Monday, February 02, 2009

امروز ... اینجا ... لبریز از حس دلتنگی برای تو ...
نشسته ام و زل زده ام توی صفحه این مانیتور که عکستان را به رخ می کشد عجیب ... عجیب دلم تنگ شده برایتان آقا ... دلم تنگ شده ...
اشک هم که امان نمی دهد ... امان نمی دهد ...
هوایی شده ام ... هوایی چشمهایتان شده ام و نمی دانید ... نمی دانید که چطور دارم دِل دِل می کنم تویِ تمام این لحظه های نبودنتان ...

***
نمی دانم کیست که دارد این وقت شب تویِ گوشم اذان می گوید ... صدایی توی تمام سلولهایم دارد ندا می دهد: اَشهَدُ اَنَّ ... اَشهَدُ اَن لا اِلهَ می خواهم بنویسمتان، نمی شود!! ... نمی شود ... وقتی نیستید ... وقتی در تمام ثانیه هایی که نیستید و نبودید، دلتنگیتان حضور دائمی است ... وقتی ... وقتی ...
اصلاً آقا ... شما که مرد این حرفها نبودید ... مرد انتظارهای طولانیِ بی بازگشت ... مردِ تنها گذاشتن دخترکان خسته لبریز از حس تنهایی ... لبریز از حس تنهایی که با شما پُر می شد ... سرشار می شد ...
و مگر شما اهل همان ولایت نبودید که خدایش _ بر خودش _ رحمانیّتش را واجب کرده بود که اشک رحمت ببارد بر تن سیاهِ مان؟!!! ... العياذ العياذ العياذ ...
آقایِ انتظارهایِ طولانی ... آقایِ لحظه هایِ بغض بارانِ تنهایی هایِ خرپشته دخترک ... من آدم شلوغ کردن هایِ بی بهانه نیستم ... حتّی دیگر توانِ شب زنده داری هم ندارم ... حتّی دیگر زمانِ زل زدن تویِ این صفحه را هم برایم محدود کرده اند ... _ می گویند چشمهام دارند ضعیف تر می شوند، بی دلیل _ و نمی دانند این چشمها برای دیدن شما تا قیامِ قیامت هم صبر می کنند ... کور شدن هم بهانه می خواهد ... این چشمها اگر به بهانه قدمهایِ شما فرش نشوند که دیگر چشم نمی شوند ... می شوند دو دریچه بدونِ هیچ تصویر ... بدونِ منظره ... دو دریچه با میله هایِ آهنی ...

: ... من عودم و از سوختنم نیست رهایی ...

بویِ سوختنم را می شنوید تویِ این قنوت هایِ بی نماز ... قنوت هایِ بی دلیل ... بی بهانه ... ؟!! ... بگویید ... خودتان بگویید به کدام نسیم دخیل ببندم نذر آمدنتان عصر یکی از همین روزهایِ مانده از روزهایِ بودنم؟!! ... فرصتِ زیادی نیست آقا ... دارم می میرم در حسرت همان بوسه های نامکرری که شعله این شمع را خاموش کند ... داستان شیرینی است برای شعله ای که رمزِ سوختن را خوب می داند ... رمز آخرین لرزه شعله ...



No comments: