Friday, September 04, 2009


خدا را صدا کنیم هر شب ساعت ده و بعد چشمهایمان را به روی هبوط سهمگینش ببندیم!
وقتی می­آید نور بالا می­آید و دنده­خلاص
امیدوارم دستش را روی بوق حداقل بگذارد تا آن ندا هایی که هنوز زنده­اند نروند زیر گلگیر و روسری­هاشان گیر نکند به چرخ ماشین...
اگر گیر کند باید اصلاحات و هر چه دیگر است را یکجا با خدا بفرستیم...
من چیزی را کف خیابان لای انبوه آن همه پوستر و روبان جا گذاشته­ام
من کسی را میان دست­های آلوده­ی عابران عاریه گذاشته­ام!
من کسی را جای دود سیگارم اشتباهی به هوا فرستادم و دود تلخ را بلعیده­ام به جای او
من میان آن همه سبزی من میان آن همه روبان
هِی... بیا بیرون ، بازی ِ قشنگی نیست
بیا بیرون از پشت آن چراغ
دیدم­ات
دستت را دیدم
جدا از خودت
و پایت را آن طرف تر
من بردم! بیا بیرون
.
.
سرت را دارد کجا می­برد آن مردک خرفت؟

1 comment:

محمد جمالی said...

ما همه چیزی را گم کردیم
چه چپ چه راست

به یابنده مژدگانی هم می دهیم