و سرمای بين بند بند وجودم را به دندان ميکشم...
و برايت خنده های از ته دل ميکنم...
تا باور کنی که ميتوانم(!)
و دوباره ترسهايی که پشت پلکهایم بالا و پايين میپرد....
و من نبايد آنها را به تو بگويم...(!)
که شايد تو مرا برگردانی به همان نقطه هميشگی.....(!؟!)
و اين بار من می مانم و شبهايی که کاشی ها را شماره گذاری ميکنم تا ساعت ۱۱ شود....
و انگار ديگر تو هم با من مهربان نيستی..(!)
و خودت گفتی که نميتو انم حتی برای break بروم.....
انگار بايد فشار را بين خودم و خودم تقسيم کنم...
و گاهی بايد خود اول را به خود دوم ترجيح دهم...
و گاهی بايد خود اول را به خود دوم ترجيح دهم...
و حتی نمیپرسی خستگيهايم را پشت کدام پنجره قايم ميکنم؟؟؟
و سوختگيهای روی تنم را....
حتی دستهايم را نميگيری که بلند شوم و بدانم که هنوز زنده ام...
.هنوز هم...
و او هر روز به من ميگويد امروز خيلی
cute شده ام(!)
cute شده ام(!)
No comments:
Post a Comment