Friday, February 27, 2009



هر چه بیشتر دوست داشته باشیم کسی را ، حالا هر کی که می خواهد باشد ، بیشتر لیاقت دوست داشته شدنمان را زیر سوال برده ایم ، و در ازا ، هر چه بیشتر دوست نداشته باشیم کسی را و دست نیافتنی تر و بی تفاوت تر شویم ، بیشتر شبیه این دوست داشتنی هایی می شویم که توی این سطر تک کلمه ای آخر شعرها بانو خطابشان می کنند ، و حالا این وسط وقتی دنیا همین است که هست و هیچ غلطی هم نمی شود کرد و نسبت قدرت ما به قدرت منطق ِ غیر منطقی و غیر قابل نفوذ ِ این اصل مثل نسبت قدرت آدولف هیتلر است به قدرت من توی دو سالگی ام ، بهتر نیست که فرو برویم توی یک کاناپه ی تپل مپل و این یکی پا را بیاندازیم روی میز جلویی اش و آن یکی پا را روی پای قبلی و تخمه بشکنیم یا آبنبات چوبی بلیسیم و و در مورد هیچ کس هیچ قضاوتی نکنیم و به تمام اتفاقات جهان به چشم "اینم میشه" نگاه کنیم و این قضاوت رد گم کننده از خودمان را مشترکاً به ذهن همه تحمیل کنیم که سرد و بی احساسیم و آدم گریز؟

Wednesday, February 18, 2009




صدای فاصله هایی که غرق ابهامند......

به صرف نشسته ام این روزها را :می شنوم؛ نمی شنوید؛ نشنیده اید.

گم کرده ام چیزی را انگار به اندازه ی وسعت بودنتان؛ حضورتان و دارد سخت می گذرد به تنگی این نفس هایی که فقط خدا می خواهد که بالا بیاید!!دلم عجیب هوای روزهایی را می کند که هر چه فاصله بود و نبود توی صدای خنده هامان گم می شد. حالا انگار برای یک لبخند باید شمع نذر کرد.هوای ساحل چشمهاتان خوب نیست و من مثل قایقی که کنار ساحل -توی طوفان نگاهتان-گیر کرده و بالا پایین می رود دارم کنده می شوم.دارم کنده می شوم از خودم و مثل یک روح سرگردان کارم شده به تماشا نشستن جسمی که دیگر هیچ دخل و تصرفی به درونش ندارد.آهای آقایی که دلم برایتان تنگ می شود و صدایتان توی طاقدیسهای فرو ریخته ی این قلب پژواک می کند شما بگویید چه طور می شود که شما را گرفت از وجودی که خاک هر خشتش از محبت شما گل شده؟ همین؛ فقط همین. دلم نمی خواهد هیچ حرف دیگری بزنم. با شما هستم ها شمایی که یک روز به زمستان این سلولها بهار آوردید ببینید دخترکی که با صدای پایتان شور می خواند حالا نطقش هنوز نرفته دارد کور می شود مثل گره هایی که با دستتان به دلش زدید.

Monday, February 02, 2009

امروز ... اینجا ... لبریز از حس دلتنگی برای تو ...
نشسته ام و زل زده ام توی صفحه این مانیتور که عکستان را به رخ می کشد عجیب ... عجیب دلم تنگ شده برایتان آقا ... دلم تنگ شده ...
اشک هم که امان نمی دهد ... امان نمی دهد ...
هوایی شده ام ... هوایی چشمهایتان شده ام و نمی دانید ... نمی دانید که چطور دارم دِل دِل می کنم تویِ تمام این لحظه های نبودنتان ...

***
نمی دانم کیست که دارد این وقت شب تویِ گوشم اذان می گوید ... صدایی توی تمام سلولهایم دارد ندا می دهد: اَشهَدُ اَنَّ ... اَشهَدُ اَن لا اِلهَ می خواهم بنویسمتان، نمی شود!! ... نمی شود ... وقتی نیستید ... وقتی در تمام ثانیه هایی که نیستید و نبودید، دلتنگیتان حضور دائمی است ... وقتی ... وقتی ...
اصلاً آقا ... شما که مرد این حرفها نبودید ... مرد انتظارهای طولانیِ بی بازگشت ... مردِ تنها گذاشتن دخترکان خسته لبریز از حس تنهایی ... لبریز از حس تنهایی که با شما پُر می شد ... سرشار می شد ...
و مگر شما اهل همان ولایت نبودید که خدایش _ بر خودش _ رحمانیّتش را واجب کرده بود که اشک رحمت ببارد بر تن سیاهِ مان؟!!! ... العياذ العياذ العياذ ...
آقایِ انتظارهایِ طولانی ... آقایِ لحظه هایِ بغض بارانِ تنهایی هایِ خرپشته دخترک ... من آدم شلوغ کردن هایِ بی بهانه نیستم ... حتّی دیگر توانِ شب زنده داری هم ندارم ... حتّی دیگر زمانِ زل زدن تویِ این صفحه را هم برایم محدود کرده اند ... _ می گویند چشمهام دارند ضعیف تر می شوند، بی دلیل _ و نمی دانند این چشمها برای دیدن شما تا قیامِ قیامت هم صبر می کنند ... کور شدن هم بهانه می خواهد ... این چشمها اگر به بهانه قدمهایِ شما فرش نشوند که دیگر چشم نمی شوند ... می شوند دو دریچه بدونِ هیچ تصویر ... بدونِ منظره ... دو دریچه با میله هایِ آهنی ...

: ... من عودم و از سوختنم نیست رهایی ...

بویِ سوختنم را می شنوید تویِ این قنوت هایِ بی نماز ... قنوت هایِ بی دلیل ... بی بهانه ... ؟!! ... بگویید ... خودتان بگویید به کدام نسیم دخیل ببندم نذر آمدنتان عصر یکی از همین روزهایِ مانده از روزهایِ بودنم؟!! ... فرصتِ زیادی نیست آقا ... دارم می میرم در حسرت همان بوسه های نامکرری که شعله این شمع را خاموش کند ... داستان شیرینی است برای شعله ای که رمزِ سوختن را خوب می داند ... رمز آخرین لرزه شعله ...