Wednesday, February 18, 2009




صدای فاصله هایی که غرق ابهامند......

به صرف نشسته ام این روزها را :می شنوم؛ نمی شنوید؛ نشنیده اید.

گم کرده ام چیزی را انگار به اندازه ی وسعت بودنتان؛ حضورتان و دارد سخت می گذرد به تنگی این نفس هایی که فقط خدا می خواهد که بالا بیاید!!دلم عجیب هوای روزهایی را می کند که هر چه فاصله بود و نبود توی صدای خنده هامان گم می شد. حالا انگار برای یک لبخند باید شمع نذر کرد.هوای ساحل چشمهاتان خوب نیست و من مثل قایقی که کنار ساحل -توی طوفان نگاهتان-گیر کرده و بالا پایین می رود دارم کنده می شوم.دارم کنده می شوم از خودم و مثل یک روح سرگردان کارم شده به تماشا نشستن جسمی که دیگر هیچ دخل و تصرفی به درونش ندارد.آهای آقایی که دلم برایتان تنگ می شود و صدایتان توی طاقدیسهای فرو ریخته ی این قلب پژواک می کند شما بگویید چه طور می شود که شما را گرفت از وجودی که خاک هر خشتش از محبت شما گل شده؟ همین؛ فقط همین. دلم نمی خواهد هیچ حرف دیگری بزنم. با شما هستم ها شمایی که یک روز به زمستان این سلولها بهار آوردید ببینید دخترکی که با صدای پایتان شور می خواند حالا نطقش هنوز نرفته دارد کور می شود مثل گره هایی که با دستتان به دلش زدید.

3 comments:

Anonymous said...

سلام

Anonymous said...

حالا انگار برای یک لبخند باید شمع نذر کرد
كشته نوشته هاتم
ميفهمي

Unknown said...

Hi my dear rooh e fani. I read your writings. Although they are beatifull but I wish you change your opinion about life and try to give hope to others...