شب ها زیادی بیدارم ، شب ها داریوش هینجوری که دارد دنبال چکاوکش می گردد سوال خوبی هم می پرسد ، چرا به من شک می کنی ؟ من که... ، فریدریش نیچه را می بندم می گذارم کنار بالش ، راستی راست می گوید که خدا مرده ؟ دست دراز می کنم سقف اتاق را مثل در خانه ی اوشین و ریوزو می کشم کنار ، آسمان قرمز است ، ولش کنی بدش نمی آید خون گریه کند ، نردبامم شکسته ، فرض می کنم اگر نشکسته بود تا کجای این آسمان قرمز می توانست ببرد مرا ؟ فرضیات نردبام مرا مثل روز اولش نمی کند ، واقع بین می شوم ، سقف اتاق را می گذارم سر جایش ، داریوش را از هدفونم بیرون می کنم و یک آهنگ درپیتی می گذارم اما دلم بیشتر می گیرد ! بیخیال می شوم ، سکوت می کند جهان، پشت سد سکوت پر می کشم ، عروسکم را سفت بغل می کنم و به خودم قول می دهم اگر گریه نکنم فردا روز بهتری خواهد بود ، عروسکم را آب می برد ، فردا روز بهتری نمی شود !
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment