Thursday, May 10, 2007

وقت هایی زندگی محکم من را به آینده اَم می کوبَد
به گذشته اَم بر می گردانَد
- انگار که بین دو آینه ایستاده باشی
خودَت را ، هم زیاد می بینی هم خیلی دور هم خیلی نزدیک
اینطور وقت ها حدسَش برایم سخت می شود یا شاید حدس زدن خودَم برای خودَم
سخت می شود
این که آدم حتّی نتوانَد خودش را حدس بزند مثل ِ این می شود که کَسی روی مغز ِ آدم
ناخن می کشد
- جاذبه ی زمین از کار می افتد
-هوا پوست ِ آدم را می کشد به سمت ِ خودش
این روز ها مدام توی خودم تکرار می شوم -
سلول های مغزم انگار از سرمای زیاد حباب درست می کنند ، ریز ریز می جوشَند
این روز ها پسر ِ روی دکل های برق لب های دلتنگی اَم را لیس می زند ـ گاز می گیرَد-
و من آرزو می کنم کاش گودالی زیر ِ پایم بودکه مرا بیرون می کشید از بین دست های زندگی از بین ِ این گذشته های سیاهش
از بین ِ این آینده های سیاه تَرَش

No comments: