Sunday, November 16, 2008


حالا سال هاست که میدانم مرگ فقط برای همسایه نیست..حالا مدت هاست که میدانم مرگ آدم هات,عزیزهات,هیچ حادثه ی نامنتظری نیست..دیگر مدت هاست که مرگ آدم ها چنان که باید برایم غیرمنتظره نیست..سخت هست اما دیگر پای مرگ آدم ها شوکه نمیشوم..مینشینم و آرام نگاه میکنم..
شایدهمه چیز از ان شب لعنتی شروع شد که گوشی را که برداشتم میان خنده و هوار شادی من کسی از انور خط گفت که زری جان مُرد..و من نفهمیدم چطور..و سقوط کردم..و به آسانی سقوط کردم میان حجمی از ناباوری و درد ... حتی وقتی او نعره میزد و پای خدا و جان خودش را وسط میکشید که خودم دیدم خودش بود باز باورش سخت بود..همان جا بود..همان سقوط بود که دنیای مرا زیرورو کرد..همان سقوط بود که مرا چنین سخت ساخت که تو,حالا,مقابلم,با این چشم های پر اشک بنشینی و من یادم نیاد که آخرین صحنه ای که از مرتضی دیدم چه شکلی بود و آخرین حرفی که بهم زد چی بود..همین میشود که تو,مرد گنده, از ناباوری مدام هق هق گریه میکنی تووی بغل من,و من آرام سر میچرخانم و فکر میکنم که این ناگهانِ لعنتی با زندگی من چه میکند..
حالا مدت هاست که باور دارم مرگ ,ناگهانی ترین حادثه ی ممکن است..و نمیدانی چه دردی دارد تووی ذهنت لحظاتی بیایند که مرگ ناگهانی آدم هات را تووش میبینی..

No comments: