Saturday, July 24, 2010
Tuesday, July 20, 2010
نمی دونم این ریشه در چی چی ما داره که شاد بودن رو گناه می دونیم و غمگین بودن رو ارزش ! از احوالمون که می پرسند، نمی گیم خیلی خوبیم و غری الکی می زنیم ! برای دوستی از زندگی می خواهیم تعریف کنیم غم و غصه هارو می گوییم و از شادی هایی که داشتیم حرف نمی زنیم !!! حتی در کار هم همین جوری هستیم !! طرف کار و بارش خیلی خوبه ها، می گی حاجی کارا چطوره؟ می گه ای بدکی نیست ! یه جوری می گذرونیم !!
خلاصه که نکنین بردار من ! نکنین خواهر من !اين قدر چپ چپ نگاه نكنين وقتي به جاي اي بد نيستم ميگم خيلي خوبم ! گرد نکبت و بدبختی و ناراحتی پاشیدن چیز خوبی نیست !!! شاد بودن هم گناه کبیره و نشان بیخیالی و اینا نیست !!!
Monday, July 19, 2010
دنیای بی کلمه
احيانا اين حوالی کسی زبان لاکپشتی بلد نيست؟ يا از روحيات و علائق و خواستههای يک لاکپشت اطلاعی نداره؟
آخه ما يه لاکپشت داريم که اسمش لنیه. البته تو شناسنامهش لئوناردوه، ولی ما تو خونه لنی صداش میکنيم. اين لنی ما پنج سانتشه. نژادشم بلژيکيه. ولی تو خونهی ما، هيشکی بلژيکی يا لاکپشتی بلد نيست.
هميشه تو يه ظرف پيرکس گندهی آب-دار نگهش میداريم. گاهی برا اينکه در زندگیش تنوعی حاصل بشه، ظرف مستطيل رو با گرد يا مربع عوض میکنيم. ولی به هر حال حتما فکر میکنه دنيا يه پيرکس آب-دار گندهست.
خونهی پيرکسیش با چندتا سنگ رودخونهای کوچيک که مال ساحل خانهدرياست مبله شده. اولا تيلههای رنگی و گوشماهی هم گذاشتهبوديم براش. اما بسکه نصفهشبا خودشو زد به تيلهها و ما هی فکر کرديم دزده، ديگه بیخيال تيلهها شديم و گذاشتيم تو همون خونهی مينيمال ِ سه-قطعه-سنگیش خوش باشه.
معمولا هر دو سه روز يه بار بايد آبش عوض شه. بعد وقتی میخوام آبشو عوض کنم، درش ميارم میگيرمش زير شير آب که دوش بگيره و جرمای روی لاکش شسته بشن. اونم هنوز که هنوزه درک نمیکنه بابا اين برای نظافت و تميزی و سلامتی خودش خوبه و هر بار گردنشو کلی پيچ و تاب میده برمیگرده دستمو گاز بگيره. دندونم که نداره طفلی. به خيال خودش فکر میکنه الان داره از خودش دفاع شخصی میکنه. خبر نداره من خودم استاد گازم!* بعد از اينکه يه خورده زير شير آب تميز میشه، به جای اينکه بذارمش تو ظرف آب، میذارم يه خورده تو سينک قدم بزنه و راه بره؛ يادمه تو دبستان خونده بوديم لاکپشتا دوزيستن، بنابراين خطر خفگی تهديدشون نمیکنه. اما نمیدونم چرا وقتی میذارمش تو سينک، همهش بالبال میزنه که از ديوارهی سينک بره بالا. گمونم از دنيای آلومينيومی زياد خوشش نمياد. ولی خوب واقعا نمیتونم بفهمم که الان دلش میخواد همينجوری تو سينک بمونه، يا برگرده تو پيرکس. هی گردنشو تا جايی که کش مياد بالا مياره زل زل آدمو نگاه میکنه، اما يه کلمه حرف نمیزنه من بفهمم بايد چیکارش کنم.
بعد دیروز فک کردم بذارمش کف آشپزخونه يه خورده بره پيادهروی. اينم نه که درک درستی از راه و مسير و اينا نداشت، همه جا رو ول کرد رفت زير يخچالفريزر گندههه. اولش گفتم خوب حالا تا کلر آبش بپره، اينم اون زير يه دوری میزنه مياد بيرون؛ اما نيومد که! هر چی نشستم پای يخچال، ديدم نهخير، لنی جان ناپديدن از اساس. حالا نمیدونستم داره اون زير صفا میکنه، يا طفلی از تاريکی ترسيده راه برگشتو پيدا نمیکنه. يخچالفريزر به اون خرسی هم که قابل تکوندادن نبود. اينه که دست به دامن سيخ کباب شدم و با سلام صلوات که مبادا بره تو چشمی، دماغی، جايیش؛ اونقد تلاش کردم تا بالاخره برگردوندمش بيرون. اما واینمیستاد که، دوباره عين احمقا میخواست برگرده اون زير. حالا اگه میدونستم اون زير بهش خوش میگذره، از نظر من اشکالی نداشت بره، اما باز پيش خودم گفتم نکنه میخواد بره خودکشی کنه. تو کتاب دبستانمون هم ننوشته بودن هر مدل زيست يک جانور دوزيست تا چند روز کار میکنه، اينه که مجبور شدم علیرغم ميلم خودم به جاش تصميم بگيرم و برش گردونم تو پيرکس.
اما فک کنم غمگينه از اون موقع تا حالا. چون لب به غذاش نزده و اصلنم ديگه به من محل نمیذاره، حتا نگامم نمیکنه. شايدم از وقتی رفته زير يخچال و فهميده دنيا بزرگتر از اونيه که خيال میکرده، هوايی شده و ديگه پيرکسشو دوست نداره.
آخه من از کجا بدونم تو دلش داره چیمیگذره؟
حالا واسه همين اين دور و برا کسی زبان لاکپشتی بلد نيست؟د
آخه ما يه لاکپشت داريم که اسمش لنیه. البته تو شناسنامهش لئوناردوه، ولی ما تو خونه لنی صداش میکنيم. اين لنی ما پنج سانتشه. نژادشم بلژيکيه. ولی تو خونهی ما، هيشکی بلژيکی يا لاکپشتی بلد نيست.
هميشه تو يه ظرف پيرکس گندهی آب-دار نگهش میداريم. گاهی برا اينکه در زندگیش تنوعی حاصل بشه، ظرف مستطيل رو با گرد يا مربع عوض میکنيم. ولی به هر حال حتما فکر میکنه دنيا يه پيرکس آب-دار گندهست.
خونهی پيرکسیش با چندتا سنگ رودخونهای کوچيک که مال ساحل خانهدرياست مبله شده. اولا تيلههای رنگی و گوشماهی هم گذاشتهبوديم براش. اما بسکه نصفهشبا خودشو زد به تيلهها و ما هی فکر کرديم دزده، ديگه بیخيال تيلهها شديم و گذاشتيم تو همون خونهی مينيمال ِ سه-قطعه-سنگیش خوش باشه.
معمولا هر دو سه روز يه بار بايد آبش عوض شه. بعد وقتی میخوام آبشو عوض کنم، درش ميارم میگيرمش زير شير آب که دوش بگيره و جرمای روی لاکش شسته بشن. اونم هنوز که هنوزه درک نمیکنه بابا اين برای نظافت و تميزی و سلامتی خودش خوبه و هر بار گردنشو کلی پيچ و تاب میده برمیگرده دستمو گاز بگيره. دندونم که نداره طفلی. به خيال خودش فکر میکنه الان داره از خودش دفاع شخصی میکنه. خبر نداره من خودم استاد گازم!* بعد از اينکه يه خورده زير شير آب تميز میشه، به جای اينکه بذارمش تو ظرف آب، میذارم يه خورده تو سينک قدم بزنه و راه بره؛ يادمه تو دبستان خونده بوديم لاکپشتا دوزيستن، بنابراين خطر خفگی تهديدشون نمیکنه. اما نمیدونم چرا وقتی میذارمش تو سينک، همهش بالبال میزنه که از ديوارهی سينک بره بالا. گمونم از دنيای آلومينيومی زياد خوشش نمياد. ولی خوب واقعا نمیتونم بفهمم که الان دلش میخواد همينجوری تو سينک بمونه، يا برگرده تو پيرکس. هی گردنشو تا جايی که کش مياد بالا مياره زل زل آدمو نگاه میکنه، اما يه کلمه حرف نمیزنه من بفهمم بايد چیکارش کنم.
بعد دیروز فک کردم بذارمش کف آشپزخونه يه خورده بره پيادهروی. اينم نه که درک درستی از راه و مسير و اينا نداشت، همه جا رو ول کرد رفت زير يخچالفريزر گندههه. اولش گفتم خوب حالا تا کلر آبش بپره، اينم اون زير يه دوری میزنه مياد بيرون؛ اما نيومد که! هر چی نشستم پای يخچال، ديدم نهخير، لنی جان ناپديدن از اساس. حالا نمیدونستم داره اون زير صفا میکنه، يا طفلی از تاريکی ترسيده راه برگشتو پيدا نمیکنه. يخچالفريزر به اون خرسی هم که قابل تکوندادن نبود. اينه که دست به دامن سيخ کباب شدم و با سلام صلوات که مبادا بره تو چشمی، دماغی، جايیش؛ اونقد تلاش کردم تا بالاخره برگردوندمش بيرون. اما واینمیستاد که، دوباره عين احمقا میخواست برگرده اون زير. حالا اگه میدونستم اون زير بهش خوش میگذره، از نظر من اشکالی نداشت بره، اما باز پيش خودم گفتم نکنه میخواد بره خودکشی کنه. تو کتاب دبستانمون هم ننوشته بودن هر مدل زيست يک جانور دوزيست تا چند روز کار میکنه، اينه که مجبور شدم علیرغم ميلم خودم به جاش تصميم بگيرم و برش گردونم تو پيرکس.
اما فک کنم غمگينه از اون موقع تا حالا. چون لب به غذاش نزده و اصلنم ديگه به من محل نمیذاره، حتا نگامم نمیکنه. شايدم از وقتی رفته زير يخچال و فهميده دنيا بزرگتر از اونيه که خيال میکرده، هوايی شده و ديگه پيرکسشو دوست نداره.
آخه من از کجا بدونم تو دلش داره چیمیگذره؟
حالا واسه همين اين دور و برا کسی زبان لاکپشتی بلد نيست؟د
Tuesday, July 13, 2010
یه وقتایی هست در زندگانی، که همهچی به حالت تعلیق درمیاد، همهچی پا در هوا میمونه. میشی یه آدم استند-بای. برای هیچ پروسهی طولانیمدتای نمیتونی تصمیم بگیری. نمیدونی شیش ماه دیگه هستی یا نه، رو پایی یا نه. زندگیت مختل میشه .
تا حالا به این وضوح تو همچین شرایطی گیر نکرده بودم. نمیدونم اگه آدم پارسال یا پنج سال پیشام جای الانِ من بود چه واکنشای نشون میداد. منِ این روزا اما دوباره رو آورده به «کارپهدیم»، دوباره «دم رو غنیمت بدون» شده برا خودش. زیاد به آینده فکر نمیکنه. به گذشته هم سعی میکنه فکر نکنه. آیندهای که به چارتا برگ کاغذ وصل باشه و گذشتهای که کلش با چارتا کلمه میتونه بره زیر سؤال، به درد خودشون و خانوادهی پدریشون میخورن. منِ این روزا تو لحظه تصمیم میگیره کدوم کارو بکنه کدوم واکنشو نشون بده کدوم تصمیمو بگیره. «فالو یور هارت» شده. زیاد به حواشی فکر نمیکنه. اگه الان هوس میکنه بره فلان رستوران فلان غذا رو بخوره، میذارم بره. کاری به کارش ندارم. نصیحتش نمیکنم که الان این غذاهه برات خوب نیست یا چی. منِ الانِ من از اون آدماس که باید باهاشون مدارا کرد یه مدت، باید هواشون رو داشت تا این دوره بگذره. تا تکلیفش با خودش مشخص شه. میخوام بگم خودم حواسم هست وقتایی که میبینم زده به سرش، تو نمیخواد چشماتو برام گرد کنی. من دارم بهش زمان میدم، تو هم همین کارو بکن، باهاش دوست باش. قبلنا تو خیلی موقعیتهای بدتر از اینم بوده، از پسش برمیاد. فقط یه خورده زمان میخواد، یه خورده فضا میخواد، . همین.
پيوند پايدار
هیچکدام از فیلمهای «وُنگ کار وای» بهاندازهی اینیکی، فیلمِ «ناامیدی» نیست. هیچکدامشان اینقدر فیلمِ «رفتن» نیست؛ ولی در بساطی که فقط سحرش را غروب میکنم، غروبش را سحر، سفارشِ مضحکِ تکراریِ «به دَرَک که رفت»، دوای درد نیست. پذیرفتنِ حقیقتِ رفتن، این دموکراسیِ مچاله شده در حقِ انتخاب، برای روزگاری که روانشناسانه نمیشود زندگیاش کرد، تفِ سربالاست. برای همینهاست که یادم مانده «تارانتینو» شیفتهی این فیلم بود. اینها قصهی عاشقیِ پلیسهاست، نه منی که تمامِ قدمهای بیتو را شمردهام.
اصلاً حرف از قوام نیامدن فیلمِ آقا نیست. حرف از متن ترانههایی که دستِ این تکههای از هم سوا را گرفته، پلهپله میبَرَد بالا نیست. کاری ندارم به آن تأکیدِ موذیانهاش به کفشهای تمیزِ پاشنه بلندِ خانمها؛ به آن سه خط دیالوگِ شیکی که داشت و میشد نوشت و حظ برد از کمالاتِ آقا. همان اوایلِ پیش از غروب وقتی حرف از فروشِ دور از انتظارِ قصهی آن یکروز بود، طرف درآمد که این مردم دوست دارند عاشق باشند. یا همچین چیزی. چه طور ساعي را قدم بزنم ، خیال کنم به دَرَک که رفت؟ فیلمِ آقا… فیلمِ بدی نیست؛ ولی تو حواست باشد، من نِشستهام پای پاییزِ پُر کلاغ، تا بیایی.
Friday, July 09, 2010
Tuesday, July 06, 2010
تازه از راه رسیدهم که با نیش باز میاد سراغم: اختاپوسه رفته تو ظرف اسپانیا. من گیج و ویج که اختاپوسه چیه. میشینه توضیح دادن که این آقا یه اختاپوس آلمانیه که نتایج فوتبال رو پیشبینی میکنه و مثکه این سه چارتا بازی اخیرو درست پیشگویی کرده و فیلان، تو ظرف هر تیمی بره اون تیم برنده میشه و الان هم تو ظرف اسپانیا. حالا بماند که تمامِ نیمساعتِ بعد داشتیم کلکل میکردیم که برا چی پا شده رفته تو ظرف اسپانیا، چشمش ضعیف شده، خواسته روحیه بده به اسپانيا، خواسته سورپرایز شیم، خواسته سر کارمون بذاره، و ..... کلن اما داشتم فکر میکردم کاش این اختاپوسها تکثیر نشن. کاش درصد خطاشون بالا باشه. که اصن چههمه مزه و هیجان اتفاقها از بین میره وقتی نتیجه رو بدونی، فارغ از اینکه نتیجه چیه حتا. آدم دلش میخواد سرشو بندازه پایین بیاد وسط رابطه، وسط زندگی، با تمام بالا و پایینها و شدننشدنها و هیجانها و سوتی دادنها و خرابکاریها و رفع و رجوعها و چه و چه. مزهی هر آدمی هر رابطهای هر اتفاقی هر کاری به همین معلوم نبودنِ نتیجهشه. که دقیقهی نود هم ممکنه یههو سرنوشتت صد و هشتاد درجه عوض شه. تو وقت اضافه حتا. یه وقتایی اما یه آدمایی میان میشن اختاپوسهای زندگیت، مث گالوم تو گالیور هر کاری میخوای بکنی یه «من میدونم»ای اضافه میکنن به ماجرا. خودشون رو موظف میدونن تو رو از همه چی نجات بدن. دانای کلان و همهچیو با قاطعیت برات پیشبینی میکنن. چه کاریه آخه خب! بدترِ ماجرا اما میدونی کجاست؟ که خودت بشی اختاپوس روابطت. که اگه اختاپوست رفت تو ظرف اسپانیا، دیگه نَشینی شب بازی رو تماشا کنی. که از الان عزا بگیری که ایوای آلمان.
من؟ چون بازی آلمانو دوست دارم، علیرغم اختاپوس میشینم تماشا میکنم. هیجان و کلکلام سر جاشه. اگه باخت، اونوقت میشینم غصه میخورم که باخته. چار سال بعد اما هنوزم دلم میخواد آلمان قهرمان شه.
شما؟ شما فوتبالو بیخیال شو، بردار تعمیمش بده با خیال راحت.
Monday, July 05, 2010
همیشه به تنهایی تو حسودی کردم.به دوستات ، به موزیک گوش دادنت، به اینترنت بازیت. به این که تنهایی بلدی با خودت خوش بگذرانی. که تنهاییت سرد و غمگین و فلج نیست. تنهایی تو مردیست پرشور که با پیرهنی تابستانی در خانه کتاب میخواند و قهوهاش را آرام آرام سر میکشد. تنهایی من دختریست 13 ساله که دارد منفجر میشود. سرش دارد منفجر میشود. دلش دارد منفجر میشود. دخترک در همان لحظه که بسیار غمگین است اما پر از شور هم هست. شورِ تجربه کردن دارد. کسی نیست ولی که همپایش شود.
تو از من که جدا میشوی خودت هستی. نمیلنگی. آدمِ خودت هستی. رفیقِ خودت هستی. بلدی دلت را گرم نگه داری.
من از تو که جدا میشوم، بال بال میزنم. نفس ندارم. کج و کولهام. زشتم. ملولم. لوسم. صریحم. آزار دهندهام.
اَدای تو را در میآورم. کتاب میخوانم. در خیابان موزیک گوش میکنم. کانال بازی میکنم. فیلمهای کُندِ کم دیالوگ میبینم. به خودم میگویم آفرین. داری یاد میگیری. ببین چه خوب است. ببین چه آرام و محترم شدهای. بعد میبینم که هیچ وقت هیچ کس به من نگفته ماشالله چه قدر خانوم هستی. بعد میبینم که من هیچ وقت هیچ جا شکل تو نمیشوم. خودخواهی من جور دیگری است. تو خودخواهیت یعنی نگه داشتن تنهاییت به هر قیمتی. خودخواهی من یعنی فریاد زدن هرچه که حقم است به هر قیمتی. من برای فریادزدن باید دور و برم شلوغ باشد.
تو که رفتی خودت با تو بود و تنها نماندی. من ماندم و نهیب هر لحظه که بگذار خودش باشد.
من که دارم میروم تنهایم. ماندهام با نهیب هر لحظه که میگوید اگر از تو دور شوم میپوسم.
شکنجه از این سختتر نبود ؟
Sunday, July 04, 2010
Saturday, July 03, 2010
دل رویا گرفته ! چه کابوسی مگه نه؟
هیچ صبحانه ای طعم لبخند نخواهد داد،
از فردا،
حالا که ساز "می روم می روم" می زنی!
و خورشید
بی عسل نگاهت
هر صبح
از طلوعش پشیمان خواهد شد
از فردا،
حالا که ساز "می روم می روم" می زنی!
و خورشید
بی عسل نگاهت
هر صبح
از طلوعش پشیمان خواهد شد
عشق را تعریفی می بایست جدید، در مناسبت با قرن حاضر. دوره ی طره ی گیسوان و لبخند قندآگین و رد شدن از پای پنجره ی یار و انتظار و تیشه و می خانه نشینی و بوسه بر تبرک خاک کوی معشوقه گذشته است؛ عشق را تعریفی می بایست در مناسبت با دوره ای که اس ام اس هست و نفرستاده ،می رسد، و سایه ی برادر ها وحشت زا نیست، و گرگ های مدرنیته، یا به عبارتی عامیانه همان در و داف، آنقدر ریخته اند که جمع کردنشان دستان حضرت فیل را می بوسد! و حالا حالا ها، کسی برای کسی نمی ماند، و کسی نمی داند انتظار از سر احتمال و دل دل چیست . دلدادگی های کلاسیک را بهتر آنکه در حبابی شیشه ای کنج موزه ها فرستاد و کلاس هایی دایر کرد که ببینیم در قرن حاضر چه خاکی به سرمان بریزیم که دوست داشتن را هنوز هم بچشیم! و در آخرین خان، چنانچه نومیدی به غایت رسید و انقراض دلریختگی ها حتمی شد و کسی از زور دلتنگی روزهایش به سال نمانست، عشق را پیامبری چیزی باید،... یا در صورت لزوم خدای جدیدی، با توانایی آفرینش عشقی جدید!
Subscribe to:
Posts (Atom)