بلند میشوم از خاطراتم. تنم نقش خاطرات گرفته. رد تمام تاریخها و دستخطها، امضاها و شاعرانگیها، رد تمبرها و مهرهای پستخانه.
تنم درد میکند.
غلت میزنم به شانهی چپ، اینجا جای همان چند پاکتنامهی توست. همان چند جمله دلتنگی. من خوبم تو چطوری، و اینجا امروز باران آمد، و ... میدانم دستت به نوشتن نمیرود. قرارمان را میدانم....
غلت میزنم به شانهی راست، اینجا جای همان یک نامهی توست که هنوز نگهش داشتم از بین آن همه نشانه فقط همین یکی.... هر بار از خودم میدزدمش. از لابلای دور ریختنیهای باید. از بین کارت تبریکها و دفترچههای رنگییه تا نیمه پر. خودم را به ندیدنش میزنم. دلداری میدهم که خب حواسم نیست و بعدش دیگرگم شده. اما کلک نمیخورم از خودم، تو در ثانیههای آخرِ بستن کیسهی سیاه نجات پیدا میکنی و باز قهرمانِ نامههایی، قهرمانِ دستخطها...
پیش هم نشستیم. به موازات هم. یعنی هم میتونیم کنار هم نشسته باشیم هم میتونیم روبروی هم. کسی روی شونههای دیگری سوار نیست.
یه نخ سیگار از توی کیفت در مییاری و روشنش میکنی. بهت میگم، آخرش که شد بده به من. سرت رو توی هوا تکون میدی که یعنی، اوهوم باشه یادم میمونه. همینطور که داری آروم بازدمت رو بیرون میدی، با خنده میگی، چه خری که تو هستی!
سیگارت داره تموم میشه. میگیریش طرف من. میگی بگیر، آخرشه. دستم و مییارم نزدیک و ازت میگیرمش. با خنده میگم چقدرم که خیسش کردی!
از جات بلندمیشی و یه جوری که منم بشنوم میگی، چه روزها که میشد یه نخ سیگارمون رو با هم بکشیم. چه روزها که باید کنار هم بودیم...
نمینویسم. تو میخوانیام اما.
تنم درد میکند.
غلت میزنم به شانهی چپ، اینجا جای همان چند پاکتنامهی توست. همان چند جمله دلتنگی. من خوبم تو چطوری، و اینجا امروز باران آمد، و ... میدانم دستت به نوشتن نمیرود. قرارمان را میدانم....
غلت میزنم به شانهی راست، اینجا جای همان یک نامهی توست که هنوز نگهش داشتم از بین آن همه نشانه فقط همین یکی.... هر بار از خودم میدزدمش. از لابلای دور ریختنیهای باید. از بین کارت تبریکها و دفترچههای رنگییه تا نیمه پر. خودم را به ندیدنش میزنم. دلداری میدهم که خب حواسم نیست و بعدش دیگرگم شده. اما کلک نمیخورم از خودم، تو در ثانیههای آخرِ بستن کیسهی سیاه نجات پیدا میکنی و باز قهرمانِ نامههایی، قهرمانِ دستخطها...
پیش هم نشستیم. به موازات هم. یعنی هم میتونیم کنار هم نشسته باشیم هم میتونیم روبروی هم. کسی روی شونههای دیگری سوار نیست.
یه نخ سیگار از توی کیفت در مییاری و روشنش میکنی. بهت میگم، آخرش که شد بده به من. سرت رو توی هوا تکون میدی که یعنی، اوهوم باشه یادم میمونه. همینطور که داری آروم بازدمت رو بیرون میدی، با خنده میگی، چه خری که تو هستی!
سیگارت داره تموم میشه. میگیریش طرف من. میگی بگیر، آخرشه. دستم و مییارم نزدیک و ازت میگیرمش. با خنده میگم چقدرم که خیسش کردی!
از جات بلندمیشی و یه جوری که منم بشنوم میگی، چه روزها که میشد یه نخ سیگارمون رو با هم بکشیم. چه روزها که باید کنار هم بودیم...
نمینویسم. تو میخوانیام اما.
No comments:
Post a Comment