در کسری از دقیقه همه صلوات فرستادند و روی زمین نشستند. اصلن معلوم نبود از کجا شروع شده، انگار که همه هم‌زمان فقط به همین یک راه‌کار فکر کرده بودند.دیده‌اید این دوستان یا دونفری‌هایی را که مدت طولانی را با هم گذرانده‌‌اند، منظورم این است که سختی‌ها و خوشی‌هاشان-مخصوصن سختی‌ها- مشترک بوده و واقعن با هم زندگی‌ کرده‌اند،‌ چطوری عکس‌العمل‌هاشان توی شرایط مهم شبیه هم‌ است؟ آدم‌های توی آن کوچه، جلو مسجد این‌قدر شبیه هم بودند، که بدون هماهنگی از پیش همه با هم روی زمین نشستند. شوکی که توی صورت نیروی انتظامی‌ها بود دیدنی بود. ترسیده به هم نگاه می‌کردند ... آدم ساکتِ نشسته را که نمی‌شد با باتوم زد. می‌شد؟ آن‌ها که تا مراسم تمام نشده بود و مردم بلند نشدند، نزدند.بعد دفعه‌ي دوم‌اش روز نماز جمعه‌ي هاشمی بود، اولین هم‌‌راه‌پیمایی ما و آ‌ن‌ها. از این دست راه‌پیمایی‌های مسالمت‌آمیزی که بلندگوها از آنِ آن‌ها و خیابان‌ها از آن ِ ما بود. وقتی آقای بلندگو گفت که لطفن فقط شعارهایی را که از بلندگو اعلام می‌شود بگویید و به بقیه‌ي‌ شعارهای حاشیه‌ای- مطمئن‌ام لحن او خشن‌تر بود از حالای من- توجه نکنید. پیش خودم گفتم خیلی تقسیم ناعادلانه‌ای است برای یک راه‌پیمایی مشترک. بلندگو مال آن‌ها، سیاهی لشکر مال ما. فکر کردم آن‌ها یک دهم هم باشند حالا با بلندگو هماهنگ می‌شوند و ما ده برابرم هم که باشیم بی‌بلند‌گو به هم می‌ریزیم هیچ کس صدای‌مان را نمی‌شنود. شعار اول‌اش الله اکبر بود که همه‌ی مردمی که صداشان هم اتفاقن توی این مدت خوب باز شده بود برای الله اکبر، الله اکبر را پشت سر بلندگو تکرار کردند. بعد شعار دوم مرگ بر آمریکا بود، نمی‌دانم این هماهنگی عجیب و غریب از کجا سر رسید که از قدس تا شانزده آذر، از انقلاب تا بولوار کشاورز همه با هم شعار دادند مرگ بر روسیه؛ اصلن به ثانیه نرسید فاصله‌ي شعار آقای بلندگو تا شعار مردم. یعنی وقت برای هماهنگی نبود، همه هماهنگ، یک‌صدا، به جای امریکا می‌گفتند روسیه و به جای اسراییل، چین. آمریکا و اسراییل فقط از بلندگو شنیده می‌شد.بلندگو هماهنگ‌مان کرده بود. شعارهای بلندگو شده بود اسم رمز هماهنگی‌ها.من بعید می‌دانم این هوش جمعی از چیزی شکست بخورد. میرحسین هم چیزهایی از این دست دیده که روزبه‌روز به‌تر می‌نویسد. از طرف‌ این آدم‌ها و با این آدم‌ها جز با این زبان نمی‌شود حرف زد.

Sunday, December 13, 2009

که يعنی با تو، دنيا جای ديگری‌ست..



دلدارِ من از آنِ من است به تمامی و من از آنِ اويم به تمامی.

هم‌چون شبانِ جوانی که گله‌ی خود را در سوسن‌زاران به چرا می‌برد

هم‌چون روباهان جوان‌سال، که تاکستان‌های پُرگُل را تاراج می‌کنند

دلدارم رمه‌ی بوسه‌هايش را خوش در سوسن‌زارانِ من به گردش می‌برد، خوش در تاکستان من به گردش می‌برد.

غزل‌غزل‌های سليمان - سرود نخست

Friday, December 04, 2009

دلم که می شکند
شکننده می شوم خودم هم
بعد بیدی ام که
از همه ی بادها می لرزم

Thursday, November 19, 2009

مراقب خودت باش

"مراقب خودت باش " یک جمله ی تزئینی نیست . یعنی نه این که از خیابان که رد می شوی اول راست را بپا ، بعد چپ . یعنی نه این که وقت روشن کردن گاز حواس ات به کبریت باشد . مراقب خودت باش یعنی نرسد یک روزی که حال ات خراب خراب باشد و کمد بخواهی . یعنی حواس ات باشد پوست دور ناخن ات را نکنی . یعنی مراقب خودت باش که گوشه گیری اش رسوب نکند . غم ته چشم هایش نشیند ...راست و چپ را هم بپا ولی..

Sunday, November 15, 2009


درست وسط جناغ سينه‌م يه خورده سمت چپ يه چنگال تا‌شده گير کرده با پنج سانت سيم‌خاردار

Saturday, October 31, 2009

همينگوی در بسياری از قصه‌هاش از جنگ سخن می‌گويد، از آدم‌های از جنگ برگشته، از آدم‌های هرگز به جنگ نرفته، از جنگی که زمانی اتفاق افتاده و حالا سال‌هاست که تمام شده. همينگوی از جنگ می‌گويد بی‌که از جنگ بنويسد.همينگوی مرد قصه‌اش را می‌نشانَد روی تخت، روزنامه می‌دهد دستش، زن قصه را می‌ايستانَد جلوی آينه، در تمنای مرد، و بيرون باران می‌بارانَد، همين. تو اما لابه‌لای سطور می‌خوانی مردی که اين‌جوری سرد نشسته آن‌جا و سرش را فرو برده توی روزنامه، چه روزها از سر گذرانده. هيچ‌جای قصه سخنی از جنگ نيست و تو می‌دانی مرد چه تاريخی پيچيده توی سينه‌اش. چه تادم‌مرگ‌ها که چشيده و چه مرگ‌ها که به چشم ديده.من از راه می‌رسم. می‌روم توی قصه. از همينگوی زياد نمی‌دانم. حواسم به نشانه‌های متن نيست اين‌جا و آن‌جا، به مجسمه‌های جلوی در ورودی مسافرخانه. هيچ جنگی را به خود نديده‌ام من. تنم با صدای هيچ آژيری با غريو هيچ موشکی نلرزيده. داغ هيچ مادری را در همان لحظه نديده‌ام به چشم. قصه را تا پايان می‌خوانم و با خود می‌گويم «خب که چی؟!». می‌مانم اين آدم‌ها چه‌شان شده، از چی حرف می‌زنند، چرا اين‌جوری‌اند. نمی‌فهمم به مرد قصه چه گذشته، چه تجاربی از سر گذرانده، چه حس‌هايی را با گوشت و پوست تجربه کرده، چه کاردها به استخوانش رسيده؛ و می‌مانم «خب که چی؟!».حالا شما هم اگر يک‌وقت‌هايی ماندی که «خب که چی؟!»، زياد نايست، مکث نکن، راهت را بگير و برو. بعد، يک وقتی، چند سال که گذشت، اگر دوباره گذارت افتاد اين‌جا، اگر راهت را گرفته بودی رفته بودی توی جاده‌ی زندگی، خورده بودی به در و ديوار، کشيده بودی توی خاکی، اگر مانده بودی زير آفتاب داغ و بارانِ بی‌وقت، اگر يک‌سره برنگشته بودی توی اتاقت پشت پنجره به تماشای آدم‌های رهگذر، اگر کفش‌هات فرسوده‌ی سال‌های پياده‌روی شده بود شانه‌هات خسته‌ی کوله‌ی زندگی، آن‌وقت بيا بشين برايت يک ليوان چای تازه‌دم بياورم با قُرابيه‌، و برايت تعريف کنم «که چی».

Friday, October 23, 2009

the day before you came



من داشتم زندگی‌ می‌کردم. مثل این همه آدم دیگر. صبح‌ها کورن‌فلکس رژیمی می‌خوردم با شیر کم‌چربی، حواسم بود که وزنم زیاد نشود، حواسم بود که پیاده‌روی کنم،

شنبه‌ها می‌رفتم کریم‌خان و کتاب می‌خریدم، گاهی تنها می‌رفتم سینما، از همه‌ی مهمانی‌ها و معاشرت‌های بیش‌ از پنج نفر شانه خالی می‌کردم، روزی دو سه ساعت کتاب می‌خواندم، هفته‌ای چندتا فیلم می‌دیدم، می‌ایستادم جلوی آینه، زیر ابروهایم را برمی‌داشتم و فکر می‌کردم که های‌لایت فندقی را بیشتر دوست دارم یا زیتونی، حواسم بود که تولد کسی یادم نرود، هدیه‌های کوچولوی الکی می‌خریدم برای دوست‌هام، بعضی روزها موبایلم را خاموش می‌کردم، موقع سالاد درست کردن آوازهای خل‌خلی می‌خواندم، غذاهای عجیب و غریب می‌پختم.
من داشتم زندگی می‌کردم. من معنی خیلی چیزها را نمی‌فهمیدم. من خیلی از کلمه‌ها را بلد نبودم، نمی‌دانستم «ابتلا» و «فقدان» یعنی چه، «حسرت» را بلد نبودم، «تمنای فراموشی» نداشتم. نمی‌فهمیدم تن چه بی‌قرار می‌شود گاهی، نمی‌دانستم شب‌هایی که بوی کسی توی گودی کنار استخوان ترقوه‌ات جا مانده باشد چه سنگین‌اند، نمی‌دانستم بغض چه حجمی پیدا می‌کند توی گلوی آدم، که نفس چطور بریده‌بریده بالا می‌آید، که ذره‌ذره از دست دادن چطوری است، که گاهی چقدر می‌خواهی یک لحظه را نگه‌داری و چقدر نمی‌توانی. موجودیت کوچکی بودم که توی خیابان‌ها تنها راه می‌رفت و خیلی مواظب خودش بود. تا وقتی که تو آمدی...

Sunday, October 04, 2009

انجمن معتادان گم نام


ترک کردن کسی که دوستش داری، خیلی شبیه ترک کردن چیزی است که بهش معتادی. از این نظر که وسوسه‏ی "فقط یه بار دیگه" همیشه با آدم است. تا دلت تنگ می‏شود، تا غصه‏ات می‏گیرد، تا فیلم عاشقانه می‏بینی، تا با کسی دعوایت می‏شود، تا مطلب غم‏انگیزی می‏خوانی، تا عکس‏هایتان را نگاه می‏کنی، تا موسیقی غم‏انگیزی می‏شنوی، تا، تا، تا.........، وسوسه می‏شوی بهش زنگ بزنی. فون‏بوک موبایلت را باز می‏کنی و زل می‏زنی به شماره‏های طرف و می‏دانی که نباید زنگ بزنی و می‏دانی هم که چقدر دلت می‏خواهد زنگ بزنی. موبایل را می‏گذاری زیر بالشی جایی که جلوی چشمت نباشد و خودت را به فیلمی، سریالی، فری‏سِلی، گودری، نوشتنی، کوفتی، چیزی مشغول می‏کنی و خطر می‏گذرد. فردا صبح که فکرش را می‏کنی که نزدیک بود زنگ بزنی، به خودت افتخار می‏کنی که تسلیم نشدی. مثل این معتادها که می‏گویند: من فلانی، 2 هفته است پاکم. ولی خب یک وقت‏هایی هم هست که مثلن خیلی مستی، یا فیلمش زیادی عاشقانه بوده، یا بیشتر از همیشه دلت بغل می‏خواهد، یا آهنگش خیلی غم‏انگیز بوده، یا خیلی دلت برای موهایش تنگ شده، یا خلاصه یک ضعفی برت غلبه کرده -خبر مرگت- که نمی‏توانی دیگر مقاومت کنی و مصرف می‏کنی. یعنی زنگ می‏زنی. بعد صبحش که بیدار می‏شوی، حالت از شنیدن صدایش هنوز خوب است و نشئه‏ای. ولی پیش خودت شرمنده‏ای که چرا کم آوردی. هی با خودت دعوا می‏کنی و فکت‏های منطقی می‏آوری که نباید مصرف کنی و حالا دیگر پاک نیستی و نمی‏توانی بگویی "وهم سبز هستم، یک معتاد، و یک ساله که پاکم" و شمع روی کیکی را فوت کنی و همه بگویند "سلام وهم سبز. تولدت مبارک". ولی دلت که این حرف‏ها حالیش نیست. برای خودش خجسته است که مصرف کرده. آره خلاصه. این جوری است که آدم می‏شود عضو انجمن معتادان گمنام.

Thursday, September 24, 2009




بلند می‌شوم از خاطراتم. تنم نقش خاطرات گرفته. رد تمام تاریخ‌ها و دست‌خط‌ها، امضا‌ها و شاعرانگی‌ها، رد تمبر‌ها و مهر‌های‌ پست‌خانه‌.
تنم درد می‌کند.
غلت می‌زنم به شانه‌ی چپ، این‌جا جای همان چند پاکت‌نامه‌ی توست. همان چند جمله ‌دلتنگی. من خوبم تو چطوری، و اینجا امروز باران آمد، و ... می‌دانم دست‌ت به نوشتن نمی‌رود. قرارمان را می‌دانم....
غلت می‌زنم به شانه‌ی راست، این‌جا جای همان یک نامه‌ی توست که هنوز نگهش داشتم از بین آن همه نشانه فقط همین یکی.... هر بار از خودم می‌دزدم‌ش. از لابلای دور ریختنی‌های باید. از بین کارت تبریک‌ها و دفترچه‌های رنگی‌یه تا نیمه پر. خودم را به ندیدن‌‌ش می‌زنم. دل‌داری می‌دهم که خب حواسم نیست و بعدش دیگرگم شده. اما کلک نمی‌خورم از خودم، تو در ثانیه‌های آخرِ بستن کیسه‌ی سیاه نجات پیدا می‌کنی و باز قهرمانِ نامه‌هایی، قهرمانِ دست‌خط‌ها...


پیش هم نشستیم. به موازات هم. یعنی هم می‌تونیم کنار هم نشسته باشیم هم می‌تونیم روبروی هم. کسی روی شونه‌های دیگری سوار نیست.
یه نخ سیگار از توی کیف‌ت در می‌یاری و روشنش می‌کنی. بهت می‌گم، آخرش که شد بده به من. سرت رو توی هوا تکون می‌دی که یعنی، اوهوم باشه یادم می‌مونه. همینطور که داری آروم بازدم‌ت رو بیرون می‌دی، با خنده می‌گی، چه خری که تو هستی!
سیگارت داره تموم می‌شه. می‌گیریش طرف من. می‌گی بگیر، آخرشه. دستم و می‌یارم نزدیک و ازت می‌گیرمش. با خنده می‌گم چقدرم که خیس‌ش کردی‌!
از جات بلندمی‌شی و یه جوری که منم بشنوم می‌گی، چه روزها که می‌شد یه نخ سیگارمون رو با هم بکشیم. چه روزها که باید کنار هم بودیم...


نمی‌نویسم. تو می‌خوانی‌ام اما.

Friday, September 04, 2009


خدا را صدا کنیم هر شب ساعت ده و بعد چشمهایمان را به روی هبوط سهمگینش ببندیم!
وقتی می­آید نور بالا می­آید و دنده­خلاص
امیدوارم دستش را روی بوق حداقل بگذارد تا آن ندا هایی که هنوز زنده­اند نروند زیر گلگیر و روسری­هاشان گیر نکند به چرخ ماشین...
اگر گیر کند باید اصلاحات و هر چه دیگر است را یکجا با خدا بفرستیم...
من چیزی را کف خیابان لای انبوه آن همه پوستر و روبان جا گذاشته­ام
من کسی را میان دست­های آلوده­ی عابران عاریه گذاشته­ام!
من کسی را جای دود سیگارم اشتباهی به هوا فرستادم و دود تلخ را بلعیده­ام به جای او
من میان آن همه سبزی من میان آن همه روبان
هِی... بیا بیرون ، بازی ِ قشنگی نیست
بیا بیرون از پشت آن چراغ
دیدم­ات
دستت را دیدم
جدا از خودت
و پایت را آن طرف تر
من بردم! بیا بیرون
.
.
سرت را دارد کجا می­برد آن مردک خرفت؟

Friday, July 24, 2009


من حسابی آدم شده ام، یک آدم حسابی واقعی، آن قدر آدم که دیگر سیب زمینی سرخ کرده را نمی گذارم لای دندانم بکشم، این پیشرفت چشمگیری نیست؟ روی جدول وسط خیابان هم نه که اصلا راه نروم، اما خب خیلی کمتر می روم، چطور است؟ خدا را چه دیدی، شاید اگر موقر و صاف و صوف و خانم شوم خدا را خوش تر بیاید و تو را هم؛ بعد بیایی دستم را بگیری، چشمم را ببندی، ببری ام تا یک سورپیریز بزرگ که هیچ کس هیچ وقت در حق من فکرش را درگیر کشیدن نقشه اش نکرد، و من طول راه را همه اش به این فکر کنم که امروز چندم است و با چه مناسبتی ممکن است مچ شود؟ و تو دلت بخواهد با بدجنسی شیرینی بگویی چه حالی می دهد که دل توی دلت نیست، اما نگویی، در عوض بگویی: بپّا نروی توی جوب، نخوری توی دیوار، دندان به جگر بگیری می رسیم می فهمی، تو که این همه عجول نبودی ای بابا، خیل خب فرض کن می رویم یک چیزی را تمام کنیم، مثلا یک نقاشی نیمه کاره یا چه می دانم یک همچین چیزی...؛ بعد من چشم باز کنم آرام و توام با ترسی کمرنگ، مثل این هایی که یک عمر کور بوده اند و حالا دکتر جراح ایستاده بالا سرشان که چشم باز کنند که احساسشان را در لحظه شکار کند! و رو به رویم، خاطرات نیمه کاره مان را ببینم!

Friday, July 03, 2009

چرا اینقدر دیر ظهور میکنی؟


کناری سیگار می­کشد دودش می­آید گلوی من را پر می­کند، بغض ِ تو را می­شکند ،قلب ِ مرا تکه پاره می­کند. سرطان می­آید ریه­ی مرا بو می­کشد، تو را می­جوید، بغض، مرا خفه می­کند ، موسیقی دخالت می­کند .رای­اش را برمی­گرداند اخلاق بازنده­ می­شود، مرد بی­ادب ، آب گل­آلوده ، شاعر مرده!
دم­ها گرم می­شوند، خونها یخ ! شرافت مسابقه می­دهد، اسلام به پای­اش می­رسد ،برایش جفت پا می­گیرد. صداقت جفتک می­اندازد ، دیوار شکسته می­شود،باز باید دوید ! دیوار شکسته می­شود! هنوز باید دوید ،دیوار.. گویا همیشه باید دوید ! مرد می­ایستد. ملت پشتش سریال می­بینند. آن طرف­تر اتفاقی که نمی­افتد هیچ ،ملت سر ِ رای خود می­ایستند. من بغض می­کنم ،تو آینده نگری!
آسمان پایین آمده، تو ظهور نمی­کنی !کوه پنبه شده، تو ظهور نمی­کنی !ستارگان به زمین افتاده­اند، سم اسبها ،هر کدام به قدر یه آسیاب شده­است ،تو ظهور نمی­کنی !دروغ پیروز می­شود ،تو ظهور نمی کنی! من می­ترسم، تو ظهور نمی­کنی !من شک می­کنم، تو ظهور نمی­کنی !من فراموش می­کنم ،تو ظهور نمی­کنی! من باور می­کنم ،تو ظهور نمی­کنی! من که بی­ایمان می­شوم، تو تازه ظهور می­کنی ! قمه­ات را می­کشی، دستت را بر آسمان می­بری ،طلب شفاعت می­کنی، من باور نمی­کنم! عقوبت می­آید، من باور نمی­کنم !شمشیر می­کشی، من باور نمی­کنم!
سرطان مرا کشت ! سرطان ِ سیگارت پتیاره­ام کرد ،موسیقی شبانه­اش مسلمانم! من گیج شده­ام. من هر لحظه از دینی به دینی در­می­آیم ،از باوری به باور دیگر! تبت تند که نمی­شود ،هیچ !در این چله­ی زمستانی با سردیت هم باید سر کرد!

Friday, June 12, 2009



می‌دانی؟ کلمه‌ها هم وزن خودشان را دارند، سنگينی خودشان را. تو می‌نويسی‌شان که خلاص شوی خودت را خلاص کنی از سايه‌ی سنگينی که انداخته روی حس‌ات، من می‌خوانم و سنگينی‌ش شره می‌کند روی دلم.

کلمه‌ها هم تنِ خودشان را دارند، مرز خودشان را، حد و حريم خودشان را. تا حالا نشسته‌ای بشماری با اين الفبای محدود، با اين کلمات عقيم و سرگردان، چند بار می‌شود گفت «دوستت دارم»؟ که هربار تازه باشد اين دوستت‌دارم‌ها که هربار تکرار مکررات نباشد؟ مگر چند بار می‌شود کسی را دوست داشت که هر بار بخواهی کلمه‌تری پيدا کنی برای دوست داشتن‌اش جز همين «دوستت دارم»ای که تنها حلقه‌ی اتصال من و توست.

آدم‌ها زندگی می‌کنند برای دوست داشتن، برای دوست داشته شدن. و اين «دوستت دارم»ها به تعداد تک‌تک آدم‌های عالم تکرار خواهد شد. من «دوستت دارم»های زيادی را به خاطر می‌آورم، تو هم. همه‌مان «دوستت دارم»های خودمان را داريم، بارها و بارها. با هر «دوستت دارم»ای زندگی رنگ می‌گيرد و بو می‌گيرد و برق تازه‌گی می‌بارد از سر و روش، بی ‌هر بارِ آن زندگی به يک‌باره از شکل می‌افتد بی‌رمق می‌شود مات و کدر و بدرنگ به جا می‌ماند. من و تو که ديگر خوب ياد گرفته‌ايم هيچ‌کس نمی‌ميرد بی اين «دوستت دارم»ها با اين «دوستت ندارم»ها، ها؟ ما که ديگر خوب بلديم دل ببنديم به همين «دوستت دارم»ای که جاری‌ست تو فضا، تا هر وقتی که باشد. بلديم وقتی برسد که ديگر نبود، بشينيم غصه‌ی نبودنش را هم بخوريم، آدم است ديگر. بلديم دنيا با اين چيزها به آخر نرسيده، نمی‌رسد هم.

تو که اما بايد خوب بدانی، آدم‌ها يک‌جور نمی‌مانند. هر روز و مدام عوض می‌شوند، نگاه‌شان دل‌خواسته‌ها و دل ناخواسته‌هاشان عوض می‌شود هی. بايد خوب بلد باشی دوستت‌دارمِ ديروز چه فرق می‌کند با دوستت دارمِ امروز. که چه فرق می‌کند تاريکی با تاريکی. چه‌قدر کلمه داريم اما، که تاريک‌تر باشد از تاريکی؟ که دوست‌تر داشته باشد تو را از «دوستت دارم»؟ که مگر چند حرف توی دنيا هست، که ترکيبش بشود اين عشق اين عاشقی که من تو را؟ تو که بايد خوب بشناسی منِ ديروزی که رسانده مرا به منِ امروزی که اين‌جاست، که دوستت دارد فرای تمام «دوستت دارم»هايی که داشته. که اصلن همان «دوستت دارم»هاست، که يادت می‌دهد چه‌جور فرق می‌کند آدم با آدم، چه‌همه فرق می‌کند عاشقی با عاشقی. شايد روزی برسد که با هر آدمی، کلمه‌ای خلق شود، که بشود آدم‌ها را با کلمه‌ها با ترکيب‌های تازه دوست‌شان داشت. حالا اما قحطیِ کلام است، قحطیِ حرف است و «دوستت دارم» تنها کلامی‌ست که مکرر است و هيچ دوباری‌ش اندازه‌ی هم نيست. حالا تو بشين دست‌نوشته‌های قديم را ورق بزن زير «دوستت دارم»هاشان را خط بکش. جانِ دلم، تو که بايد بدانی چه‌همه فرق می‌کند تاريکی با تاريکی.

“... و دوستت دارم چيز تازه‌ای نيست،
معذالك چيزی است كه بيشتر از هر چيز دوست دارم...”
يدالله رؤيايی

Sunday, May 31, 2009

بگو ای مردِ من ،‌ ای از تبار هر چه عاشق

بگو ای در تو جاری خون روشن شقایق

بگو ،‌ای سوخته ،‌ای بی رمق ،‌ای كوه ِ خسته

بگو ای با تو داغ ِ عاشقاي دلشكسته

بگو با من ، بگو از درد و داغت

بذار مرهمت بذارم روی زخمات

بذار بارون اشك من بشوره

غبار خستگی رو از سر ا پات

بذار سر روی شو نه ام گریه سر كن

از اون شبْ گریه هایِ تلخ ِ هق هق

بذار باور كنم یه تكیه گاهم

برای غربت یه مرد عاشق

رها از خستگی های همیشه ، باورم كن

بذار تا خالی سینه ام برات آغوش باشه

برهنه از لباس غصه های دور و دیرین

بذار تا بوسه های من برات تن پوش باشه ...




كاش زودتر رسیدن ِ خبرهای ِ‌ خوب دست من بود . كاری كه از دستم بر نمی آید دل ام ،‌ تنها میتوانم پا به پای چشم انتظاری ات ‌، پناه ببرم به آن ترمه ی بته جقه دار و دانه های سرخ عقیق ....نجاة منك یا سید الكریم ...

خدایی هست همین نزدیكی .......

Thursday, May 14, 2009


(و به خاطر بیاور) زمانی را که موسی برای قوم خویش طلب آب کرد. به او امر کردیم عصایت را بر سنگ بکوب. ناگاه دوازده چشمه از آن جوشید. . . (بقره-60)
حکایت من، حکایت آن سنگ است آرام! درست زیر گنبد مسجد شاه (تو بخوان امام). . . با ابعاد مربعی یک وجب در یک وجب، سالهاست لگد می‌خورد، که انعکاس لگد خوردنش بپیچد در مینای مسحور کننده‌ی گنبد. حکایت آن سنگ که سالهاست لگد خوردنش بهانه‌ایست که شکوه و اعجاب گنبد آبی را به خاطر مسافران بنشاند. حتی بی آنکه لحظه ای به عمد یا به سهو، بر آن نگاه کنند. . .

Sunday, April 19, 2009



يادم باشد حالت که بهتر شد برايت بگويم که من باور دارم که کسی که دوستمان داشته است ... يا ما گمان کرده ايم که دوستمان دارد ... يا خودش زمانی فکر می کرده است که دوستمان دارد، هر گونه حقی دارد که ما را ديگر دوست نداشته باشد. از همين لحظه. نمی شود دوست داشتن را از ديگری به واسطه ی تاريخ و قانون و منطق خواست، يا او را به ادامه دادن چيزی که تداوم ندارد؛ لابد ندارد که ندارد؛ محکوم کرد. نمی توان ديگری را در محکمه ی عشقی که در ما هنوز زنده است و در او نه، با قاضی و دادستان و دادنامه قضاوت کرد. اين درد، اين آسيب، اين وانهادگی که در توست، از توست. نه از ديگری. نگاه کن ... اگر ديگری ما را دوست ندارد؛ يا به شکلی که ما می خواهيم يا به اندازه ی ان؛ می توان مغموم شد يا دلتنگ يا سرگشته يا ماند يا رفت ... اما هر چيزی به جز اين اگر تبديل به حکايت مدعی و مدعا شود، نه عاشقی که تملک طلبی است. دوست داشتن حق نيست. انتظار نيست. مطالبه نيست. يا هست. يا نیست. همين. وحشی است. در هوای ازاد رشد می کند ... تا هست بايد قدرشناس بودنش بود ... و وقتش که رسيد، رهايش کرد تا برود و آنجا برويد که می رويد.

Tuesday, March 17, 2009

لحظه های خاموشی بی صدای من همین لحظه های اشک ریزان پشت فرمان است..باید اینکاره باشی تا بدانی آرام و بی صدا اشک ریختن پشت فرمان یعنی چی..باید بغض چند وقت مانده تووی دلت داشته باشی..باید کلی حرف خورده ی بی جواب مانده تووی دلت داشته باشی..باید کلی خاطره ی نیمه سوخته داشته باشی..بایدکلی دلتنگی خفه ات کرده باشد..باید کلی زخم زبان و طعنه کنایه توو دلت مانده باشد..باید کلی شکستن تووی دلت مانده باشد تا بفهمی تووی نیمه تاریک ها ی دم غروب که میرسد به ساربان نامجو اشک هات بریزند همینجور بی هوا یعنی چه..باید دلگیر باشی..دلتنگ باشی..بایدغروب باشد و لیلای من کجا میبری تووی گوشت بپیچد تا بدانی اشک ریختن پشت فرمان یعنی چه

Friday, February 27, 2009



هر چه بیشتر دوست داشته باشیم کسی را ، حالا هر کی که می خواهد باشد ، بیشتر لیاقت دوست داشته شدنمان را زیر سوال برده ایم ، و در ازا ، هر چه بیشتر دوست نداشته باشیم کسی را و دست نیافتنی تر و بی تفاوت تر شویم ، بیشتر شبیه این دوست داشتنی هایی می شویم که توی این سطر تک کلمه ای آخر شعرها بانو خطابشان می کنند ، و حالا این وسط وقتی دنیا همین است که هست و هیچ غلطی هم نمی شود کرد و نسبت قدرت ما به قدرت منطق ِ غیر منطقی و غیر قابل نفوذ ِ این اصل مثل نسبت قدرت آدولف هیتلر است به قدرت من توی دو سالگی ام ، بهتر نیست که فرو برویم توی یک کاناپه ی تپل مپل و این یکی پا را بیاندازیم روی میز جلویی اش و آن یکی پا را روی پای قبلی و تخمه بشکنیم یا آبنبات چوبی بلیسیم و و در مورد هیچ کس هیچ قضاوتی نکنیم و به تمام اتفاقات جهان به چشم "اینم میشه" نگاه کنیم و این قضاوت رد گم کننده از خودمان را مشترکاً به ذهن همه تحمیل کنیم که سرد و بی احساسیم و آدم گریز؟

Wednesday, February 18, 2009




صدای فاصله هایی که غرق ابهامند......

به صرف نشسته ام این روزها را :می شنوم؛ نمی شنوید؛ نشنیده اید.

گم کرده ام چیزی را انگار به اندازه ی وسعت بودنتان؛ حضورتان و دارد سخت می گذرد به تنگی این نفس هایی که فقط خدا می خواهد که بالا بیاید!!دلم عجیب هوای روزهایی را می کند که هر چه فاصله بود و نبود توی صدای خنده هامان گم می شد. حالا انگار برای یک لبخند باید شمع نذر کرد.هوای ساحل چشمهاتان خوب نیست و من مثل قایقی که کنار ساحل -توی طوفان نگاهتان-گیر کرده و بالا پایین می رود دارم کنده می شوم.دارم کنده می شوم از خودم و مثل یک روح سرگردان کارم شده به تماشا نشستن جسمی که دیگر هیچ دخل و تصرفی به درونش ندارد.آهای آقایی که دلم برایتان تنگ می شود و صدایتان توی طاقدیسهای فرو ریخته ی این قلب پژواک می کند شما بگویید چه طور می شود که شما را گرفت از وجودی که خاک هر خشتش از محبت شما گل شده؟ همین؛ فقط همین. دلم نمی خواهد هیچ حرف دیگری بزنم. با شما هستم ها شمایی که یک روز به زمستان این سلولها بهار آوردید ببینید دخترکی که با صدای پایتان شور می خواند حالا نطقش هنوز نرفته دارد کور می شود مثل گره هایی که با دستتان به دلش زدید.

Monday, February 02, 2009

امروز ... اینجا ... لبریز از حس دلتنگی برای تو ...
نشسته ام و زل زده ام توی صفحه این مانیتور که عکستان را به رخ می کشد عجیب ... عجیب دلم تنگ شده برایتان آقا ... دلم تنگ شده ...
اشک هم که امان نمی دهد ... امان نمی دهد ...
هوایی شده ام ... هوایی چشمهایتان شده ام و نمی دانید ... نمی دانید که چطور دارم دِل دِل می کنم تویِ تمام این لحظه های نبودنتان ...

***
نمی دانم کیست که دارد این وقت شب تویِ گوشم اذان می گوید ... صدایی توی تمام سلولهایم دارد ندا می دهد: اَشهَدُ اَنَّ ... اَشهَدُ اَن لا اِلهَ می خواهم بنویسمتان، نمی شود!! ... نمی شود ... وقتی نیستید ... وقتی در تمام ثانیه هایی که نیستید و نبودید، دلتنگیتان حضور دائمی است ... وقتی ... وقتی ...
اصلاً آقا ... شما که مرد این حرفها نبودید ... مرد انتظارهای طولانیِ بی بازگشت ... مردِ تنها گذاشتن دخترکان خسته لبریز از حس تنهایی ... لبریز از حس تنهایی که با شما پُر می شد ... سرشار می شد ...
و مگر شما اهل همان ولایت نبودید که خدایش _ بر خودش _ رحمانیّتش را واجب کرده بود که اشک رحمت ببارد بر تن سیاهِ مان؟!!! ... العياذ العياذ العياذ ...
آقایِ انتظارهایِ طولانی ... آقایِ لحظه هایِ بغض بارانِ تنهایی هایِ خرپشته دخترک ... من آدم شلوغ کردن هایِ بی بهانه نیستم ... حتّی دیگر توانِ شب زنده داری هم ندارم ... حتّی دیگر زمانِ زل زدن تویِ این صفحه را هم برایم محدود کرده اند ... _ می گویند چشمهام دارند ضعیف تر می شوند، بی دلیل _ و نمی دانند این چشمها برای دیدن شما تا قیامِ قیامت هم صبر می کنند ... کور شدن هم بهانه می خواهد ... این چشمها اگر به بهانه قدمهایِ شما فرش نشوند که دیگر چشم نمی شوند ... می شوند دو دریچه بدونِ هیچ تصویر ... بدونِ منظره ... دو دریچه با میله هایِ آهنی ...

: ... من عودم و از سوختنم نیست رهایی ...

بویِ سوختنم را می شنوید تویِ این قنوت هایِ بی نماز ... قنوت هایِ بی دلیل ... بی بهانه ... ؟!! ... بگویید ... خودتان بگویید به کدام نسیم دخیل ببندم نذر آمدنتان عصر یکی از همین روزهایِ مانده از روزهایِ بودنم؟!! ... فرصتِ زیادی نیست آقا ... دارم می میرم در حسرت همان بوسه های نامکرری که شعله این شمع را خاموش کند ... داستان شیرینی است برای شعله ای که رمزِ سوختن را خوب می داند ... رمز آخرین لرزه شعله ...



Thursday, January 22, 2009

فکر کن که نشسته باشم و دست هام را زده باشم زیر چانه ام و دماغم را که چسبانده ام به شیشه یخ کرده باشد و نوکش قرمز شده باشد و خنده دار شده باشم و تمام شیشه ی جلوی چشم هام بخار گرفته باشد و نبینم خیابان را ..کوچه را..و انتظارِ تو را..
فکر کن که نشسته باشم ,آن ژاکت بنفشِ درشت بافتم را پوشیده باشم که آستین هاش می آید تا رووی انگشت هام و دست هام را زده باشم زیر چانه ام و انگشت هام پیدا نباشند زیر کشبافت آستین بنفش..
فکر کن که نشسته باشم و جوراب های حوله ای طوسی ام را پام کرده باشم و پاهام را جمع کرده باشم تووی شکمم و آرنج هام رووی زانوم باشد و دست هام را زده باشم زیر چانه ام و نوک دماغم که چسبیده به شیشه قرمز شده باشد..
فکر کن که نشسته باشم و شلوار طوسی گشادم را پام کرده باشم و چتری موهام چسبیده باشد به پیشانی م و از سرما گلووله شده باشم رووی صندلی سبزه ی کنار پنجره ...
فکر کن که نشسته باشم و زمستان رسیده باشد و سوز بیاید و من از تماشای عکس تو از روی دیوار کنار پنجره آمده باشم,نشسته باشم اینجا,گلووله شده باشم و تنم یخ کرده باشد و ژاکت بنفش درشت بافتم مرا بغل کرده باشد و لرزیده باشم..بغض کرده باشم..
فکر کن که نشسته باشم و بغض کرده باشم..بغض کرده باشم..
فکر کن که بغض کرده باشم..

Thursday, January 15, 2009

وَ اِن اَدخَلتَني النّار اَعلمتَ اهلها اِني اُحِبُّکَ.....

عزیزم، مرد که گریه نمی کند ... خودم یک جفت بال برایت می کشم که بستهء حرفها و اخمهایِ هیچ کسی نمانی ... نترس ... عمرِ نقاشی ام به این دنیا قد نمی دهد ... ولی ... عزیزِ دل! شرحِ مکاشفه ایِ خوابهایِ این شبها _ که نخوابیده می بینمشان _ دارد تمامِ حجمِ بودنم را تویِ خودش مچاله می کند ... خواب می بینم به جایِ مُرده ای ناشناس شناسنامه ام را باطل کرده اند و ما _ من و تو _ هی داریم دست و پا می زنیم تویِ تاریکیِ تمامیِ ثبتِ احوال ها که ثابت کنیم _ چه بی فایده _ که من زنده ام ... و هیچ کسی هم باورش نمی شود ... می فهمی ... هیچ کسی باور نمی کرد ... گاهی فکر می کنم جنسِ دلم این قدر نامرغوب است که باید از ابتدا خودم برایت می گفتم ... احساس می کنم طعمِ رسیدهء آن سیبِ سرخ زیادی زیرِ دندانم مانده ... آنقدر که تمامِ سیب هایِ جهان دارند حالم را به هم می زنند ... من فقط یک چیز را یاد نگرفتم:" ماهیگیری که به هوایِ صید دریا قلاب می اندازد، سبدش همیشه خالی است؛ آی اقیانوس! " ... می شود اقیانوس صدایت کنم و به دل نگیري؟! خودم می دانم که کوچکت کرده ام ...
به خدا که حرفهایِ من همیشه از کنایه خالی بوده و این را چقدر باید برایت بگویم که ... " ممنون " یعنی همین ممنون ... بی هیچ حرف اضافه ای حتی، که بخواهد چیزی دیگر بگوید ... باور کن ...
فقط باور کن دخترکی این جا نشسته که زمانی _شاید به قدری که تو بتوانی تویِ وجودِ خودت بگردی و بفهمی که دوستش داری _ دلبسته بود از همه دنیا فقط به شب، ماه، قابِ پنجره، دسته کوچ پرنده ها و ... کتابی که از سفرِ مادربزرگ به سرزمینِ نور برایش مانده بود و حافظش ... این ها اصلاً کم نبود ... اصلاً برایِ دخترک کم نبود که زیاده تر بخواهد از زندگی ... شاید زمانی باور کرده بود این سهم بسیارش را از تمامیِ زندگی ... دلبسته بود به تاریکیِ فضایِ اتاقش که فقط به زورِ مادر تک چراغِ ساده اش روشن می شد ... دلبسته بود به نوازشِ دستهایِ مادر و بوسه هایِ پدر ... قبول کن که سهمِ زیادی بود ... خیلی زیاد ... آنقدر که ... تو این همه نور را به این اتاق آوردی ... یادت نیست؟!! _ آن گنبد را می گویم که خودِ خودِ نور است و ... _ ...
آمدی ... قبول کن که خودت آمدی ... ناباوری بزرگی بود بودنت و ... تو را حتی از خدا هم نخواستم که شاید اگر می خواستم ... شاید اگر ... نه! نخواستم ... تو را نمی شد با دعا و نذر و نیاز داشته باشم ... تو ... دعا کردم ... دعا کردم برایِ آرام شدنت ... برایِ سبک شدنت ... برایِ تمامِ چیزهایی که دوستشان داری ... و ...
می دانی ... از همان ابتدا می دانستم که این یک بازی نیست که راحت پایم را بکشم از گود بیرون ... نه! نبود! نیست! ... شاید حتی این روزهایش را هم خوب می دیدم ... تفاوتها آنقدر بود که سیلی بزنند تویِ صورتم و من هی گونه دیگرم را جلو بیاورم ... _ نخند! حسِّ مسیح بودن ندارم ... جو گیر هم نشده ام ... _ و بارها برایت گفتم ... تویِ ذهنت لابد قرار بود همه چیز ساده حل شوند _ که دیدی نشد _ ... ولی باورت بشود یا نه هنوز نمی دانم این همه نور از کجا آمده اند این وسط، که عجیب چشمهایم را می زنند ...
باید قبول کنیم انگار ... از چه می ترسی مردِ تازگی هایِ بی وقفه ... نترس ... این دخترک آن قدر ها از زندگی چیزی نمی فهمد که عمقِ این همه فاجعه را به این زودی ها درک کند ... تازه وقت لازم است که بفهمد چه شده ... بعضی زخمها کهنه اشان بیشتر درد می کنند ... تو تا زود است کوله بارت را بردار و برو ... نمی خواهد بفهمی آوارِ بهمن چه طعمی دارد ... زندگی کن لطفاً! شاید آن قدر که باید استعداد داشتنت را نداشته ام که اینقدر راحت گرفتندت و ... فقط یادت باشد:" همیشه و هنوز با منی ... " ... یادت می ماند؟!!
خدا کند که این خاک، روزی دوباره صدایِ پایِ عاشقانه ای را بر خودش احساس کند ... هنوز ... عاشقانه در انتظارِ نگاهِ کسی هستم ... _ بی تمنّایِ داشتن ... حس این که بدانم هست کافی تر از هر چه آرزو است ... _ باور کن ...
خُب! نقاشی ام روی شانه هایت تمام شد ... خودت که پرواز را خوب می دانی ... لااقل می دانم استعدادِ نهفته اش در وجودت هست ... اگر فکر می کنی:" باید "، پس معطل نکن ... ولی فقط اگر فکر می کنی " باید " ها ... از من به دل نگیر که راهت را باز کرده ام برای پریدن ... ولی اگر می ترسی از گفتنش، نترس! ... فقط می خواهم باور کنی که :" سد راه شدن را یاد نگرفته ام تویِ این مدت زندگی طولانی ... مثل بید راحت سر خم می کنم ... تو پرواز کن ... !"

Tuesday, January 13, 2009

دست هاش را گره زد به دست هام ، انگار نه انگار من دست هام را لازم داشتم ، انگار نه انگار من خودم را لازم داشتم ! بعد راهش را کشید و رفت ، حالی اش هم نبود یک جفت دست اضافی دنبال خودش راه انداخته ، من هم که در یک شیشه ی سس را نمی توانم باز کنم چه برسد به این جور گره های ماورائی معنوی را ! چنان گیج و گم بود و چنان حواس پرتی ای گرفته بود که هر که نمی دانست خیال می کرد نیوتونی چیزی ست لابد ، چشم دوخته بود به رو به رو ، قدم هاش بلند و نامحتاط و عجول بودند ، دنبال یک نفر می گشت که دست هاش را گره بزند به دست هاش ، انگار نه انگار طرف دست هاش را ، خودش را لازم دارد !

Wednesday, January 07, 2009

از ابتدا هم میدانستی این بیابان جای سکونت نیست ! جای تسکین نیست ! این خاک سرخ ، مرهم هیچ التهابی نمیشود. این آب راه بر آتش هیچ عطشی نمی گشاید، حتی اگر عصای موسایی به دست تو باشد. هیچ نوای محزونی در این نینوا فریاد رسی نخواهد یافت !
اما ارض موعود تو اینجاست . همین جا که چون رسیدی ، پای رفتنت نبود!
وعده ملاقات با پروردگارت اینجاست هرچند به جای آتش طور ، این آتش خیمه گاهت است که سر به آسمان میکشد ، و به جای نعلین ، پیراهن کهنه از تن در می آوری.
بیت معمور ایوب است خیمه گاه زینب ات ، طلیعه دار عهد اسماعیل است اکبرت ، وارث خون محسن است اصغر و تو .... تو خضر فرخنده پی ، که پا بر سر این آب گذاشتی و گذشتی ....
اين تو نيستي كه بر لب فرات تشنه مانده اي ، ماييم كه قرن هاست بر لب تو نشسته ايستاده ايم ! چه اشتباه لطيفي ،‏چه سوء تعبيري !
آب مایه حیات است و تو را با حیات چه کار یحیی تاریخ ؟! این دست های علمدار تو نیست که بر زمین افتاده ، این دست ماست که از پرچم تو کوتاه شده ! این خون دل ما تشنگان است که از سر سقا میریزد. این دود نیست که صحرا را گرفته ، آه جانسوز ماست ... خدایا ! این قرآن توست که روی نیزه میرود !
ای کاش خواهرت ما را هم چون یتیمان ات زیر بال و پر بگیرد.
کاروان تو کجا به اسیری رفت؟ ماییم که اسیر کوفه ایم ! ماییم که قرن هاست چشم به راه ورود قبیله ات نشسته ایم و خارهای بیابان حیرانی به پای جانمان نشسته است ...
کی طلوع میکند ماه قبیله ات؟ تاریکی این شب جانمان را گرفت ... با شمشیر اسلام قرآن را ذبح میکنند و ما سیاه پوش مرگ خویشیم ...
دستی به محاسن پر از خاک کشید
تسبیح زنان به پای گودال رسید
بر حنجره غریب قرآن خم شد
با نیت قربتاً الی الله برید !