Thursday, November 08, 2007



من کفر نمی گویم ، من فقط می ترسم ، خواب دیدم ام خدا هست ! شنیده ام خواب زن چپ است ، تو باشی نمی ترسی ؟ شک نمی کنی ؟

بیخود کرده هر که گفته شک ابتدای ایمان است ، دل من می لرزد ، دل من می ریزد ، دل من از بلاتکلیفی ، هول برش می دارد ! به تو پناه می برم از بی خدایی ! می نویسمت ، جان می گیری ، پا می گیری از نوشته هام آرام ، بلند می شوی ، می روی ، می روی قدمی همین نزدیکی ها بزنی تا دنیای شگرف و تلخ بیرون نوشته ها را تجربه می کنی ، می گویم جلوی چشمم باش ، اما تو گم می شوی ! گم می شوی و توی مه فرو می روی عشق نو پا ! دنیای ما گرگ دارد ، من دلم شور می زند ، دوباره می نویسمت ، می نویسمت ، می نویسمت ، تو نمی شود ، پاره می کنم ! می نویسم ، پاره می کنم ، مشت می کوبم ، خرت و پرت های روی میز شوکه می شوند ، از جایشان می پرند ، می ریزند ! مستأصل و ناچار ، به خدا پناه می برم از بی تویی ، خدا کند خواب زن چپ نباشد ! ببین چقدر دلتنگ تو و چشم هاتم ، قهرمان مه گرفته ی شعر های شب های بی عشقی !

1 comment:

Anonymous said...

با سلام و احترام متقابل. تا منظور از عاشق كه باشد و ظلم را چگونه تفسير كنيم؟ شاد باشيد