Wednesday, November 21, 2007



قدم اول)

دارد خفه ام ميكند نه بغضي كه سالي است در گلو دارم نه! دارد چيزي شبيه يك حس نوستالژيك مسخره خفه ام ميكند؟! نه! دنيا ايستاده جلوي من... و ناگهان دستانش را دور گردنم حلقه ميكند و من مي ميرم... دنيا مي خواهد خفه ام كند... بي اينكه اذني يا اجازه اي داشته باشد... اينجا چقدر تاريك است و هوا چقدر سرد است... پشه هاي زيادي تو را عاشق خودشان مي كنند و بعد ويز ويز كنان پرواز مي كنند سوي آدمهاي ديگر... ماهي قرمز من بي شرمانه گلوي گربه اي را پاره كرده است و با چشمهاي دريده اش به لاشه گربه مي نگرد... دنيا برعكس مي ايستد مقابلم و خفه ام مي كند بدون اجازه و اذن...


(قدم دوم)

مردم سر و صدا كنان زندگي مي كنند بدون اينكه اتفاقي رخ داده باشد! بي توجه مي روند بي توجه راننده هاي اتوبوس گاز مي دهند و راننده هاي تاكسي كرايه مي گيرند... بغض را مي شود تف كرد وسط برگهاي خيابان وليعصر؟! مي شود وسط خاطرات كودكي ايستاد و تف كرد به هر چه اسمش را مي شود خاطره گذاشت؟! مي شود ايستاد و گفت: (...) هيچ چيز نمي شود گفت... بايد رد شد. از مردمي كه بي شرمانه زندگي مي كنند و حواسشان نيست گاهي چقدر زنندگي مي كنند...


(قدم سوم)

بدون اجازه زندگي كردن را مردم از دنيا ياد گرفته اند... مردم از باران ياد گرفته اند بي اجازه توي تنهايي هر كس وارد شوند و خيسش كنند... مردم از ابر ياد گرفته اند بي اجازه هر جا بالاي سر آدم بايستند و لودگي كنند و تعقيب گاهي... مردم از شب ياد مي گيرند كه در خصوصي ترين لحظات زندگي آدم سرك بكشند ... همه چيز دنيا بدون اجازه دارد توي گوش من مي زند... همه از دنيا مي آموزند كه بي اجازه دست به كارهايي بزنند كه تو را خفه مي كند! بي اجازه عاشقت مي شوند بي اجازه عاشقت مي كنند بي اجازه تو را تف مي كنند بي اجازه تو را دوست مي دارند بي اجازه رهايت مي كنند...دنيا معلم بديست براي بي اجازه زندگي كردن... دنيا مي ايستد مقابل من بي اجازه مثل برگي ناگهان بر سر من خراب مي شود...و بعد ناگهان مي افتد زير پايت اما تو لهش نمي كني... تو برگها را ... دنيا را... آدمها را... تو هم بايد ياد بگيري... له كني... كه اگر له نكني... له... مي ... ش ... و...ي...


( قدم چهارم)

هوا سرد است ولي نه بس ناجوانمردانه... هنوز مانده است براي ناجوانمردانه بودن هوا... هنوز مانده كه سيلي سرما توي گوشت بخورد و تو را بياورد به دنيايي كه سالهاست در آن زندگي نمي كني... هنوز زود است كه تو از ديوانگي رها شوي و عقل را بياوري وسط زندگيت... هنوز زود است كه بنشيني و فكر كني... هنوز وقت داريم براي سيلي ناجوانمردانه هواي سرد... هنوز مي شود توي وهم و خيال زندگي كرد... هنوز مانده تا سيلي سرما من را و تو را از خواب خرسهاي زمستاني بلند كند... دوست دارم دكمه كت تو باشم... وقتي مي بنديشان... بي توجه و تا به تا... دوست دارم مثل امروز كنده شوم... و بعد تو بي تفاوت دولا شوي و من را توي سطل زباله... نه... دكمه هايي كه براي وصل كردن آمده اند نبايد دور ريخته شوند و چه خوب كه تو مي فهمي... دوست دارم توي جيبت بگذاري و روانه شوي ...و من باز هم خیالت کنم... تویی که اصلا نیستی که کتی داشته باشی...منی که اصلا نیستم که کنده شوم...


( قدم يكي مانده آخر)

پر شده است شهر از فرش برگهاي زرد... و ما مي گذريم از كنارشان و لهشان مي كنيم... غافل از غربت رفتگر پير كه خرده هاي برگ را جمع مي كند... ""صد ها هزار نفر براي بارش باران دعا مي كنند غافل از اينكه خدا با كودكي است كه چكمه هاي سوراخي به پا دارد""... خدا؟!! خدايي كه چكمه هاي كودكان را سوراخ مي كند؟! خدا؟! خدايي كه چكمه هاي كودكان را به دست سرد سرنوشت مي سپرد؟! خدا اين روزها... به خواب زمستاني مي رود... و تا بخواهد از خواب برخيزد... من و تمام كودكاني كه چكمه هاي پاره اي دارند... تا آن موقع از سرما خواهيم مرد...


( قدم آخر)

دنيا خفه ام كرد...




پ.ن: قدم زدم ریه هایم شد از هوا لبریز

قدم زدم ریه هایم شد از هوا بیزار

اگر چه می گذریم از کنار هم آرام

شما ز من متنفر من از شما بیزار...

No comments: