Friday, July 24, 2009


من حسابی آدم شده ام، یک آدم حسابی واقعی، آن قدر آدم که دیگر سیب زمینی سرخ کرده را نمی گذارم لای دندانم بکشم، این پیشرفت چشمگیری نیست؟ روی جدول وسط خیابان هم نه که اصلا راه نروم، اما خب خیلی کمتر می روم، چطور است؟ خدا را چه دیدی، شاید اگر موقر و صاف و صوف و خانم شوم خدا را خوش تر بیاید و تو را هم؛ بعد بیایی دستم را بگیری، چشمم را ببندی، ببری ام تا یک سورپیریز بزرگ که هیچ کس هیچ وقت در حق من فکرش را درگیر کشیدن نقشه اش نکرد، و من طول راه را همه اش به این فکر کنم که امروز چندم است و با چه مناسبتی ممکن است مچ شود؟ و تو دلت بخواهد با بدجنسی شیرینی بگویی چه حالی می دهد که دل توی دلت نیست، اما نگویی، در عوض بگویی: بپّا نروی توی جوب، نخوری توی دیوار، دندان به جگر بگیری می رسیم می فهمی، تو که این همه عجول نبودی ای بابا، خیل خب فرض کن می رویم یک چیزی را تمام کنیم، مثلا یک نقاشی نیمه کاره یا چه می دانم یک همچین چیزی...؛ بعد من چشم باز کنم آرام و توام با ترسی کمرنگ، مثل این هایی که یک عمر کور بوده اند و حالا دکتر جراح ایستاده بالا سرشان که چشم باز کنند که احساسشان را در لحظه شکار کند! و رو به رویم، خاطرات نیمه کاره مان را ببینم!

2 comments:

StigmatiZed said...

نمی دانم چرا هر شب جمعه منتظرم تا یک نفر بیاید و برایم فاتحه بخواند، انگار سالهاست مرده ام، همان وقت هم که زنده بودم در ادامه عقده های همیشگی که وقتی بخش مسکن نیازمندی های روزنامه را می خواندم دوست داشتم که قبرم در پنت هوس یک قبر چند طبقه باشد، اوکازیون، با سنگ قبر مرمر ضد لزلزه هر چند ریشتری، شوتیگ زباله هم داشته باشد که شبها برای گذاشتن زباله جلوی در مجبور نشوم پیرجامه ام را عوض کنم

ميثم رشيدي said...

سلام
چطوري خواهر
خيلي وقت بود كه اينجا نيومده بودم
مطلبت خيلي به دلم نشست
يه سر بيا اونور