Monday, August 13, 2007



من برگشتم.
با قامتی خمیده تر از قبل.اینبار درد عمیق تر بود ! امان از نامردمانی که خود را مرد می پندارند.
خسته ام.مثل همیشه.شاید کمی بیشتر.
نمی دانم!!!
دیگر نمی توانم احساس کنم.اینبار آنقدر سنگین بود که از کتف های ضعیفم چیزی باقی نماند تا بتوانم شدت بار را احساس کنم.نمی دانم چند تن بود اما سنگین بود.سنگین تر از همیشه.
پ.ن:گاهی فکر می کنم خیلی کوچیکتر از بد بختیامم.شاید این درد ها مال آدم هایی باشه که حداقل چهل سال از من بزرگترند.آهای خدا می دونی که من خیلی بچه بودم؟؟؟؟؟

2 comments:

Anonymous said...

آره خوب می دونه. اگه اندازه خودت یا کوچیکتر بود باید تعجب می کردی .خستگی های پی در پی . نترس خستگی های بیشتری هم هست .حتما کلی تجربه داری. ما آدم ها ظرفیت خسته شدن هامون خیلی بالاست.

Anonymous said...

این شعر رو شنیدی؟فکر کنم خیلی مصداق حال من و تو باشه...
اگر دلی را به ناله آری ز برق آهش امان نداری
بلا درافتد به هرچه داری که چوب یزدان صدا ندارد...
الهی مادر اونایی که من و به خصوص ماهی مثل تو رو اذیت میکنن جزززززجیگر بزنن.
خوب؟!ناراحت نباشیااااااا