Thursday, January 15, 2009

وَ اِن اَدخَلتَني النّار اَعلمتَ اهلها اِني اُحِبُّکَ.....

عزیزم، مرد که گریه نمی کند ... خودم یک جفت بال برایت می کشم که بستهء حرفها و اخمهایِ هیچ کسی نمانی ... نترس ... عمرِ نقاشی ام به این دنیا قد نمی دهد ... ولی ... عزیزِ دل! شرحِ مکاشفه ایِ خوابهایِ این شبها _ که نخوابیده می بینمشان _ دارد تمامِ حجمِ بودنم را تویِ خودش مچاله می کند ... خواب می بینم به جایِ مُرده ای ناشناس شناسنامه ام را باطل کرده اند و ما _ من و تو _ هی داریم دست و پا می زنیم تویِ تاریکیِ تمامیِ ثبتِ احوال ها که ثابت کنیم _ چه بی فایده _ که من زنده ام ... و هیچ کسی هم باورش نمی شود ... می فهمی ... هیچ کسی باور نمی کرد ... گاهی فکر می کنم جنسِ دلم این قدر نامرغوب است که باید از ابتدا خودم برایت می گفتم ... احساس می کنم طعمِ رسیدهء آن سیبِ سرخ زیادی زیرِ دندانم مانده ... آنقدر که تمامِ سیب هایِ جهان دارند حالم را به هم می زنند ... من فقط یک چیز را یاد نگرفتم:" ماهیگیری که به هوایِ صید دریا قلاب می اندازد، سبدش همیشه خالی است؛ آی اقیانوس! " ... می شود اقیانوس صدایت کنم و به دل نگیري؟! خودم می دانم که کوچکت کرده ام ...
به خدا که حرفهایِ من همیشه از کنایه خالی بوده و این را چقدر باید برایت بگویم که ... " ممنون " یعنی همین ممنون ... بی هیچ حرف اضافه ای حتی، که بخواهد چیزی دیگر بگوید ... باور کن ...
فقط باور کن دخترکی این جا نشسته که زمانی _شاید به قدری که تو بتوانی تویِ وجودِ خودت بگردی و بفهمی که دوستش داری _ دلبسته بود از همه دنیا فقط به شب، ماه، قابِ پنجره، دسته کوچ پرنده ها و ... کتابی که از سفرِ مادربزرگ به سرزمینِ نور برایش مانده بود و حافظش ... این ها اصلاً کم نبود ... اصلاً برایِ دخترک کم نبود که زیاده تر بخواهد از زندگی ... شاید زمانی باور کرده بود این سهم بسیارش را از تمامیِ زندگی ... دلبسته بود به تاریکیِ فضایِ اتاقش که فقط به زورِ مادر تک چراغِ ساده اش روشن می شد ... دلبسته بود به نوازشِ دستهایِ مادر و بوسه هایِ پدر ... قبول کن که سهمِ زیادی بود ... خیلی زیاد ... آنقدر که ... تو این همه نور را به این اتاق آوردی ... یادت نیست؟!! _ آن گنبد را می گویم که خودِ خودِ نور است و ... _ ...
آمدی ... قبول کن که خودت آمدی ... ناباوری بزرگی بود بودنت و ... تو را حتی از خدا هم نخواستم که شاید اگر می خواستم ... شاید اگر ... نه! نخواستم ... تو را نمی شد با دعا و نذر و نیاز داشته باشم ... تو ... دعا کردم ... دعا کردم برایِ آرام شدنت ... برایِ سبک شدنت ... برایِ تمامِ چیزهایی که دوستشان داری ... و ...
می دانی ... از همان ابتدا می دانستم که این یک بازی نیست که راحت پایم را بکشم از گود بیرون ... نه! نبود! نیست! ... شاید حتی این روزهایش را هم خوب می دیدم ... تفاوتها آنقدر بود که سیلی بزنند تویِ صورتم و من هی گونه دیگرم را جلو بیاورم ... _ نخند! حسِّ مسیح بودن ندارم ... جو گیر هم نشده ام ... _ و بارها برایت گفتم ... تویِ ذهنت لابد قرار بود همه چیز ساده حل شوند _ که دیدی نشد _ ... ولی باورت بشود یا نه هنوز نمی دانم این همه نور از کجا آمده اند این وسط، که عجیب چشمهایم را می زنند ...
باید قبول کنیم انگار ... از چه می ترسی مردِ تازگی هایِ بی وقفه ... نترس ... این دخترک آن قدر ها از زندگی چیزی نمی فهمد که عمقِ این همه فاجعه را به این زودی ها درک کند ... تازه وقت لازم است که بفهمد چه شده ... بعضی زخمها کهنه اشان بیشتر درد می کنند ... تو تا زود است کوله بارت را بردار و برو ... نمی خواهد بفهمی آوارِ بهمن چه طعمی دارد ... زندگی کن لطفاً! شاید آن قدر که باید استعداد داشتنت را نداشته ام که اینقدر راحت گرفتندت و ... فقط یادت باشد:" همیشه و هنوز با منی ... " ... یادت می ماند؟!!
خدا کند که این خاک، روزی دوباره صدایِ پایِ عاشقانه ای را بر خودش احساس کند ... هنوز ... عاشقانه در انتظارِ نگاهِ کسی هستم ... _ بی تمنّایِ داشتن ... حس این که بدانم هست کافی تر از هر چه آرزو است ... _ باور کن ...
خُب! نقاشی ام روی شانه هایت تمام شد ... خودت که پرواز را خوب می دانی ... لااقل می دانم استعدادِ نهفته اش در وجودت هست ... اگر فکر می کنی:" باید "، پس معطل نکن ... ولی فقط اگر فکر می کنی " باید " ها ... از من به دل نگیر که راهت را باز کرده ام برای پریدن ... ولی اگر می ترسی از گفتنش، نترس! ... فقط می خواهم باور کنی که :" سد راه شدن را یاد نگرفته ام تویِ این مدت زندگی طولانی ... مثل بید راحت سر خم می کنم ... تو پرواز کن ... !"

No comments: