من خواب دیده ام از خواب می پرم ! من خواب دیده ام یک نفس راحت می کشم از سر اینکه تنها نشده ام هنوز ، از سر اینکه هنوز دنیا ممل دارد ، حنا دارد ، جودی آبوت دارد ، و هنوز بارپاپاها عوض می شوند ! مادر می گوید خیر است ، من می گویم خدا کند راستی راستی خواب زن چپ باشد ! از خواب می پرم ، می بینم خواب زن هیچ هم چپ نبوده ، همه اش رخ داده مو به مو ، تک افتاده ام و تنها ، می بینی بیخودی نفس راحت کشیده بودم ؟ اصلا می دانی تنهایی چیست یا لازم است توضیح بدهم ؟
Thursday, November 27, 2008
Saturday, November 22, 2008
ریز ریز باران یک ریزی که از صبح به پنجره می زند اصلا هم خوشحالم نمی کند ! سر ریز درد دلتنگی ام و دچار شنبه ای که هیچ فرقی با جمعه ندارد ، تمام روزهای هفته جمعه شده اند ، تمام باران های پاییز امسال دوست دخترهای آفتاب شده اند ! من دارم توی گریه غرق می شوم و کسی غریق نجات سراغ ندارد ، حالم را بپرسید ، من خوب نیستم ! از دست من فرار کنید ، من خوب نیستم ! من به هیچ منظور و معنایی خوب نیستم ! برایم یک جعبه ی چوبی هدیه بخرید ، هدیه می تواند یکی دو دقیقه ای شادم کند ، می خواهم اولش خیال کنم تزیینی ست ، بعد بازش کنم ببینم ای وای... تویش چند تا ستاره چیده اید و گذاشته اید برام ، دست کنم که یکی اش را بردارم که یکهو ستاره ستاره شود دور تنم ، کشیده شوم توی جعبه ، توی دنیای قصه ها آواز بخوانم ، عاشق شوم ، و تنهایم نگذارید ! توی دنیای قصه ها بروم خوب می شوم به خدا ، به هر منظور و معنایی ! من عاشق لباس های کارتونی ام ، یکی اش را می پوشم از توی جعبه می پرم بیرون ، همه با تاسف نگاهم می کنند و خیال می کنند خدا دوستم ندارد ، من و خدا یواشکی به هم چشمک می زنیم !
Sunday, November 16, 2008
حالا سال هاست که میدانم مرگ فقط برای همسایه نیست..حالا مدت هاست که میدانم مرگ آدم هات,عزیزهات,هیچ حادثه ی نامنتظری نیست..دیگر مدت هاست که مرگ آدم ها چنان که باید برایم غیرمنتظره نیست..سخت هست اما دیگر پای مرگ آدم ها شوکه نمیشوم..مینشینم و آرام نگاه میکنم..
شایدهمه چیز از ان شب لعنتی شروع شد که گوشی را که برداشتم میان خنده و هوار شادی من کسی از انور خط گفت که زری جان مُرد..و من نفهمیدم چطور..و سقوط کردم..و به آسانی سقوط کردم میان حجمی از ناباوری و درد ... حتی وقتی او نعره میزد و پای خدا و جان خودش را وسط میکشید که خودم دیدم خودش بود باز باورش سخت بود..همان جا بود..همان سقوط بود که دنیای مرا زیرورو کرد..همان سقوط بود که مرا چنین سخت ساخت که تو,حالا,مقابلم,با این چشم های پر اشک بنشینی و من یادم نیاد که آخرین صحنه ای که از مرتضی دیدم چه شکلی بود و آخرین حرفی که بهم زد چی بود..همین میشود که تو,مرد گنده, از ناباوری مدام هق هق گریه میکنی تووی بغل من,و من آرام سر میچرخانم و فکر میکنم که این ناگهانِ لعنتی با زندگی من چه میکند..
حالا مدت هاست که باور دارم مرگ ,ناگهانی ترین حادثه ی ممکن است..و نمیدانی چه دردی دارد تووی ذهنت لحظاتی بیایند که مرگ ناگهانی آدم هات را تووش میبینی..
Wednesday, November 12, 2008
شب ها زیادی بیدارم ، شب ها داریوش هینجوری که دارد دنبال چکاوکش می گردد سوال خوبی هم می پرسد ، چرا به من شک می کنی ؟ من که... ، فریدریش نیچه را می بندم می گذارم کنار بالش ، راستی راست می گوید که خدا مرده ؟ دست دراز می کنم سقف اتاق را مثل در خانه ی اوشین و ریوزو می کشم کنار ، آسمان قرمز است ، ولش کنی بدش نمی آید خون گریه کند ، نردبامم شکسته ، فرض می کنم اگر نشکسته بود تا کجای این آسمان قرمز می توانست ببرد مرا ؟ فرضیات نردبام مرا مثل روز اولش نمی کند ، واقع بین می شوم ، سقف اتاق را می گذارم سر جایش ، داریوش را از هدفونم بیرون می کنم و یک آهنگ درپیتی می گذارم اما دلم بیشتر می گیرد ! بیخیال می شوم ، سکوت می کند جهان، پشت سد سکوت پر می کشم ، عروسکم را سفت بغل می کنم و به خودم قول می دهم اگر گریه نکنم فردا روز بهتری خواهد بود ، عروسکم را آب می برد ، فردا روز بهتری نمی شود !
Subscribe to:
Posts (Atom)