بگویم چقدر هوایی تو میشوم وقت تماشای این کوه های به برف نشسته؟
بگویم چه دلتنگ تو میشوم تووی ترافیک هر طرف که بر میگردم تووی ماشین ها,خیابان ها این همه میبینم که دوتا..که لبخند..که شاد..
بگویم چه غصه ام میشود تنهایی مینشینم تووی آن کافه ی دوست نداشتنی و تووی خودم مچاله میشوم بس که دلم پا میکوبد و لج میگیرد؟
بگویم چقدر درد دارد که من بی لبخند کنار بکشم از آن برنامه های زوجانه که نشوم وصله ی ناجور؟
بگویم؟
بگویم میمیرم تووی خرید کردن هام که تنهام..
که آرام کیفم را بگیرم تووی دستم,
یک دستم را که همیشه یخ زده بکنم تووی جیب پالتو و با غصه ای قدر دنیا آرام راه بروم و ویترین ها را نگاه کنم و تووی شیشه خودم را ببینم که انگار روح غمگینی توو دلم و ببینم آدم ها را که خنده..
که شادی..
که من این روزهای دلتنگانه ام را کجا ببرم چال کنم ..
که این روزها که دلتنگی ام اوردوز میکند کجا بروم خودم را سربه نیست کنم بس که خدا فکر کرده من چی هستم که تحملم قدر ندارد؟
که نمیترکم؟
که خیال کرده من چی هستم که زخم هام سرباز کنند و او هی نمک بپاشد و من همان دخترک آرام باشم و لبخند بزنم ..
که من را چه فرض کرده..
که می آید و تصویر تو را می اندازد رووی کوچه..
خیابان..
مغازه..
که می آید و ردت را میکشد تووی این شهر..
که میبرد عطر تنت را میچسباند به تن آن مردی که دخترک سفت بازوش را گرفته و تووی تندیس میچرخند که من دیوانه شوم و بو بکشم و دنبالشان بیفتم که تو را این همه کم دارم.
.خدای من مهربانی هاش را کجای صندوقچه اش برای من پنهان کرده؟که جا گذاشته مرا..جا گذاشته مرا ..
No comments:
Post a Comment