« اينجا تاريك است و من شروع مي كنم به نوشتن ... مغزم درد مي كند، سرم و چشمهام، درد مي پيچد توي گلويم بعد دستهام انگشتهام و بعد همه وجودم... حس ميكنم بدنم چرك كرده است شايد دورتر ها ... سالهاي دورتر پيرمرد دكتر يا شايد هم دكتر پيرمرد گفت: دندان خراب را بايد كند وگرنه پوسيده گيش سرايت مي كند.... دندانت چرك كرده عفونت به همه بدنت دارد سرايت مي كند ... و من گفتم : دكتر چون همه بدنم چرك كرده دندانم چركين است... مغزم را هم اگر بشكافي مي بيني كه چرك كرده ... مغز را مي شود كند؟ و يادم مي آيد كه پير مرد به چشمهاي من زل زد و با خود انديشيد « حتما ديوانه است» و فكر كرد كه من نخواهم فهميد ذهنش چگونه وجود مرا به سلاخ خانه برد و من از همه آدمها متنفرم... متنفرم... متنفرم...»
...
صداي زنگ تلفن مي آيد... نفس هام به شماره اند كه صداي حرفهايي از ديوار آن سو به گوش مي رسد و من مي دانم كه تنها من هستم كه مي شنوم... و صدا كردن اطرافيانم بيهوده است وقتي خواهند گفت:
« خيال مي كني... قرصهات رو خوردي؟»
و من ديگر به هيچ انساني نخواهم گفت صداهايشان را كه با خودشان حرف مي زنند را مي شنوم حتي صداهاي دورتر را حتي انچه نمي گويند و لب باز نمي كنند و من از همه انسانها متنفرم...
...
« خسته ام، خسته اند اين دستها خسته اند اين چشم ها خسته اند همه آدمها خسته اند... باور نمي كني؟ از هر كس كه سوال كني
...
صداي زنگ تلفن مي آيد... نفس هام به شماره اند كه صداي حرفهايي از ديوار آن سو به گوش مي رسد و من مي دانم كه تنها من هستم كه مي شنوم... و صدا كردن اطرافيانم بيهوده است وقتي خواهند گفت:
« خيال مي كني... قرصهات رو خوردي؟»
و من ديگر به هيچ انساني نخواهم گفت صداهايشان را كه با خودشان حرف مي زنند را مي شنوم حتي صداهاي دورتر را حتي انچه نمي گويند و لب باز نمي كنند و من از همه انسانها متنفرم...
...
« خسته ام، خسته اند اين دستها خسته اند اين چشم ها خسته اند همه آدمها خسته اند... باور نمي كني؟ از هر كس كه سوال كني
مي گويد:« خسته است...» و خستگي وجود ادمي انگار جزء لاينفك زندگي ادمي است... و من خسته ام... اين بار، بار يك خستگي پانزده هزار ساله است بر دوش من... چقدر حرف زده ام؟ با خودم... ذهنم خسته است انقدر توي سرم حرف زده ام با خودم حرف
زده ام... كه مغزم خسته است... ذهنم به آشفته بازاري بدل شده است و دنياي غريب بي حاصلي ... انگار حرفهام باران مي شود و
مي بارد توي سرم .... چقدر حرف زده ام، داد كشيده ام، لبخند زده ام، پرخاش كرده ام، خشم گرفته ام، و دست آخر خسته شده ام... گر گرفته ام، هرم نفس هاي خودم مي خورد توي صورتم... اين يك اتفاق عجيب است؟ اين را نمي دانم شايد يك اتفاق عجيب باشد...من فقط اين را مي دانم كه خسته ام... يك خستگي پانزده هزار ساله... احساس مي كنم داغ مي شوم تمام بدنم داغ مي شود دستهام پاهام سرم و چشمهام... چشمهام اين درياچه هاي خشك ناشدني كه مدتي است به كوير بدل شده اند... چشمهام... اين هميشه تنهايان هستي...»
...
«و مغز من در حال فرو پاشيست... شبيه اتحاد جماهير شوروي شايد... دقيقا شبيه اتحاد جماهير شوروي ... مغز من در حال فوران است و خسته شده است از شنيدن اين همه صدا ... شايد گوشهام بيش از آن چه نبايد مي شنود... حتما بيش از آن چه نبايد مي شنود... حتي موسيقي هم كه گوش مي دهم صداي خواننده ها... صداي دل خواننده ها ديوانه ام مي كند... حتي صداي شاعر ترانه... حتي صداي دل آهنگساز... پروردگارا... به كدامين گناه؟ من به چنين مجازاتي محكومم...»
***
دستش را روي سرش مي گذارد و فشار مي دهد طوري كه هركس او را در اين وضعيت ببيند فكر مي كند مغزش در همان لحظه بيرون مي پاشد...
***
« ذهن انسان قابليت هاي بي شماري دارد. همين جا چشمهات را مي بندي و ذهنت را رها مي كني. هر چيزي را كه مي خواهي
...
«و مغز من در حال فرو پاشيست... شبيه اتحاد جماهير شوروي شايد... دقيقا شبيه اتحاد جماهير شوروي ... مغز من در حال فوران است و خسته شده است از شنيدن اين همه صدا ... شايد گوشهام بيش از آن چه نبايد مي شنود... حتما بيش از آن چه نبايد مي شنود... حتي موسيقي هم كه گوش مي دهم صداي خواننده ها... صداي دل خواننده ها ديوانه ام مي كند... حتي صداي شاعر ترانه... حتي صداي دل آهنگساز... پروردگارا... به كدامين گناه؟ من به چنين مجازاتي محكومم...»
***
دستش را روي سرش مي گذارد و فشار مي دهد طوري كه هركس او را در اين وضعيت ببيند فكر مي كند مغزش در همان لحظه بيرون مي پاشد...
***
« ذهن انسان قابليت هاي بي شماري دارد. همين جا چشمهات را مي بندي و ذهنت را رها مي كني. هر چيزي را كه مي خواهي
مي آوري روبه رويت مي نشاني... عزيزي، آرزويي، دنيايي، فردايي و يا هر چه كه مي خواهي اصلا.... و ذهنت اين موجود عجيب و دوست داشتني اين هديه و مو هبت الهي ... در آني و لحظه اي برايت اماده مي كند انچه را كه خواسته اي... و تو خودت را در ان رها مي كني در آن سكوت خاكستري ... در موسيقي كلاغ هاي روي شاخه... خودت را رها مي كني و اسوده مي شوي ... خودت را رها مي كني در در همان سكوت خاكستري خودت را رها مي كني در خودت، اينده ات و گذشته ات... و حرفهات... حرفهايي كه مي زني بي اين كه لحظه اي لبهات باز و بسته شوند... بي اينكه لحظه اي دهانت كف كند... ميليونها حرف را كنار هم مي نشاني... جملات را در ذهنت رديف مي كني...ميليونها حرف را كنار هم مي چيني... و مي نويسي يك جمله را روي انتهايي ترين جاي كاغذ ... روي تنها نقطه سفيد كاغذ مي نويسي « جهانم به يغما رفت...» ... گفتم ذهن انسان چه ظرفيت عجيبي دارد... گاه در يك ثانيه مليون ها فكر به خاطرت مي رسد... به سرعت نور. مليون ها بار با ادمهاي اطرافت صحبت مي كني... قصه مي نويسي، شعر مي گويي، در يك لحظه دنيا را واژگون مي كني... آسمان را به زمين مي دوزي زمين را عروج مي دهي...ذهن انسان چه ظرفيت عجيبي دارد...ذهن انسان...در يك ثانيه فردا را مجسم مي كني ديروز را مي خواني دنيا را زمين مي زني و ناگهان جهان را نگاه مي داري... به دنيا مي گويي ... وايسا... و بعد سكوت مي كني...ذهنت ناگهان سكوت مي كند...حالا باز هم سكوت مي كني...همان سكوت وحشيانه كه به مغزت هجوم مي آورد همان سكوت ناباورانه كه دهشتناك مرا بالا مي برد... از من بالا مي رود به اوج مي رسد، من را مي كوبد، دنيا را مي كوبد، سكوت، سكوت، سكوت... اينجا هم كه جز صداي كلاغ ها كه از دور مثل موسيقي مرگ مي خوانند وجز صداي وز وز مهتابي...اينجا جز سكوت و يك چمدان حرف نگفته و يك دنيا تنهايي... يك سكوت خاكستري...جاري در اعماق من... ذهن من، خانه منة شهر من، وطن من...»
***
دفتر را روي زمين رها مي كند و بلند مي شود. در اتاق را باز مي كند. خانه خالي تر از هميشه است. شير آب را باز مي كند و قول مي دهد كه همان را بشنود كه ديگران مي شنوند... قول مي دهد و مي داند كه مي تواند... كمي آب توي ليوان مشكي مي ريزد و به اتاقش بر مي گردد.
دفتر چه را بر مي دارد و دوباره شروع مي كند به نوشتن... تلفن زنگ مي زند... به شماره نگاه مي كند او هرگز جواب تلفن هاي غريبه ها را نداده است... هرگز با هيچ غريبه اي حرف نزده... هر چند پيش از آنكه كسي بخواهد با او صحبت كند او از نيت انها با خبر بوده است... تلفن را به حال خودش رها مي كند و دوباره دفترچه قرمز رنگ را بر مي دارد و يك قرص آبي مي خورد...
***
« آن سان كه بايد هرگز انسان واقعي نبوده ام... يك انسان واقعي... اصلا انسان چيست؟ آنچه انسانيت مي ناميم چيست؟ آنچه جوهر انسانيت مي ناميم...من انسانيت را شايد« كمال، باور و حقيقت بنامم...» شايد انسان در اين سه كلمه خلاصه شده باشد اگر انساني بوده باشد... انسان كمال مي جويد، به دنبال كمال، بالا مي رود، مي جنگد، زندگي مي كند، شعر مي گويد، حرف مي زند، عشق مي ورزد، دانش كسب مي كند تا در پي كمال و حقيقت باشد... و همه آنچه را كه كسب مي كند بايد باور كند... يا شايد هم اول بايد خودش را باور كند چون او جهان كوچكي است... او بايد باور كند خودش را و همه جهان اطرافش را، بايد كشف كند حقيقت را تا به كمال حقيقي برسد... مغزم چرا انقدر درد مي خورد... من را مي برد، مي آورد و بعد به راحتي مرا تف مي كند« و من در بستري از وهمي لزج هي غلت مي زنم هي غلت مي زنم»* آنچنان خسته اين حرفها هستم كه مي خواهم تا خود انساني يافتن بخوابم... شايد در خواب معجزه اي اتفاق بيفتد...»
***
دفتر را رها مي كند و لباس مي پوشد... احساس مي كند خالي شده است و در ذهنش هيچ ندارد... با خود فكر مي كند و دستهاش را دور گردنش حلقه مي كند و جلوي ايينه اداي ادمي كه در حال خفه شدن است را در مي آورد...روسری آبي را دور گردنش مي پيچد... و محكم هر دو طرف روسری را مي كشد زبانش را بيرون مي آورد و خودش را حلق آويز مي كند... و بعد توي آينه خودش را نگاه
***
دفتر را روي زمين رها مي كند و بلند مي شود. در اتاق را باز مي كند. خانه خالي تر از هميشه است. شير آب را باز مي كند و قول مي دهد كه همان را بشنود كه ديگران مي شنوند... قول مي دهد و مي داند كه مي تواند... كمي آب توي ليوان مشكي مي ريزد و به اتاقش بر مي گردد.
دفتر چه را بر مي دارد و دوباره شروع مي كند به نوشتن... تلفن زنگ مي زند... به شماره نگاه مي كند او هرگز جواب تلفن هاي غريبه ها را نداده است... هرگز با هيچ غريبه اي حرف نزده... هر چند پيش از آنكه كسي بخواهد با او صحبت كند او از نيت انها با خبر بوده است... تلفن را به حال خودش رها مي كند و دوباره دفترچه قرمز رنگ را بر مي دارد و يك قرص آبي مي خورد...
***
« آن سان كه بايد هرگز انسان واقعي نبوده ام... يك انسان واقعي... اصلا انسان چيست؟ آنچه انسانيت مي ناميم چيست؟ آنچه جوهر انسانيت مي ناميم...من انسانيت را شايد« كمال، باور و حقيقت بنامم...» شايد انسان در اين سه كلمه خلاصه شده باشد اگر انساني بوده باشد... انسان كمال مي جويد، به دنبال كمال، بالا مي رود، مي جنگد، زندگي مي كند، شعر مي گويد، حرف مي زند، عشق مي ورزد، دانش كسب مي كند تا در پي كمال و حقيقت باشد... و همه آنچه را كه كسب مي كند بايد باور كند... يا شايد هم اول بايد خودش را باور كند چون او جهان كوچكي است... او بايد باور كند خودش را و همه جهان اطرافش را، بايد كشف كند حقيقت را تا به كمال حقيقي برسد... مغزم چرا انقدر درد مي خورد... من را مي برد، مي آورد و بعد به راحتي مرا تف مي كند« و من در بستري از وهمي لزج هي غلت مي زنم هي غلت مي زنم»* آنچنان خسته اين حرفها هستم كه مي خواهم تا خود انساني يافتن بخوابم... شايد در خواب معجزه اي اتفاق بيفتد...»
***
دفتر را رها مي كند و لباس مي پوشد... احساس مي كند خالي شده است و در ذهنش هيچ ندارد... با خود فكر مي كند و دستهاش را دور گردنش حلقه مي كند و جلوي ايينه اداي ادمي كه در حال خفه شدن است را در مي آورد...روسری آبي را دور گردنش مي پيچد... و محكم هر دو طرف روسری را مي كشد زبانش را بيرون مي آورد و خودش را حلق آويز مي كند... و بعد توي آينه خودش را نگاه
مي كند و سرش را تكان مي دهد:
«ديوونه شدي ها!»
بيست و چند ساله به نظر مي رسد ... !»
دفتر را بر مي دارد و خودش را توي اينه كدر نگاه مي كند و بلند مي گويد: « آنچنان كه بايد نبوده ام... و هميشه انچنان كه نبايد... و تنگناي زندگي بي شك مرا به سلاخ خانه مي برد... شكوه قصر هاي گذشته در سر من خراب مي شود... لعنت به گذشته...»
صداي زنگ تلفن نطقش را كور مي كند. همان شماره است اما بي توجه جواب مي دهد انگار نه انگار كه همان ادم چند دقيقه پيش است... صداش مي لرزد بي روح و سرد:
- : بله؟
- : ببخشيد آقا منزل ...؟ ( صدا آنقدر پير است كه اصلا متوجه نمي شود كجا را خواسته است!)
- :اشتباه گرفتيد!
- : پسر برگرد خونه... مادرت داره دق مي كنه!
- : آقا اشتباه گرفتيد!
تلفن را رها مي كند و از خانه مي زند بيرون...
***
« خودم را توي خودم قايم مي كنم... از ادمهاي اطراف مي هراسم... اما غافلم از « من» مني كه مي دانم از همه انسانها ترسناك تر است... چرا مي ترسم؟ چرا اسير اين دلهره عذاب آورم؟ چرا در خودم ضجه مي زنم... روي صندلي هميشه گيم در پارك نشسته ام . روبه روي «كبوترهاي چاهي» كه دانه مي خورند... پسر بچه ها اطرافم را گرفته اند و مي خندند... شايد هنوز نفهميده اند كه كودكي دوران هراس آور ترديد ناكي است... دنياي دروغيني كه آدمهاي بزرگتر مي سازند...»
***
روي صندلي پارك خودش را رها مي كند. پسر بچه اي كنارش مي نشيند و زل مي زند به نوشتن او روي دفترچه... خط وحشتناكي دارد پسر بچه مي دود سمت دوستانش و انها را خبر مي كند پنج، شش تاي مي ايستند دور او و به قيافه ترسناكش خيره مي شوند... انقدر روسری را دور گردنش محكم بسته كه بچه ها هر آن احساس مي كنند روي زمين مي افتد و مي ميرد... موهاي بلند و ژوليده اش از دور روسری بيرون آمده است بچه ها ريز ريز به قيافه اش مي خندند... به موهاش ...سرش را بلند مي كند و توي ذهنش مي گويد:« شايد هنوز نفهميده اند كه كودكي دوران هراس آور ترديد ناكي است... دنياي دروغيني كه آدمهاي بزرگتر مي سازند.» بلند مي شود. بچه ها به شدت مي ترسند... و چند قدمي عقب عقب مي روند ... ناگهان فرياد مي زند:
« و فردا كه فرو شدم در خاك خون آلود تبدار
تصوير مرا به زير آريد از ديوار
از ديوار خانه ام.
تصويري كودن را كه مي خندد
در تاريكي ها و در شكست ها
به زنجير ها و دست ها.
و بگوييدش:
« تصوير بي شباهت به چه خنديده اي؟»
و بياويزيدش ديگر بار
واژگونه رو به ديوار. »**
بچه ها همه فرار مي كنند يكي از بچه ها گريه مي كند و ديگران بهت زده او را نگاه مي كنند...
***
« سيگاري روشن مي كنم. نيمه كاره دور مي اندازم... تمام شهر گورستان است. گورستانهايي سرد با ديوارهايي بلند و كشيده.... و مردماني از جنس سنگ... تمام شهر توي خودش كز كرده شهر خاكستري من... روي همان نيمكت هميشگي نشسته ام و همان پيرمرد هميشگي كنارم جا خوش كرده است و روزنامه ورق مي زند... پشت به خيابان مي كنم و اراده مي كنم كه صداي ماشينها را نشنوم... و حتي صداي غر غر كردن هاي پيرمرد را... اراده مي كنم صداي مورچه هايي كه روي لبه صندلي راه مي روند را هم نشنوم... اراده مي كنم صداي درختها مردم و دنيا را نشنوم...فقط به «كبوترهاي چاهي» خيره مي شوم و مي خواهم صدايشان را بشنوم...
- : هوا سرده!
- : خيلي...
- :چرا ما با باقي پرنده ها نرفتيم پس؟ ( كبوتر جوان اين را از يكي از پرنده ها مي پرسد چه صداي نرم و آرامي دارد...)
- : اين تقديره...
- : چيه؟
- : مقدره كه ما تو فصل سرما نريم... ما بايد بمونيم... ما محكوميم...
- : محكوم؟ به چي؟
- : به موندن و ديدن سنگ شدن آدمها...
كبوتر ها دانه مي خورند... پرواز مي كنند... دختر بچه اي ناشيانه دانه مي دهد... كبوتر ها مي خورند... هيچ كدام حرف نمي زنند... چند تايي به تقدير مي انديشند و چند تايي به پرندگاني كه رفتند و فقط همان كبوتر جوان به ادمهايي سنگ شدند فكر مي كند...
از جايم بلند مي شوم... توي پارك راه مي افتم و مي انديشم به اسم اين كبوتر ها ... كبوتر هاي چاهي... كبوتر هايي كه انگار از عمق تاريك ترين و سياه ترين چاه ها بيرون امده اند با بالهاي سياه و دلهاي سفيد... كبوترهايي كه از سقوط صعود كرده اند و اوج مي گيرند و... مي انديشم به انسانهايي كه از صعود سقوط كردند و حالا در اعماق سياه ترين و تاريك ترين چاه ها دست و پا مي زنند مي انديشم به ... « آدمهاي چاهي » ... »
***
از جايش بلند مي شود... و فكر مي كند... دفتر چه اش را روي صندلي جا گذاشته است... بر مي گردد كه برش دارد... روبه رويش پسر بچه اي ايستاده دست در دست زني... پسر بچه با انگشت او را نشان مي دهد ...پسر بچه مي گويد:
« اوناها ... همون ديوونه هه كه داد مي زنه... همونه...»
دفترش را روي صندلي جا مي گذارد و شروع مي كند به دويدن...و بين «آدمهاي چاهي» گم مي شود...
«ديوونه شدي ها!»
بيست و چند ساله به نظر مي رسد ... !»
دفتر را بر مي دارد و خودش را توي اينه كدر نگاه مي كند و بلند مي گويد: « آنچنان كه بايد نبوده ام... و هميشه انچنان كه نبايد... و تنگناي زندگي بي شك مرا به سلاخ خانه مي برد... شكوه قصر هاي گذشته در سر من خراب مي شود... لعنت به گذشته...»
صداي زنگ تلفن نطقش را كور مي كند. همان شماره است اما بي توجه جواب مي دهد انگار نه انگار كه همان ادم چند دقيقه پيش است... صداش مي لرزد بي روح و سرد:
- : بله؟
- : ببخشيد آقا منزل ...؟ ( صدا آنقدر پير است كه اصلا متوجه نمي شود كجا را خواسته است!)
- :اشتباه گرفتيد!
- : پسر برگرد خونه... مادرت داره دق مي كنه!
- : آقا اشتباه گرفتيد!
تلفن را رها مي كند و از خانه مي زند بيرون...
***
« خودم را توي خودم قايم مي كنم... از ادمهاي اطراف مي هراسم... اما غافلم از « من» مني كه مي دانم از همه انسانها ترسناك تر است... چرا مي ترسم؟ چرا اسير اين دلهره عذاب آورم؟ چرا در خودم ضجه مي زنم... روي صندلي هميشه گيم در پارك نشسته ام . روبه روي «كبوترهاي چاهي» كه دانه مي خورند... پسر بچه ها اطرافم را گرفته اند و مي خندند... شايد هنوز نفهميده اند كه كودكي دوران هراس آور ترديد ناكي است... دنياي دروغيني كه آدمهاي بزرگتر مي سازند...»
***
روي صندلي پارك خودش را رها مي كند. پسر بچه اي كنارش مي نشيند و زل مي زند به نوشتن او روي دفترچه... خط وحشتناكي دارد پسر بچه مي دود سمت دوستانش و انها را خبر مي كند پنج، شش تاي مي ايستند دور او و به قيافه ترسناكش خيره مي شوند... انقدر روسری را دور گردنش محكم بسته كه بچه ها هر آن احساس مي كنند روي زمين مي افتد و مي ميرد... موهاي بلند و ژوليده اش از دور روسری بيرون آمده است بچه ها ريز ريز به قيافه اش مي خندند... به موهاش ...سرش را بلند مي كند و توي ذهنش مي گويد:« شايد هنوز نفهميده اند كه كودكي دوران هراس آور ترديد ناكي است... دنياي دروغيني كه آدمهاي بزرگتر مي سازند.» بلند مي شود. بچه ها به شدت مي ترسند... و چند قدمي عقب عقب مي روند ... ناگهان فرياد مي زند:
« و فردا كه فرو شدم در خاك خون آلود تبدار
تصوير مرا به زير آريد از ديوار
از ديوار خانه ام.
تصويري كودن را كه مي خندد
در تاريكي ها و در شكست ها
به زنجير ها و دست ها.
و بگوييدش:
« تصوير بي شباهت به چه خنديده اي؟»
و بياويزيدش ديگر بار
واژگونه رو به ديوار. »**
بچه ها همه فرار مي كنند يكي از بچه ها گريه مي كند و ديگران بهت زده او را نگاه مي كنند...
***
« سيگاري روشن مي كنم. نيمه كاره دور مي اندازم... تمام شهر گورستان است. گورستانهايي سرد با ديوارهايي بلند و كشيده.... و مردماني از جنس سنگ... تمام شهر توي خودش كز كرده شهر خاكستري من... روي همان نيمكت هميشگي نشسته ام و همان پيرمرد هميشگي كنارم جا خوش كرده است و روزنامه ورق مي زند... پشت به خيابان مي كنم و اراده مي كنم كه صداي ماشينها را نشنوم... و حتي صداي غر غر كردن هاي پيرمرد را... اراده مي كنم صداي مورچه هايي كه روي لبه صندلي راه مي روند را هم نشنوم... اراده مي كنم صداي درختها مردم و دنيا را نشنوم...فقط به «كبوترهاي چاهي» خيره مي شوم و مي خواهم صدايشان را بشنوم...
- : هوا سرده!
- : خيلي...
- :چرا ما با باقي پرنده ها نرفتيم پس؟ ( كبوتر جوان اين را از يكي از پرنده ها مي پرسد چه صداي نرم و آرامي دارد...)
- : اين تقديره...
- : چيه؟
- : مقدره كه ما تو فصل سرما نريم... ما بايد بمونيم... ما محكوميم...
- : محكوم؟ به چي؟
- : به موندن و ديدن سنگ شدن آدمها...
كبوتر ها دانه مي خورند... پرواز مي كنند... دختر بچه اي ناشيانه دانه مي دهد... كبوتر ها مي خورند... هيچ كدام حرف نمي زنند... چند تايي به تقدير مي انديشند و چند تايي به پرندگاني كه رفتند و فقط همان كبوتر جوان به ادمهايي سنگ شدند فكر مي كند...
از جايم بلند مي شوم... توي پارك راه مي افتم و مي انديشم به اسم اين كبوتر ها ... كبوتر هاي چاهي... كبوتر هايي كه انگار از عمق تاريك ترين و سياه ترين چاه ها بيرون امده اند با بالهاي سياه و دلهاي سفيد... كبوترهايي كه از سقوط صعود كرده اند و اوج مي گيرند و... مي انديشم به انسانهايي كه از صعود سقوط كردند و حالا در اعماق سياه ترين و تاريك ترين چاه ها دست و پا مي زنند مي انديشم به ... « آدمهاي چاهي » ... »
***
از جايش بلند مي شود... و فكر مي كند... دفتر چه اش را روي صندلي جا گذاشته است... بر مي گردد كه برش دارد... روبه رويش پسر بچه اي ايستاده دست در دست زني... پسر بچه با انگشت او را نشان مي دهد ...پسر بچه مي گويد:
« اوناها ... همون ديوونه هه كه داد مي زنه... همونه...»
دفترش را روي صندلي جا مي گذارد و شروع مي كند به دويدن...و بين «آدمهاي چاهي» گم مي شود...
No comments:
Post a Comment