آنقدرها هم که فکر می کردم سخت نبود راه رفتن به سوی اعماق نیستی
جایش در یادم نمانده
جایش در یادم نمانده
شاید کمی آنطرفتر
کمی مایل به جنوب غربی
درست سمتش را نمی دانم
به گمانم به سمتی بود که دیروز خورشید غروب کرد
تلخ بود
مثل شیر قهوه ای که با آنهمه شکر باز می گفتی تلخ است
باور نکردنی است کسی تا این اندازه دلش برایم بسوزد...
زندگی من هم برای کسی! نگرانم شد – نگرانم کرد – نگرانش کردم
وای ... چقدر نگرانی ... !؟چه دیدنی شده ام
وای ... چقدر نگرانی ... !؟چه دیدنی شده ام
نمی دانم سرد شده ام یا بی تفاوت... یا شاید از فرط آشفتگی دیوانه
می دانم، خودم که می دانم
می دانم، خودم که می دانم
شده ام مات و دنیای دیوانگیهایم را جستجو می کنم
شاید نشستن در زیرِ نور ِ کم ِ اتاق ِ سرد ِ این روزها
تنها راه رسیدن به آرامش باشد
بنشینم و از فرظ خستگی خوابم برد
چقدر خوابم می آید... کاش خواب بودم
No comments:
Post a Comment