Tuesday, January 13, 2009

دست هاش را گره زد به دست هام ، انگار نه انگار من دست هام را لازم داشتم ، انگار نه انگار من خودم را لازم داشتم ! بعد راهش را کشید و رفت ، حالی اش هم نبود یک جفت دست اضافی دنبال خودش راه انداخته ، من هم که در یک شیشه ی سس را نمی توانم باز کنم چه برسد به این جور گره های ماورائی معنوی را ! چنان گیج و گم بود و چنان حواس پرتی ای گرفته بود که هر که نمی دانست خیال می کرد نیوتونی چیزی ست لابد ، چشم دوخته بود به رو به رو ، قدم هاش بلند و نامحتاط و عجول بودند ، دنبال یک نفر می گشت که دست هاش را گره بزند به دست هاش ، انگار نه انگار طرف دست هاش را ، خودش را لازم دارد !

No comments: