Thursday, June 21, 2007



آنقدرها هم که فکر می کردم سخت نبود راه رفتن به سوی اعماق نیستی
جایش در یادم نمانده

شاید کمی آنطرفتر

کمی مایل به جنوب غربی

درست سمتش را نمی دانم

به گمانم به سمتی بود که دیروز خورشید غروب کرد

تلخ بود

مثل شیر قهوه ای که با آنهمه شکر باز می گفتی تلخ است

باور نکردنی است کسی تا این اندازه دلش برایم بسوزد...

زندگی من هم برای کسی! نگرانم شد – نگرانم کرد – نگرانش کردم
وای ... چقدر نگرانی ... !؟چه دیدنی شده ام

نمی دانم سرد شده ام یا بی تفاوت... یا شاید از فرط آشفتگی دیوانه
می دانم، خودم که می دانم

شده ام مات و دنیای دیوانگیهایم را جستجو می کنم

شاید نشستن در زیرِ نور ِ کم ِ اتاق ِ سرد ِ این روزها

تنها راه رسیدن به آرامش باشد

بنشینم و از فرظ خستگی خوابم برد

چقدر خوابم می آید... کاش خواب بودم

No comments: