Wednesday, December 17, 2008

امروز چيزِ تازه اي تويِ ذهنم به در و ديوار مي كوبيد ... درست همان وقتي كه آن سفيدپوشِ دوست داشتني نخ ها را يك به يك جدا مي كرد داشتم فكر مي كردم به اينكه:
” عجيب اسمِ خودش را « رحمت » گذاشته ... و دارم هي توي روزهايم ذره ذره گيج مي خورم به دنبالِ جايي كه شايد اثري نباشد ازاين رحمتي كه گفته ... و هي چرخ مي زنم ... چرخ مي زنم ... ياد حرف کسی مي افتم ... چند وقتِ پيش بود كه گفت:” خوب به اتفاقاتي كه افتاد نگاه كن! ببين! شايد خواسته او بود كه اون اتفاق ها بيفته ... فكر كن ... اگه ... “ و بعد هي فكر مي كنم به بدترين و وحشتناك ترين اتفاقاتِ زندِگيَم و مي بينم كه تويِ هيچ كدام به طرز عجيبي تنهايم نگذاشت و به قولِ خودم: « انگار چيزي نگه ام داشت كه خودم رو از بي نهايتِ پنجره ها پرتاب كنم ... » “
...
اين روزها كم كم به نداي : ” هَلْ مَنْ ... “ دارم نزديك ... نه، اين ندا دارد كم كم نزديك مي شود ... تويِ تمامِ حرفهايِ چشمها و دلها يادِ كسي هست كه چه قشنگ ماهِ تمامِ روزگار شد و ...
اَیْنَ کُنْتَ ... اَيْنَ كُنْتَ ... یا وَلی المُؤمنین ... یا وَلی المُؤمنین ... یا وَلی المُؤمنین ... یا وَلی المُؤمنین ...
دلم براي ايوانِ ناديده نجف پر مي كشد ... همين!

No comments: