ترک کردن کسی که دوستش داری، خیلی شبیه ترک کردن چیزی است که بهش معتادی. از این نظر که وسوسهی "فقط یه بار دیگه" همیشه با آدم است. تا دلت تنگ میشود، تا غصهات میگیرد، تا فیلم عاشقانه میبینی، تا با کسی دعوایت میشود، تا مطلب غمانگیزی میخوانی، تا عکسهایتان را نگاه میکنی، تا موسیقی غمانگیزی میشنوی، تا، تا، تا.........، وسوسه میشوی بهش زنگ بزنی. فونبوک موبایلت را باز میکنی و زل میزنی به شمارههای طرف و میدانی که نباید زنگ بزنی و میدانی هم که چقدر دلت میخواهد زنگ بزنی. موبایل را میگذاری زیر بالشی جایی که جلوی چشمت نباشد و خودت را به فیلمی، سریالی، فریسِلی، گودری، نوشتنی، کوفتی، چیزی مشغول میکنی و خطر میگذرد. فردا صبح که فکرش را میکنی که نزدیک بود زنگ بزنی، به خودت افتخار میکنی که تسلیم نشدی. مثل این معتادها که میگویند: من فلانی، 2 هفته است پاکم. ولی خب یک وقتهایی هم هست که مثلن خیلی مستی، یا فیلمش زیادی عاشقانه بوده، یا بیشتر از همیشه دلت بغل میخواهد، یا آهنگش خیلی غمانگیز بوده، یا خیلی دلت برای موهایش تنگ شده، یا خلاصه یک ضعفی برت غلبه کرده -خبر مرگت- که نمیتوانی دیگر مقاومت کنی و مصرف میکنی. یعنی زنگ میزنی. بعد صبحش که بیدار میشوی، حالت از شنیدن صدایش هنوز خوب است و نشئهای. ولی پیش خودت شرمندهای که چرا کم آوردی. هی با خودت دعوا میکنی و فکتهای منطقی میآوری که نباید مصرف کنی و حالا دیگر پاک نیستی و نمیتوانی بگویی "وهم سبز هستم، یک معتاد، و یک ساله که پاکم" و شمع روی کیکی را فوت کنی و همه بگویند "سلام وهم سبز. تولدت مبارک". ولی دلت که این حرفها حالیش نیست. برای خودش خجسته است که مصرف کرده. آره خلاصه. این جوری است که آدم میشود عضو انجمن معتادان گمنام.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment