Thursday, August 30, 2007
Tuesday, August 21, 2007
من!
بانوی تمام بادبادک ها و کلاغ ها
امشب را اعتراف خواهم کرد
امشب را خواهم گفت
که از تمام کلاغ ها و سیگار ها
خسته ام !
خواهم گفت که بادبادک ها
خیال بازگشت ندارند
پنجره ها بسته اند
شعرهایم همه خشک شده اند
دیگر کبریتی ندارم .......
آسفالت های سرد خیابان
پاهایم را دوره میکنند
اینجا جای مردن نبود
اینجا جای مردن من نبود!
بانوی تمام بادبادک ها و کلاغ ها
امشب را اعتراف خواهم کرد
امشب را خواهم گفت
که از تمام کلاغ ها و سیگار ها
خسته ام !
خواهم گفت که بادبادک ها
خیال بازگشت ندارند
پنجره ها بسته اند
شعرهایم همه خشک شده اند
دیگر کبریتی ندارم .......
آسفالت های سرد خیابان
پاهایم را دوره میکنند
اینجا جای مردن نبود
اینجا جای مردن من نبود!
Saturday, August 18, 2007
من اینجایم! لای قایم باشک ثانیهها...
نمیخواهید مرا بستایید به خشم؟!
نمیخواهید مرا بفریبید به عشق؟!
نمیخواهید مرا دعوا کنید حتی، به نفرت؟!
دستتان هنوز گرم است از کتکهای دیروزتان
بشتابید! زمان از کف نرود!
بشتابید...
بشتابید...
قیمتها را آوردهایم پایین
بشتابید...
دگر جای بحث نمیماند!
«دیگر خطر فکر کردن هیچکداممان را تهدید نمیکند»*!...
نمیخواهید مرا بستایید به خشم؟!
نمیخواهید مرا بفریبید به عشق؟!
نمیخواهید مرا دعوا کنید حتی، به نفرت؟!
دستتان هنوز گرم است از کتکهای دیروزتان
بشتابید! زمان از کف نرود!
بشتابید...
بشتابید...
قیمتها را آوردهایم پایین
بشتابید...
دگر جای بحث نمیماند!
«دیگر خطر فکر کردن هیچکداممان را تهدید نمیکند»*!...
Wednesday, August 15, 2007
Monday, August 13, 2007
من برگشتم.
با قامتی خمیده تر از قبل.اینبار درد عمیق تر بود ! امان از نامردمانی که خود را مرد می پندارند.
خسته ام.مثل همیشه.شاید کمی بیشتر.
نمی دانم!!!
دیگر نمی توانم احساس کنم.اینبار آنقدر سنگین بود که از کتف های ضعیفم چیزی باقی نماند تا بتوانم شدت بار را احساس کنم.نمی دانم چند تن بود اما سنگین بود.سنگین تر از همیشه.
پ.ن:گاهی فکر می کنم خیلی کوچیکتر از بد بختیامم.شاید این درد ها مال آدم هایی باشه که حداقل چهل سال از من بزرگترند.آهای خدا می دونی که من خیلی بچه بودم؟؟؟؟؟
با قامتی خمیده تر از قبل.اینبار درد عمیق تر بود ! امان از نامردمانی که خود را مرد می پندارند.
خسته ام.مثل همیشه.شاید کمی بیشتر.
نمی دانم!!!
دیگر نمی توانم احساس کنم.اینبار آنقدر سنگین بود که از کتف های ضعیفم چیزی باقی نماند تا بتوانم شدت بار را احساس کنم.نمی دانم چند تن بود اما سنگین بود.سنگین تر از همیشه.
پ.ن:گاهی فکر می کنم خیلی کوچیکتر از بد بختیامم.شاید این درد ها مال آدم هایی باشه که حداقل چهل سال از من بزرگترند.آهای خدا می دونی که من خیلی بچه بودم؟؟؟؟؟
Saturday, August 04, 2007
دارم گريه مي کنم ... اما نمي بينی ... نمي بينند ...
صداي خنده اي ازدورها در گوشم مي پيچد ...
اشكها صورتم را خيس مي كنند، نه!
وجودم را شستشو داده اند و تو نيستی ...
تو نيستي كه ببينی ... مرا كه در لباس اشكها ... بي پناه شده ام...
بيدار مي شوم ... تاريكي همه جا را فراگرفته... چيزي جز ظلمت نمي بينم ...
ترسان قدم بر مي دارم...
قدم...قدم...قدم...
دعا مي كنم نوري بتابد...
نور...نور...نور...
خسته ام...خوابم مي آيد...
نيرويي نهيب مي زند كه برو...برو...برو...
نه! خسته ام...خوابم مي آيد...
نهيب مي زند: برو!
مي روم...
مي رررررررروم...
ميييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييی...
در طول مسير چهره ات در ذهنم، ذهن خاموشم، نقش مي بندد...
نور...نور...نور...
چشمانم را مي زند...
يعني مي شود؟...
نه....................
اما...............................
...
سجاده اي رو به قبله مرا فرا مي خواند...
به خودش پناه مي برم...
از گريه هاي شبانه...از دردهای بي پايان...
از نا اميد يهاي نا تمام...از بي كسي و بي پناهی ...
به خودش پناه مي برم كه مامن بي پناهان است...
دست به دعا مي برم...نگاهم _ اميدم _ رو به سوي آسمان است...
خدااااااااااااااااااااااااااااا....................
صداي خنده اي ازدورها در گوشم مي پيچد ...
اشكها صورتم را خيس مي كنند، نه!
وجودم را شستشو داده اند و تو نيستی ...
تو نيستي كه ببينی ... مرا كه در لباس اشكها ... بي پناه شده ام...
بيدار مي شوم ... تاريكي همه جا را فراگرفته... چيزي جز ظلمت نمي بينم ...
ترسان قدم بر مي دارم...
قدم...قدم...قدم...
دعا مي كنم نوري بتابد...
نور...نور...نور...
خسته ام...خوابم مي آيد...
نيرويي نهيب مي زند كه برو...برو...برو...
نه! خسته ام...خوابم مي آيد...
نهيب مي زند: برو!
مي روم...
مي رررررررروم...
ميييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييی...
در طول مسير چهره ات در ذهنم، ذهن خاموشم، نقش مي بندد...
نور...نور...نور...
چشمانم را مي زند...
يعني مي شود؟...
نه....................
اما...............................
...
سجاده اي رو به قبله مرا فرا مي خواند...
به خودش پناه مي برم...
از گريه هاي شبانه...از دردهای بي پايان...
از نا اميد يهاي نا تمام...از بي كسي و بي پناهی ...
به خودش پناه مي برم كه مامن بي پناهان است...
دست به دعا مي برم...نگاهم _ اميدم _ رو به سوي آسمان است...
خدااااااااااااااااااااااااااااا....................
ذکر دائم زبانم شده این روزها بعد از هر زنگ لعنتی تلفن
اللهم يا فارج الهمّ و منفس الغمّ و مذهب الاحزان و مجيب دعوة المضطرّين
يا رحمن الدنيا و الاخرة و رحيمهما انت رحمنی و رحمن کلّ شیءٍ فارحمنی
رحمةً تغنينی بها عن رحمة مَن سواکَ...
آمین
اللهم يا فارج الهمّ و منفس الغمّ و مذهب الاحزان و مجيب دعوة المضطرّين
يا رحمن الدنيا و الاخرة و رحيمهما انت رحمنی و رحمن کلّ شیءٍ فارحمنی
رحمةً تغنينی بها عن رحمة مَن سواکَ...
آمین
Wednesday, August 01, 2007
این پست مال توست که اگر نبودی .....
دلم گرفته عزیز....دارم دیروزهای نامهربان خودم را مرور می کنم....دلم گرفته....من بغض کرده ام ....من دارم توی واژه ها پوست می اندازم.....من خودم را کجا گم کرده ام بانو....من خودم را از کی دیگر پیدا نکرده ام..... تو از کدام سمت به سوی تنهایی من پیچیدی؟
پر از اتفاقاتی که فکر افتادنشان هم به سرم نمی افتد. بی توجیه و بی توضیح، اتفاقی ،اتفاق می افتی ! همین جوری که می بینی !
تو از تبار آب و باد و آينه
به سمت ِ شعرهاي من وزيده اي
و در گلوي من به جاي بغضهاي شيشه اي
بساط سینه سرخ و یاکریم چيده اي
صداي ِ من به اوج مي رسد
كنار چشم هاي تو هميشه پرسه مي زنم
نگو "كتاب و مكتبت دوباره دير شد"
هزار نكته از نگاه تو نگفته مانده با دلم
Subscribe to:
Posts (Atom)